...
اومدم خونه مامانم اینا و با این خیال که قراره اینجا کار کنم لپتاپم رو هم همراهم آوردم.
لپتاپ رو هنوز از کیفم در نیاوردم. نه به کارهای شخصیم رسیدم نه کارهای مربوط به شغلم. فردا یه سری جلسات مهم دارم و از الان دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
تنها دلداریای که میتونم به خودم بدم اینه که تهش اخراج میشم.
تنها راه حلی هم که به ذهنم میرسه اینه که زود برم سرکار و تا بقیه نیومدن کارامو انجام بدم. با هیچ کسی هم صحبت نکنم و وقتم رو تلف نکنم.
البته رسیدن کارها به دقیقه نود به خاطر تنبلی من نبوده. بلکه به خاطر بیعرضگیم بوده. بیعرضه بودم و ثابتقدم نبودم. نه نگفتم و خودم رو بازیچه دست دیگران قرار دادم.
به تراپیستم پیام دادم که میخوام برگردم به جلسات و گفت وقت خالی نداره. بهش گفتم صبر میکنم ولی میدونم حالا حالاها وقت خالی پیدا نخواهد شد. و حتی این رو هم میدونم که با پیدا شدن وقت خالی هم معجزهای رخ نمیده و من باید همچنان کلی زحمت بکشم تا بهش بگم دردم چیه.
دیروز که خونه خودم بودم از صبح تا شب شستم و سابیدم. خونه رو برق انداختم و کمرم رو شکوندم پای تمیزکاری. این رو حق خودم میدونستم که روز جمعه کار رو تعطیل کنم و فقط به خودم و کارهای خودم رسیدگی کنم. ولی وقتی به روزهای هفته میرسم تبدیل میشم به کارگر فول تایم. وقتی هم حتی محبور نیستم و نباید در خدمت کار باشم، احساس گناه کار نکردن من رو رها نمیکنه. گاهی اوقات به همکارایی که فقط تا جایی که شرح وظایفشون مشخص شده کار میکنن حسودیم میشه.
بینهایت خستهام. مینویسم و اشک میریزم. کار دوم اشتباهی بیش نبود. دارم از وسط پاره میشم. تراپی رو کنار گذاشتم چون اون هم شده بود یه بدبختی دیگه. لیترالی هیچ کسی رو ندارم بشینم کنارش از درد و بدبختیهام بگم بلکه کمی سبک شم.
دیروز لابهلای بشور بسابها به خودم یه استراحت دادم و یه فیلم دیدم بعد از مدتها. پای اون هم گریه کردم. بهم خوش نمیگذشت. داشتم استراحت میکردم ولی انگار این یه تفریح زوری بود. خودم خودم رو مجبور به تفریح و استراحت کرده بودم.
آخرای شب داشتم با خودم فکر میکردم چرا حرف مامانم رو گوش دادم و از این مدل طیها خریدم؟ چرا از اون مدلها نخریدم که پدال میزنی خودش آب طی رو میگیره؟ بعد به این فکر کردم چرا کمر خودم رو میشکونم پای کاری که نه بلدشم، نه توان و وقت و انرژیش رو دارم؟ چرا از یه نفر برای تمیزکاری کمک نگیرم؟ یه نگاه به خونه انداختم دیدم فعلا تا اینجا پر از وسیله نشده نمیتونم از کسی بخوام ولی ته دلم احساس گناه میکردم.
این حجم از احساس گناه، این حجم از نفرت از خودم، این حجم از بیاعتمادی نسبت به خودم این روزا داره از پا درمیارتم.
- ۰۱/۱۱/۲۹