دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

احتیاج داشتم برم آرشیو وبلاگم رو بخونم. الان که باز دارم خودم رو وارد یه چالش گنده دیگه میکنم دلم میخواست برم از اون موقع‌ها بخونم که خیلی تنها بودم و تنهایی با اون ماجراها دست و پنجه نرم کردن برام چقدر سنگین بود. خوندم و رسیدم به الان.

واقعا با اینکه خیلی کم نوشتم و حتی یه جا حسرت خوردم از اینکه چیزی جایی نمی‌نویسم، ولی باز خوندن خودم خیلی برام دلگرم‌کننده بود. برام یادآوری کرد که اگه دارم انتخابی رو انجام میدم به خاطر چیه، که یادم نره ماجرا و برنامه اصلی رو. خطری که این روزها باز داشت سراغم میومد تا فرار کنم. تا روبرو نشم. برام یادآوری کرد که به حس‌های خودم اعتماد کنم. و خیلی موضوعات دیگه که لینک‌هاشون رو نگه نداشتم.

دلم میخواد از این ماجرا اینجا بنویسم. راستش رو بخوای نوشتنش اینجا برام کمک‌کننده هست. و خوبی ماجرا اینه که اینجا کسی منو قضاوت نمیکنه یا حتی اگه واقعا قضاوتی باشه هم به خاطر ماهیت مجازی بودن فضا و نبودنِ شناخت، من جدی نمی‌گیرم قضاوت‌های از سر نشناختن رو.

خوابم میاد ولی دلم نمی‌خواد بخوابم. فردا هم کلی حرف دارم با کلی آدم بزنم. 

در بی‌شعوری این آدم که شکی نیست.

یادمه که یه بار یه ویدیو دیده بودم از این محتواهای سلامت روان. طرف داشت درباره حالت استندبای برای روان میگفت. میگفت که ممکنه بعضی وقتا به دلایل روانی مختلف مدت زمانی خاصی مثلا چند روز و چند هفته احساس خستگی زیادی کنیم و اسمش رو گذاشته بود مد استندبای. دلایلش هم روانیه و تو این وضعیت تو همیشه کندی، خسته‌ای، همه کارهات رو در حد حداقلی انجام میدی و خلاصه ممکنه حافظه‌ات کمی مشکل پیدا کنه، ممکنه کاراییت پایین بیاد و ...
و در ادامه میگفت که اشکال نداره خب یه مشکلی داشتی که عکس‌العمل روانت این بوده که بره روی مد استندبای و انرژی حداقلیش رو ذخیره کنه و هدر نده.
حالا منم حس می‌کنم رفتم رو مد استندبای. توی کارم کاری رو فقط انجام میدم واقعا واجبه یا مجبورم. فراتر از اون نمی‌تونم. نمی‌کشم!

وبلاگ عزیزم! شاید برات جالب باشه که امشب بعد از نه-ده سال تازه فهمیدم touchpad لپ‌تاپم multitouch هست.
تو شرکت یه لپ‌تاپ دادن دستم که لپ‌تاپ به روزی هست. منم فهمیدم مالتی‌تاچه و انگشتا و مغزم کم‌کم عادت کردن ازش استفاده کنن. بعد امروز بر حسب عادت همون حرکتو روی تاچپد لپ‌تاپ داغان خودم هم زدم و کار کرد! و می‌دونی بعدش شاید حس بدی باید بهم دست می‌داد و مثلا گریه می‌کردم ولی حوصله گریه کردن نداشتم. حوصله هم نداشتم برم سرچ کنم ببینم این به خاطر عوض کردن ویندوزمه یا از اول بوده.
یاد اون جوکه افتادم که میگن طرف پشه میشینه روی مانیتور لپ‌تاپش. بعد میاد با انگشت بکشدش تازه بعد از مدت‌ها می‌فهمه مانیتورش تاچه!
حالا شاید از خودت بپرسی این همه احساسات رنگارنگ هست توی دنیا، آخه چرا گریه؟ حال ندارم برات توضیح بدم ولی آره واقعا گریه :دی

امروز، اینجا دو هزار روزه شد.

از این مناسبت‌های الکی واسه ذوق‌کردن‌های چند ثانیه‌ای الکی :)

لابه لای کتاب‌هام یه نعداد کتاب داشتم که دوستشون نداشتم. رفتم توی دو تا اپلیکیشن مشخصاتشون رو گذاشتم برای فروش. توی یکی از اپ‌ها یه نفر پیدا شد که چندتا کتابو همزمان می‌خواست. روش ارسال و هزینه ارسالم اوکی کردیم که دیگه خبری ازش نشد. توی اپ دوم یکی از کتاب‌ها فروش رفت و پستش کردم به شهری که تا به حال اسمش رو نشنیده بودم. همین هفته گذشته هم یکی پیام داد کتابم رو معاوضه می‌کنم؟ منم پروفایلش و کتاب‌هایی که گذاشته بود رو چک کردم و اوکی دادم. کتابی که ازش می‌خواستم کتابی نبود که در به در دنبالش باشم ولی از کتابی که اون از من می‌گرفت خیلی بهتر به نظر میومد. قرار گذاشتیم توی مترو کتاب‌ها رو با هم رد و بدل کنم. روز موعود رسید، سر قرار رفتم، کتابم رو دادم و کتابش رو گرفتم. بعدم اومدم خونه و از اون روز دارم به این فکر می‌کنم این داستان باید برای من هیجان به همراه می‌داشت ولی نداشت! خیلی عادی و معمولی بود.

واقعا کارم بالا پایین زیاد داره، حرف زدن با آدمای مختلف، و کلی احساس مختلف تجربه کردن. امروزم از اون روزا بود. اخرای ساعت کاری صحبت‌های سبک‌کننده‌ای داشتم با یکی. بعدش رفتم تراپی بعد اومدم خونه و دراز کشیدم زیر باد کولر تا کمی خنک بشم و بعد شام بخورم ولی خوابم برد و وقتی بیدار شدم حال بی‌نهایت بدی داشتم.

ده روز مونده به دوهزار روزگی اینجا.


من باز درگیر روزمرگی شدم اینجا رو یادم رفت! مثلا با خودم قرار گذاشته بودم هر روز پست بذارم.

امروز سرکار خوش گذشت. زیاد با هم حرف زدیم. همه خوشحال بودیم. همه شوخی می‌کردیم و منم در هیچ کدوم احساس اجبار یا ناراحتی نداشتم.