...
دیشب یه جا به یه سوال برخورد کردم. پرسیده بود خودتون رو دوست دارید یا نه؟ و بعد دلیلش رو پرسیده بود. من هم دلم خواست جوابی که به اون دوست دادم رو اینجا هم بذارم تا بمونه توی وبلاگم. اما قبلش این نگرانی رو داشتم نکنه حرفام زیادی مثبت باشن، نکنه باعث بشن کسی حسی بدی نسبت به خودش پیدا کنه، نکنه بالا منبری و خالی از معنی به نظر بیان، نکنه شعاری و زرد باشن! در نهایت که پست میکنم چون من این حرفا رو با وبلاگم ندارم ولی خواستم بگم اگه ذرهای حس کردی شبیه به مواردی شده که بالا گفتم نخون و ادامه نده :)
این جوابم به اون دوسته با کمی ویرایش:
من جواب دادم «آره». راستش اگه این سوال رو مثلا دو سال پیش ازم میپرسیدی ممکن بود دو گزینه دیگه رو بزنم ولی «آره» رو نمیزدم. اینو گفتم که بگم چرایی دوست داشتن خودم به چرایی دوست نداشتن خودم وصله. چون من اول خودم رو دوست نداشتم بعد به دوست داشتن رسیدم. (چقدر نوشتم!)
من وقتی خودم رو دوست نداشتم، از خودم متنفر بودم، مدام خودمو سرزنش میکردم. مدام تقصیر همه چیزو تو ذهنم گردن خودم میانداختم. خودم رو لایق هیچ چیزی نمیدونستم. کلا با دیدن خودم تو آینه هم از خودم شرمنده میشدم.
نمیتونم دقیقا بگم دوست داشتن خودم چه جوریه، ولی میتونم بگم اون موضوعات دوستنداشتنی دیگه مدتیه وجود ندارن با اینکه زندگیم هم همچین روی روال نیست ؛)
اتفاقا دوست داشتم [دلیلش رو] بگم. بعد از ترس اینکه نکنه حرفم بالا منبری و غیر واقعی و خلاصه مصنوعی به نظر بیاد بیخیال شدم!
من خودمو دوست نداشتم چون مدام این سیگنالو از بیرون میگرفتم که دوستداشتنی نیستم. کسی مستقیم نمیگفت دوستت ندارم! ولی خب فکر میکنم همه اینجور سیگنالا رو میشناسیم دیگه. چه از دوستام چه از بقیه. البته از حق نگذریم سیگنال دوستداشتنی بودن هم گرفتم ولی مال کودکی بودن، تو نوجوانی خیلی کم بود و توی جوانی هم که نبود.
برای همین دیفالت ذهنم بر پایه دوستنداشتنی بودن شکل گرفته بود. خودم نمیدونم چی شد به این نقطه رسیدم. میدونم حرفای زرد مشاورم که میگفت «تو باید خودتو دوست داشته باشی» اصلا و ابدا کارساز نبود. و میدونم کار خاصی یا موفقیت خاصی هم نداشتم که بخواد دلم به اون خوش باشه و بابتش خودمو دوست داشته باشم. چقدر سخته!!!(من همزمان با نوشتن دارم فکر میکنم)
شاااااید بشه گفت از وقتی دیدم ماجرای دوست نداشتن خودم از سیگنالای بیرونی آب میخوره. از وقتی دیدم منم آدمم و به صرف همین وجود داشتنم ارزشمندم. شاید بشه گفت از وقتی فهمیدم تا حالا زندگی نکردم و دلم میخواد زندگی کنم و دلیلی نداره این همه اذیت کردن خودم. یا شاید از وقتی فهمیدم این فقط منم که روی درونم و نگاهم به دنیا تاثیر میذارم و میتونم اجازه ندم بقیه رد و اثرشونو به عنوان سرزنشگر درونی روی من باقی بذارن! شاید از وقتی از نظر مالی مستقل شدم. نمیدونم شاید وقتی که فهمیدم این همه سرزنش و نفرت به خودم هیچ دلیلی پشتش نیست غیر از خواسته دیگران. از وقتی که خواستم به خودم آسونتر بگیرم!
واسه من پشت دوست نداشتن و سرزنش و اینا، بعضی وقتا مقایسه و کمالگرایی بود. چیزی که خودم نمیخواستم، بقیه میخواستن و چونکه توی این مقایسه و خواسته به اون درجه نمیرسیدم همیشه سرزنش میشدم. از طرف دوستام هم چون جهان بسته و کوچیکی داشتم دوستداشتنی نبودم که خب طبیعیه. شرایط زندگیم اون بود.
شاید بتونم جمعبندی کنم که وقتی فهمیدم پشت تکتک دلایلم برای دوست نداشتن خودم چه ماجرایی و دلیلی بوده و هیچکدوم نه تقصیر من بوده نه وابسته به درون من، بعد دیگه دلیلی نمیدیدم برای دوست نداشتن خودم توی عمر کوتاه باقیمونده.
- ۰۰/۰۵/۲۹
برای من برعکس بود. من سیگنالهای دوستنداشتنی بودنم رو از درون میگرفتم و سیگنالهای دوستداشتنی بودنی که از بیرون میگرفتم یکم تعدیلش میکرد. و این خوب نیست.
الانم که دیگه خنثی شدم نسبت به خودم. چون خودمو خیلی شبیه به تمام ابنای بشر میبینم :)) (متوجه منظورم میشی؟) خیلی هم فرقی نمیکنه چه سیگنالی از بیرون بگیرم.