دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

صبح وقتی داشتم پیاده به سمت محل کارم می‌رفتم حال بدی داشتم. توی خلوت اول صبحِ کار اینو نوشتم:

«واقعا حالم بده
سنگینم
پر از عذابم
خیلی سنگین
استرس دارم شاید بشه گفت اضطراب
می‌دونم حالم خوب نیست ولی نمی‌تونم دقیق بگم چمه
چیکار کنم امروز؟
چیکار کنم کلا؟»

و عصر بعد از یک ساعت کلافگی، توی مترو وقتی کتابم رو می‌خوندم و نخودی می‌خندیدم و وقتی از مترو پیاده شده بودم، داشتم به این فکر می‌کردم که کتابم رو پیدا کردم. کتابی که دوستش دارم، فقط خودم می‌فهممش و دلم نمی‌خواد به کسی معرفیش کنم. یاد فیلم خودم و سریال مخفیانه عزیز خودم هم افتادم. فیلم و سریالی که به هیچ کسی نه پیشنهاد می‌کنم و نه معرفی.
من طرفدار پر و پاقرص ژانر علمی تخیلی نیستم یا فیلم و سریال‌هایی که فقط به خاطر جلوه‌های ویژه‌شون محبوبن! ولی دقیقا اون سطح از بی‌مرزی و خلاقیت رو توی کارهای علمی تخیلی مخصوص به خودم می‌پسندم که به جای حیرت‌زده کردن مخاطب با طنزی ظریف پوچ و تصادفی بودن همه چیز رو نشونت میده. این بی‌مرزی در خلاقیت برای من جذابه. این بی‌خیالی کاراکترها، این بی‌تفاوت زندگی کردنشون.
این کتابیه که دلم نمی‌خواد زود تمومش کنم. مثل سریالم.

این کتابی که دستمه تموم بشه میرم سراغ اون کتاب که تو نمایشگاه ۴۰۱ از نشر بیدگل خریدم.


اینو دیروز نوشتم. جاش توی وبلاگ بود نه نوت گوشیم

بعد از سالها عوضش کردم.

اسم این نقاشی «Tell me there's a heaven» هست از Paul Livering

غم توی نگاهش...

حوصله نوشتن ندارم...

نمی‌دونم کجای زندگی هستم.

و واقعا مطمئن هم نیستم که آیا اصلا وجود دارم یا نه!

من وقتی مضطرب می‌شم گلوم و دهنم خشک میشن. بعد باید آب بخورم تا خشکی گلو مرتفع بشه. اما... 

در واپسین ساعات تیرماه اومدم بگم که کامنت بانوچه زیر این پست درست از آب در اومد. برای والدین سخت هست ولی چاره‌ای جز کنار اومدن باهاش ندارن. کنار هم نیان زندگی به خودشون سخت می‌گذره چون فرزند کار خودشو می‌کنه. منم اینقققققققدر سن ازم گذشته که همه می‌دونیم قرار نیست اتفاق وحشتناکی بیوفته.

اما اونطوری که دلم می‌خواست پیش نرفت. بعدا شاید از جزئیات ماجرا اینجا بنویسم ولی خلاصه یه جایی مجبور شدم کنار بیام و مسیر رو کمی بپیچونم. درسته که در ظاهر به نفع منه ولی بگذریم، این خواسته من نبود. حالا مرحله بعدی مونده یعنی ریخت و پاش!

چند ماهی هست حقیقا تو کمام. همش استرس کشیدم. هیچ تفریحی هم نکردم. میخوام برگردم به زندگی عادی. از سوشال مدیا که الحق این مدت برام مخدر خوبی بود و کمکم میکرد خودمو از فکر کردن و استرس کشیدن دور کنم، حالا فاصله بگیرم. بیشتر روی کارم و خودم و تفریحاتم متمرکز شم. این مدت خیلی تصمیم‌ها باید بگیرم. خیلی...

دو جمله‌ یا عبارتی که می‌خوام برای چند ماه آینده سرلوحه کار و زندگیم قرار بدم اینان:

  • به من چه!
  • به جهنم!

یه تصویر از دیروز توی ذهنمه هنوز  و اومدم اینجا بنویسم چون برام خیلی ارزش داره موندنش اینجا ولی دو بار تلاش کردم و نتونستم بیان کنم. این تلاش سومه.