...
دلم برای وبلاگ خوندن تنگ شده. خاموش خوندن. روشن خوندن و کامنت گذاشتن. دنبال کردن پیگیرانهی ماجرای آدمها از پشت وبلاگشون. خوندن از درد و رنج آدمها و احساس تنهایی نکردن. پیدا کردن خودت لابهلای سطر به سطر نوشتههای بقیه. دلم برای آشنا شدن با یه موزیک، یه فیلم یه محتوا لابهلای پستهای وبلاگی بقیه هم تنگ شده.
دلم برای سریال دیدن تنگ شده. برای فیلم دیدن. تنهایی توی تاریکی شب پشت لپتاپ نشستن و با استرس فیلم و سریال دیدن. برای مخفیانه فیلم دیدن. برای لحظههایی که یک فیلم میدیدم و از هنر لبریز میشدم. برای وقتی که غصه میخوردم از زمانی که به کشف نگذشت. برای سریالهای که انگار زندگی توی یه دنیای موازی برام بودن. دلم برای لیست فیلم و سریال ساختنم تنگ شده. برای بستههای رایگان اینترنت و دانلود کردنهام. برای سرچ توی اینترنت دنبال لینک دانلود!
دلم برای اون موقعها که تنهایی به گشت و گذار توی شهر میرفتم تنگ شده. برای هراس و ترسهایی که واسه بیرون اومدن از منطقه امنم تجربه میکردم. واسه تنهایی سینما رفتنها. واسه تنهایی تئاتر رفتنها. واسه کتابفروشی رفتنها. واسه تنهایی کافه رفتنها. واسه تنهایی خرید کردنها. واسه اون همه meday به یاد موندنی که کلی اضطراب پشتشون بود. واسه پیاده رفتن مسیرها برای دیدن مناظر و آدمها. دلم خیلی برای خودم تنگ شده. دلم برای تنهایی ایونت رفتن با غریبهها هم تنگ شده. از پاییز و زمستون دلم برای رانندگی توی تاریکی بعد از غروب تنگ شده. برای ساعت 7 عصر و تاریکی محض و نگرانی اهل خونه و منی که بیرون بودم و شهر رو از یه زاویه دیگه میدیدم. برای اون موقعهایی هم که خودم رو از هر دغدغهای رها کرده بودم و بیدغدغهتر تراپی میرفتن دلم تنگ شده. برای صبری که خرج میکردم پای تراپیستم.
دلم برای لاک زدن تنگ شده. دلم برای اتاق قبلیم تنگ شده. برای ذوق داشتن واسه گیاهام که یه مجموعه کوچیک بودن. برای برنامههای که برای دیزاین اتاقم میچیدم. واسه اون همه دکور ناقص از تصورات ذهنیم و باز پا بیرون گذاشتن از منطقه امنم. برای عادت دادن بقیه به دیدن چیزی متفاوت از تصورشون. دلم برای لاک زدن واقعا تنگ شده.
دلم برای پادکست گوش دادن تنگ شده. برای ترافیکهای سنگین رفت و آمد به محل کار قبلیم. برای روزی 3 ساعت رانندگی توی ترافیک با ماشین قبلی. برای خوراکی خریدنهام برای توی داشبورد. برای کشف ته موندههای سلیقه موسیقیم. برای اون همه پادکستها و اپیزودهای متفاوت. برای عطش داشتن واسه اپیزود جدید یه پادکست که بیرون میومد. برای تموم کردن لیست اپیزودهای یه پادکست و در به در دنبال به پادکست دیگه گشتن.
اون موقع دنیام خیلی کوچیک بود. با هر تکون خوردن کوچیکی یه جاییم از منطقه امنم بیرون میزد. هر نفس کشیدنی یه قدم فاصله گرفتن از منطقه امنم بود. الان مرزها گستردهتر شدن. من شجاعتر و قویتر. و حالا حس میکنم گم شدم. به سختی یه موضوع هیجانآور برای خودم پیدا میکنم. باید کلی بگردم دنبال یه مرز دیگه از منطقه امنم برسم. بیرون اومدن از این منطقه امن حالا دیگه به راحتی نفس کشیدن و تنهایی بیرون رفتن نیست. خیلی گستردهتره و پیچیدهتر. و حالا همش دارم به این فکر میکنم من از زندگی چی میخوام واقعا؟ از خود زندگی چی میخوام؟
- ۰۱/۰۶/۱۸
انگار سردرگم شدیم