دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

جمعه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۳:۳۸ ب.ظ

این کتابی که دستمه تموم بشه میرم سراغ اون کتاب که تو نمایشگاه ۴۰۱ از نشر بیدگل خریدم.


سه‌شنبه دوستم طرفای ۷ شب پیام داده بود بریم بیرون و من پیامشو دیر دیده بودم و بعد اون گفت ۹ بریم و من گفتم دیره برای من و قضیه کنسل شده بود. از طرفی سه‌شنبه بود و واقعا حوصله حرف زدن با کسی و نقاب گذاشتن جلوش رو نداشتم.

دیروز دوباره پیام داد و گفتم اوکی. با سابقه‌ای که از دیر سر قرار اومدن‌هاش ازش می‌دونستم، گفتم میرم دنبالش. درسته که وقتی می‌خواستم از خونه بیرون برم هوا کاملا تاریک شده بود ولی ته دلم هم می‌خواستم این نقاب روشنفکری والدینم که برام باورپذیر نبود رو هم امتحان کنم. زنگ زدم به بابام تا ماشین رو بیاره. بگذریم که بابام گفت آخه این وقت شب و مامانم بهش برخورده بود که چرا بدون اینکه بگم کجا میرم یهو پاشدم برم بیرون. ۸ شب از خونه بیرون زدم. رفتم و دوستم رو برداشتم و به پیشنهاد اون رفتیم یه پاساژ که وقتی رسیدیم تازه دیدم بیشتر نزدیک خونه ما بود تا اونا! یعنی هنوز ابعاد خنگ بودن جغرافیایی این دو دوستم رو درک نکردم. رفتیم و گردش کردیم و بعد گفتیم بریم یه چیزی بخوریم. هیچ ایده‌ای درباره اینکه کجا بریم نداشتیم که من یاد یه پاساژ دیگه افتادم که حدس میزدم فودکورت داشته باشه. رفتیم به سمت پاساژ دوم و خیابون‌های اون اطراف اینقدر خلوت بود که توی خیابون دم در پاساژ پارک کردم.

وقتی وارد پاساژ شدیم و وقتی رفتیم توی طبقه فودکورتشون از حیرت زبونم بند اومده بود. این همه آدم ساعت ۱۰ شب توی این پاساژ واقعا چیکار می‌کردن! ما حتی دنبال میز گشتیم! طرفای ۱۰:۳۰ غذامون حاضر شد و طرفای ۱۱:۳۰ از پاساژ زدیم بیرون. من دوست داشتم به دوستم بگم باقی راهو با اسنپ بره ولی گفتم شاید اون وقت شب ماشین پیدا نکنه و حال خوبی هم نداشت. راه افتادیم که بریم و من برسونمش و من داشتم به این فکر می‌کردم که از کدوم مسیر بریم که هم ترافیک کمتر باشه هم زودتر برسیم. و دوباره به دوستم که توی مسیریابی افتصاحه و دوست داشت اونموقع شب دور دور کنه گوش دادم. ساعت ۱۲ شب ترافیک طوری سنگین بود که حیرت‌زده شده بودم. البته غیر قابل پیش‌بینی هم نبود ولی واقعا این انصاف نبود که ساعت ۱۲ شب برای دور زدن ترافیک از مسیر میانبر برم. 

من قبلا هم شب بیرون بودم ولی همیشه استرس کورم می‌کرد. ولی این‌بار خودم رو ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب بیرون می‌دیدم در حالیکه نه کسی مزاحمم شد، نه کسی بهم چپ چپ نگاه کرد و نه بیرون بودنم غیر عادی بود.  این ماجرا رو بچسبون به این پست. به زمان‌هایی که میرم شرکت و گاهی اوقات پیش میاد که فقط منم و یه همکار مرد دیگه و اصلا احساس ناامنی نمی‌کنم بینشون.

اینو بچسبون به حرفای والدینم امروز که گفتن و گفتن و من دیدم سکوت کنم بهتره. و نمی‌دونن اون بیرون چه خبره! که نمی‌شناسن منو.

...

اینو هم دوست دارم بنویسم. یه دختری رو باهاش چند سال پیش آشنا شده بودم. توی یه پادکست مهمون شده بود و من از طریق صفحه اینستاگرام همون پادکست پیج دختر رو پیدا کرده و فالو کرده بودم. یه روز یکی از استوری‌هاش مو به تنم سیخ کرد! از زاویه‌ای عکس گرفته بود که برای من آشنا بود. توی همون کلینیکی بود که من برای تراپی می‌رفتم! مدتها ذهنم درگیر بود که یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که به صورت رندوم یکی رو فالو کنم که پیش درمانگر من میره؟

گذشت و من توی بازه‌های زمانی مختلف فالو و آنفالوش کردم و امروز که دوباره به پیجش سر زدم دوباره کلی حس دیگه به سراغم اومد. اون دختر پیش تراپیست  اون روزهای من نمی‌رفته. عکس دیگه‌ای گذاشته بود از زاویه دیگه‌ای از کلینیک که اتاق بغلی اتاق درمانگر من بود. دختر دوره‌ای رو شرکت کرده بود که سالها پیش من هم شرکت کرده بودم. یه دوره اینستاگرامی دیگه شرکت کرده بود که من دو سال پیش مشابهش رو با یه نفر دیگه گذرونده بودم. دختر از قصه مستقل شدنش نوشته بود که چه سالی با چه هزینه‌ای و چطور خونه پیدا کرده بود. من سال قبلش همون مبلغ رو داشتم و خیلی احمقانه دو دستی داده بودمش به بابام. خونه‌اش رنگ داشت. برق میزد. زیبا بود. همون تصویری بود که من از خونه خودم همیشه توی ذهنم داشتم. حسرت خوردم. برای خودم که واقعا شرایطش رو ساااالها پیش داشتم و اقدام نکردم. وقتی یه آدم خیلی شبیه به توعه و وقتی می‌بینی اون چیزی رو که تو رویاش رو توی سرت می‌پرورونی زندگی می‌کنه و وقتی میبینی تو شرایطش رو داشتی که رویات رو زندگی کنی، حسرت خیلی عمیق میشه.

حرفهای امروز والدینم به من ثابت کرد که اشتباه نمیکردم اگه باورشون نمی‌کردم و فکر میکردم این روشنفکری ظاهریه‌. ابعاد کنترلگری توی ذهن اونها نامحدوده. حتی بدون اینکه خودشون هم دقیقا بدونن کنترل می‌کنند

من هیچ زندگی رویایی و آرمانی‌ای نمیخوام. من فقط میخوام زندگی کنم. برای خودم. فقط و فقط برای خودم. مهم نیست زمین بخورم. مهم نیست استرس بکشم. همه اینها می‌ارزه به یک ثانیه زندگی کردن برای خودم. واقعا و حقیقتا فقط و فقط برای خودم!

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی