دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

می‌رسه به این پستم


پ ن : این دو تا پست هم به نظرم خیلی به هم ربط داشتن. اسمشونو می‌دارم پستِ چسبونکی. این و این 

من یه لیست از کل کارایی که توی نود و هفت انجام دادم یا اتفاقاتی که افتاده نوشتم و می‌خواستم از بینشون بزرگتر‌هاش رو بنویسم اینجا، دیدم خیلی کار جالبی نیست! از مرور وبلاگیم بنویسم بهتره! به هر حال اینجا وبلاگه!

تو سال نود و هفت من دقیقا ۱۶۰ پست نوشتم! وقتی نشستم به خوندن و مرور آرشیو ۹۷، پست‌هایی که دوستشون داشتم و دوست داشتم یه چیزی درباره‌شون بنویسم ۴۹ تا بودن!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۲۵

اول تا پست شروع نشده یه چیزی رو بنویسم. درباره یه مشکلی که امسال جدی‌تر شده و هنوز راه حلی براش پیدا نکردم. 

ماجرا از این قراره که هر دفعه یه حرفی، چیزی، ماجرایی یا خلاصه موضوعی هست، من میام و توی وبلاگ می‌نویسمش. بعد از اون‌جایی که دوست ندارم همه چیز رو توی این فضای عمومی بنویسم، مجبورم یا بعضی موضوعات رو ننویسم و پست نکنم و یا بعضی رو مبهم بنویسم. گاهی اوقات نوشته‌هایی که توی وبلاگ پست نمی‌کنم رو توی نوت گوشیم می‌نویسم و نگه می‌دارم. نوشته‌ها رو میشه توی وبلاگ سریعتر پیدا کرد و خوند و آرشیو بندی شده هستن ولی نوشته‌های توی نوت گوشی چون با هزار تا چیز دیگه قاطی میشن، معمولا گم میشن و خیلی کم پیش میاد برم مرورشون کنم (کاری که دوست دارم درباره نوشته‌هام انجام بدم).

مدتی یه وبلاگ داشتم که خصوصیش کرده بودم و همه‌ی این مدل نوشته‌ها رو اونجا می‌نوشتم ولی نمی‌دونم چرا سرویس دهنده کلا پاکش کرد!!

بازه‌های زمانی‌ای هم بوده که این مدل نوشته‌ها رو روی کاغذ می‌نوشتم. ولی سختی ماجرا نگهداری ازشونه که مخفی بمونن. از طرفی در لحظه‌ی نوشتن هم باز این استرس وجود داره که نکنه کسی از وجود این دفتر پی ببره و ... . خوبی دفتر این بود که چون مطمئن بودم خصوصیه خیلی خیلی راحت و بی‌پروا می‌نوشتم. 

حالا مشکل پراکندگیه و متفاوت بودن محتواها!

حالا یه مشکل دیگه که هست اینه که من کلا بدون برنامه‌ریزی نمی‌تونم زندگی کنم! از اون مدل آدما نیستم که برنامه‌های دقیق می‌ریزن و انجام میدن و خیلی خوشگل و مرتب و باحال و اینان. من فقط اگه برنامه‌ای نداشته باشم برای کاری، اصلا انجامش نمی‌دم. اگه هم برنامه داشته باشم، احتمال اینکه انجامش بدم بالای پنج درصده. حالا مشکل اینه که برنامه‌های کارم از خونه جداست. و من فکر می‌کنم این باعث میشه برنامه‌های خونه جدی گرفته نشن و یا اصلا برنامه‌ای نریزم برای خونه یا انجام ندم. و اینم به خاطر اینه که برنامه‌ها توی دو دفتر کاملا جدا نوشته میشن. 

این از مشکلات و راه حلی که نیافتم! نوشتم تا جلوی چشمم باشه شاید بیشتر دنبال راه حل بگردم. بالاخره امسال یا حداقل چند ماه آینده یه راه حل پیدا کنم براشون!!

قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی / کای بیخبران راه نه آنست و نه این

«خیام»

وبلاگ جانم! بیا! بیا بشین. می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌خوام باهات صادق باشم.

نمی‌دونم امروز روز چندم از عیده ولی تو باید بدونی که من هنوز انجامش ندادم. این پُست رو میگم. هر دفعه بهش فکر کردم استرس افتاده به جونم و بیخیالش شدم. می‌دونی؟ برای همین هم گفته بودم نمی‌خوام در مورد اهداف سال آینده بنویسم، چون استرس می‌گیرم.

راستش کلا تا اینجای تعطیلات رو مثل زامبی‌ها زندگی کردم. یه زامبی تمام عیار با مغزی پوچ و خالی از فکر. اغلب خیلی از دست خودم عصبانیم بابت زامبی‌وار زندگی کردنم، ولی بعضی وقت‌ها هم هست که به خودم میام و می‌بینم اشکال نداره اگه با خودم یه کم مهربون باشم و بذارم یه کم زامبی بمونم تا استراحتی باشه! اینجور وقت‌ها زامبی بودن خوش می‌گذره و امید به خروج از زندگی زامبی‌وار بیشتر از مواقع عصبانیته.

حالا که اومدم به سطح آب و دارم نفسی می‌گیرم یه چیز دیگه هم می‌خوام بگم. می‌دونی؟ یکی از چیزایی که امسال یعنی سال نود و هفت یاد گرفتم این بود که گاهی اوقات خوبه راحت بگیری. هدفی انتخاب نکنی. بذاری خودش بگذره و فقط سوار جریان زندگی حال بشی. بهتر نیست ازش استفاده کنم؟ (البته اونی که اینو بهم یاد داد، داشت یه چیز دیگه بم یاد می‌داد :دی)

برای من کار مثل مخدره. کاری می‌کنه فراموش کنی. وقت و زمانی برات نمی‌ذاره تا با خودت زندگی کنی، خودِ خودت. وقتی کار حضوری توی زندگیت نداره، تازه به خودت میای و می‌بینی به بازی گرفته شدی و حالا این تویی و تو. آخر هفته‌ها و تعطیلات بد زمان‌هایی هستن.

و من در آستانه‌ی شروع تعطیلاتی طولانی به استقبال زندگی بدون مخدرم میرم! تازه دارم خودم رو می‌بینم بعد از این همه مدت! احساس می‌کنم تمام مدتی که داشتم کار می‌کردم یه احمق بودم که بازیچه‌ی دست مدیرم شده بودم. باهاش حرف می‌زدم و از اهدافش می‌گفت و من انرژی می‌گرفتم برای کار کردن و بیشتر غرق شدن. اگه کاری می‌کردم که کسی انجام نمیداد مدیرم کلامی تشویقم می‌کرد و من پرواز می‌کردم و سرعت می‌گرفتم توی کار... حالا؟ به پوچی رسیدم. انگار بازیچه‌اش بودم تا اون خودش رو به مدیر بالاییش بهتر ارائه کنه. من؟ پوچ! و مدیر بالادستی یک احمق به تمام معنا!

من عادت کرده بودم به روزمرگی با مخدرم! توهم هم برم داشته بود که دارم پیشرفت میکنم ولی چیزی جز یه کارمند ساده نبودم و نیستم. که کار می‌کنه و انتهای ماه حقوقش رو می‌گیره.

مدیرم اصلا بد نیست. من حس میکردم دارم کاری می‌کنم که نفع جمعی داره برای تیمم. ولی هیچکس اینطور کار نمی‌کرد و نمی‌کنه. وقتی به نتیجه نگاه می‌کنم که صرفا توی حقوق دریافتی خلاصه میشه و خستگی‌ای که بیشتر از بقیه توی روح و تن منه خیلی ناراحت میشم.

به این فکر میکنم که کسی که الان از تو قدردانی نمیکنه، صد در صد بعد از چند سال خوب کار کردن هم همچنان از تو قدردانی نمیکنه و بدتر طلبکار هم هست! و خودش رو اینطور توجیه می‌کنه که کار کردی حقوقش رو گرفتی!

این محیط منو خسته می‌کنه. خسته میشم از این همه حساب کتاب ساعتی و حقوقی و ماشینی! و بعد داد و بیداد و استرس‌های الکی. کار کردن با آدمهای فلان و فلان و فلان. خسته کننده‌اس روزمرگی. من براش ساخته نشدم. 

باید در مورد اینها بنویسم، چه توی کاغذ، چه اینجا، چه برای خودم یا ... صرفا یه قول به خودِ مکتوبه...

یک. کارهایی که برای اولین بار در عمرم امسال انجام دادم.

دو. موقعیت‌های سختی که برام پیش اومده بوده امسال و چیکار کردم.

سه. چه ها کردم. چه ها نکردم. چه ها نصفه انجام شد. چه فکر میکردم، چه شد.

و چهار. در مورد اهداف سال آینده ننویسم، اصلا :/ (البته شاید درباره کارای کوچیکی که می‌خوام انجام بدم بنویسم ولی ربطی به سال نو نداره. فارغ از واحد زمانی سال!)

پنج!. اگه وقت شد یه مرور وبلاگی هم بکنم سال گذشته رو.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۲۸