دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

این پست و پست قبلش

(وقتی یه طناب پاره میشه، دیگه پاره شده و تمام. وصله پینه یه شوخی مسخرس، گول زدنی بیش نیست)

من! منی که در طول هفته صبح‌ها بیدار میشه می‌ره سرکار، کار می‌کنه، برنامه‌ریزی می‌کنه برای تک تک ساعت‌هاش، با چالش‌های کارش روبرو میشه و حلشون می‌کنه، با همکاراش کار می‌کنه و شوخی و صحبت و اینا، مسئولیت‌پذیره (بقیه در موردش میگن)، منظمه (ایضا پرانتز قبلی)، بعضی وقتا روحیه اش میاد پایین ولی بالاخره یه کاری می‌کنه یه کم بره بالا و ... ، این من، با منِ آخرِ هفته‌ها زمین تا آسمون فرق داره. دو تا آدم متفاوتن این دو نفر!!! کاملا متفاوت.

این دو من و من‌های دیگه در من زندگی می‌کنن. کدومشون خودِ واقعیم هستن؟ هیچ کدوم. دقیقا هیچ کدوم. منِ واقعی سال‌هاست که مرده. سال‌ها...

جادوی این آهنگ برای من هیچوقت نه کم میشه و نه از بین میره. هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت...

چون مدلی که پیداش کردم و برای اولین بار شنیدمش جادویی بود...

 

 


دریافت

 

یادگار دوست از آلبوم آقای بنفش از گروه پالت

چرا روزا رنگی نمیشن؟

چرا همش سیاه و خاکستریَن؟

 چرا ده سال پیش حتی خاکستریاشم تهشون یه رنگی داشتن؟

بسته شکلاتمو میدی؟

 

 

 

روزهای خوب بچگی از گروه بمرانی
 

دریافت

 

پ ن: با ولوم زیاد گوش کن. خیلی زیاد!

یکی از مزایای بودنِ دست در جیبِ خود، اینه که اگه خرجی کردی و پشیمون شدی، فقط با خودت طرفی نه با کسی که خرجتو میده.
من یه کلاسی ثبت‌نام کردم که احساس می‌کنم کاملا نابخردانه(!) و ناعاقلانه (:/) خودمو انداختم توی اون فضا و داره کمرم می‌شکنه ولی خوشحالم که خودم هزینه‌اش رو دادم و می‌تونم راحت پشیمون باشم و اگه هم یه روز دلم خواست به سرم بزنه و دیگه نرم، خیالم راحته واسه همه چیز.

پ ن : ثبت‌نام نابخردانه‌ام مثل وقتیه که شنا بلدی ولی خیلی کم بلدی یا در واقع میشه گفت بلد نیستی، ولی شیرجه میزنی توی قسمت عمیق استخر.

یک. من اگه یه روز از محل کار فعلیم رفتم، باید حتما حتما حتما از مدیر واحد خودم یک قدردانی درست و حسابی بکنم. اینو نوشتم تا یادم نره و بد نشم. البته هر روزی بهترین موقعیت برای قدردانیه.


دو. من تهران رو خیلی دوست دارم و فعلا و در حال حاضر ترجیحش میدم به هر شهر دیگه‌ی ایران. شب‌هاش رو هم دوست دارم. ولی نمی‌فهمم چرا ترافیک و مشکل جای پارک شبا هم دست از سر ما برنمی‌دارن. خب آدم شب خسته‌اس! خسته! آخه ساعتِ بوقِ فلانِ شب که منزل نگرانن منو گرگ بخوره تو خیابون، چرا من باید تو ترافیک گیر کنم؟ البته خب میشه یه جور دیگه هم نگاه کرد. اینکه در ساعت بوق فلان شب، با وجود ترافیک، گرگ منو نمی‌خوره.

برای همه، بعضی وقت‌ها، بعضی موقعیت‌ها پیش میاد که باید تصمیم بگیرن. چه کوچک چه بزرگ. تصمیم کوچک یعنی مثلا صبحانه چی بخورم و تصمیم بزرگ مثل اینکه کجا پولم رو سرمایه‌گذاری کنم. خب تصمیم تصمیمه و بالاخره یه راهی انتخاب میشه و ... . برای من بعضی از این موقعیت‌های تصمیم‌گیری که پیش میاد، توی تصمیم‌گیری تعلل میکنم. یا مثلا اگه دو راه الف و ب پیشِ روم باشه و من الف رو بخوام، ممکنه هی خودمو مجبور به انتخاب ب بکنم. اینجور وقتا اگه حواسم جمع باشه زودی خودمو جمع می‌کنم و از بالاتر به قضیه نگاه می‌کنم. اگه دلیل تعللم یا اصرار به انتخاب راهی که نمی‌خوام چیزی غیر از خودم باشه، زودی از دست خودم کفری میشم و با کله تصمیم دلخواهمو می‌گیرم. تا اینجاش به نظر یه کم خوبه ولی خب بدی ماجرا اینه که از لحظه‌ی تصمیم‌گیری تا وقتی اون کار انجام بشه و تموم بشه بره، من پدر خودمو در میارم. مثلا هزار بار پشیمون میشم. هزار بار خودمو سرزنش می‌کنم. هزار بارم از خودم دفاع می‌کنم و هزار بار از این حال بدی که به خودم دادم باز از دست خودم کفری میشم. هزار بار هم استرس می‌گیرم. اگه قوی باشم، جون سالم به در می‌برم. اگه هم نه که باید منتظر بشم اون کار تموم بشه.

خب حالا اینا رو گفتم که بگم من یه تصمیم کوچیک مسخره گرفتم در حد همون صبحونه چی خوردن، و خب الان داره پدرم از دست خودم درمیاد!!!!

در انتظار به سر می‌برم و دیدم چیزی بهتر از نوشتن اینا نیست تو این موقعیت. و خب می‌دونی یه حقیقتی که وجود داره و صدبار هم بهش رسیدم اینه که وقتی اون کار تموم میشه و تمام استرس‌ها و شک و تردیدها می‌خوابن و ریلکس میشی، می‌بینی که چقدر الکی بود این همه استرس! چقدددددر الکی!!!! 

و لعنت به من که مبهم و رمزی و غیرمستقیم می‌نویسم. اونم ماجراهای مهم رو.

خب عزیز جان بعداً موقع خواندن آرشیوت پدر خودت درمیاد.

کلیک


پ ن: منم سه سوال اول از چهار سوالش رو از خودم می‌پرسم. مخصوصا سوال اول، اون هم وقتی که احساس می‌کنم خیلی استرس دارم و استرسم نامعقوله یه کم.

یک. می‌خوام یه کم آشتی کنم با اینجا. وبلاگمو میگم. دور شدم ازش. گرچه پست گذاشتم گاه و بیگاه، ولی می‌دونم که دور بودم و دور هستم.