دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

توی اتوبانم.

پشت ترافیک وحشتناک.

یه آمبولانس همین الان اومد.

و من مثل همیشه عصبانی شدم از دست این همه احمق که دارم باهاشون تو یه شهر زندگی میکنم.

احمق هایی که نه تنها از میزان حماقت شون اطلاعی ندارن، بلکه حتی نمیدونن که احمقن.

احمقایی که صدای آژیر آمبولانسو می‌شنون، می.بیننش ولی مثل ... یه تکونم به خودشون نمیدن. 

بله منظورم همون احمقیه که تو خط یکه و می‌بینه آمبولانس صد متری از پشتشه ولی تکون نمیخوره تا آمبولانس برسه بهش و بعد مثل طلیکارا راهنما می زنه. احمق عزیز! باید به محض دیدن آمبولانس بری گنار و راهو باز کنی.

منظورم اون احمقیه که تو خط دوئه و می‌بینه آمبولانس صد متری پشت سرشه ولی هیچ تکونی به خودش نمی‌ده.احمق جان! باید نه تنها به خط یکی ها راه بدی بلکه وقتی از صد متری می‌بینی آمبولانسو باید بری راست تا راه باز بشه.

منظورم همون احمق عزیز و برادر خط سوم هم هست. شما هم باید یه تکونی به خودت بدی. فکر کردی به تو هیچ ریطی نداره؟ تو هم احمقی.

یه سریا هم هستن که لیاقت کلمه احمق رو ندارن.

اینا همون ...هایی هستن که نه تنها راه نمیدن بلکه هر جایی از اتوبان که باشن خودشونو می‌رسونن پشت آمبولانس. اینا ... هستن. ...!

چی شد که اینجوری شد؟


پ ن : 

بر تخت پادشاهیش جلوس کرده و دلش نمی‌خواهد سرکار برود.

در دوران دانشگاه نمی‌رفت و فوقش غیبت می‌خورد یا غر می‌شنید از اهل منزل.

در دوران دبستان فوقش دیر می‌رسید و معلمی ناظمی کسی هم باهاش کاری نداشت.

در دوران راهنمایی چیزی یادش نمی‌آید و مطمئن است در دبیرستان هیچوقت نبوده که دلش نخواهد برود مدرسه.

علی ای حال الان مجبور است خودش را از گردن آویزان بردارد بکشاند ببرد سرکار. به همین مسخرگی‌.


پ ن: این بیان کی میخواد این باگشو حل کنه؟ همین که سلکت میکنی متنو و مثلا اندازه فونتو عوض میکنی بعد همه چیز زوم میشه :| خستم کرد دیگه. اَه.

این سری پست‌های اینستاگرامو خوندم. داستان دختری نجات یافته از نسل‌کشی رواندا.

یک دو سه چهار پنج شش

و بعد درباره نسل‌کشی رواندا خوندم.

واقعا وحشتناکه. نزدیک به یک میلیون نفر از جمعیتِ هفت میلیون نفره‌ی یک کشور، به خاطر تبعیض نژادی، در صد روز کشته بشن. اون هم نه فقط توسط نیروهای شبه نظامی، بلکه حتی توسط همسایه، همسر و کشیش کلیسایی که بهش پناه بردن.

و بعد از این فاجعه وقتی کشور به دست نیروهای اقلیتی که روزی قتل عام میشدن میوفته، دو میلیون نفر از همون جمعیت هفت میلیون نفره که حالا شش یا پنج میلیون نفرن، پناه ببرن به کشورهای همسایه. چرا؟ چون دست داشتن در این قتل عام! دو میلیون نفر!! 

در اون نسل‌کشی به کلی دختر و زن تجاوز جنسی میشه توسط مردهایی که اکثرا ایدز داشتن و حاصلش میشه تولد بیست هزار بچه!

و وحشتناک‌تر اینکه سازمان ملل می‌بینه و اطلاع داره از این اتفاق بزرگ ولی هیچ مداخله‌ای نمی‌کنه!

نوشته بود همه‌ی اینها ریشه در تبعیض نژادی داره. مثل اینکه رواندا قبلا مستعمره‌ی آلمان بوده و بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم و در راستای تقسیم مستعمراتش، رواندا تحت استعمار بلژیک درمیاد. و بلژیک هم با وضع قوانینی، تبعیض نژادی بین دو قوم اصلی کشور رو رقم می‌زنه. مثلا توی شناسنامه‌ها قومی که مردم بهش تلعق دارن هم نوشته میشده.  قوم اقلیت از مزایای شغلی، تحصیلی و زندگی بهتری بهره‌مند میشدن و این باعث شده کلی عقده در قوم اکثریت شکل بگیره. البته قوم اقلیت مظلوم نیست. کل ملت رواندا مظلوم هستن که بازیچه‌ی دست استعمارگراشون شدن و این اختلافات ریشه‌ای بین مردمشون به وجود اومده.

از کی شد که دنیامون سیاه شد؟ کثیف شد؟ ترسناک شد؟ از وقتی قابیل هابیلو کشت؟؟ یا اصلا از وقتی خلق شدیم قرار بود اینقدر سیاه کنیم روزگارمونو؟

من وقتی خودمو دوست دارم میرم کتاب می‌خرم. بعد وقتی می‌خوام بخونمش دیگه خودمو دوست ندارم. :)

پاییز قشنگه.

خودش قشنگه.

درختاش قشنگن.

هواش قشنگه.

باروناش قشنگن.

سرماش قشنگه.

میوه‌هاش قشنگن.

ولی ترافیکاش اصلا قشنگ نیستن. ترافیکای پاییز بدترین ترافیکای سال هستن. از زمستونم بدتر. چون میدونی با تموم شدن پاییز تموم نمیشن.

یه مرده هیچوقت نمی‌تونه بفهمه دستش درد میکنه یا پاش. اگه چشماشو ببندی و دستشو زخم کنی، متوجه نمیشه. هرچقدر هم ازش بپرسی دردت گرفت یا نه؟ نمی‌فهمه باز. چون مرده هیچ دردی رو حس نمی‌کنه.

چون مرده.

شاید باورتون نشه که من با اینقدر سن، اینقدر قد و اینقدر وزن تا حالا تو زندگیم موزیک ویدیوی آهنگ سوسن خانومو ندیده بودم. همین الان پیش پای شما رفتم دانلود کردم دیدم. برای اولین بار در زندگیم. همین‌.

یکی از سرگرمی‌هام برگشتن و خوندن پستیه که توی همین تاریخ ولی دقیقا یکسال قبل نوشتم.
و یادی کنیم از پست یازده آبان نود و شش.