دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

هیچ دقت کردی تا حالا یک ماه شمسی هم نشده که پستی اینجا نذاشته باشم. سالها قبل از خودم می پرسیدم یعنی من این روتین رو تا کی ادامه میدم؟ روزهای سخت که کمتر حواسم به خودم بود چه برسه بخوام چیزی بنویسم، وقتی دوباره یاد وبلاگ میوفتادم از خودم میپرسیدم یعنی چند وقت شده چیزی ننوشتم.
دوباره من شروع کردم به حرام کردن زندگی بر خودم. حرام کردن خواب. حرام کردن لذت. حرام کردن تفریح. حرام کردن زندگی سالم. و این چرخه هم انگار قراره تا ابد با من بمونه.

دیروز رفتم بنزین زدم و بعد رفتم زالزالک، خرمالو، لیمو شیرین، کدو حلوایی، گلابی، لبو و گل کلم خریدم و به استقبال پاییز رفتم.
با کلم ها هم از دیروز دارم هر مدل غذایی میتونم درست میکنم و لذت میبرم از طعمش.
به خاطر خریدها و سنگینیشون عضلات دستم درد گرفتن و هنوز دردش باهامه.
پاییز رو دوست ندارم. به زور سعی میکنم با خوراکی پاییزی خریدن خودمو نسبت بهش علاقه مند کنم و نمیشه
بالای دره زندگیم ایستادم و دارم با سرعت و ناامیدی پایین میرم. دیگه نمیتونم. دیشب هم بعد از مدت ها تا صبح بیدار موندم و سریال دیدم.
انقدر توی نقطه بدی هستم و انقدر اعتماد به نفسم پایینه که ناگفته به همه این موضوع رو میگم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم واقعا مسیر زندگی من قرار بود چی باشه و کجاها منحرف شدم و راهم سد شد که الان تو این سن اینقدر سردرگم شدم؟

میگفت تو نمی‌دونی dream job ات چیه...
راست میگفت. بعد از این همه سال کارکردن و کار عوض کردن های مداوم هنوز تصوری از dream job ام ندارم. هنوز نمیدونم از شغلم چی میخوام. 
ساده بهش که نگاه میکنی میگی خب آدم از شغلش درآمد و پول میخواد... یا هر چیز دیگه ای...
ولی من اینو هم نمیخوام!
شغل که هیچی، من هنوز نمیدونم از زندگی چی میخوام. نمیدونم از خودم چی میخوام. از دنیا چی میخوام.
و این وضعیت واقعا عذاب آوره. چون از هیچ چیزی خوشحال نمیشی. هیچ چیزی شادت نمیکنه. نمیتونی خوش بگذرونی. همش سردرگمی و در حال دویدن بلکه به یه جایی برسی و بتونی خوشحال باشی. ولی هیچ مقصدی تو رو خوشحال نمیکنه.

یک. یکی از وسایل خونه‌ام اومد و دنیا رنگی تر شد.

دو. امروز یکی از انیمیشن های پیکسار رو دیدم و حالا نشستم به دانلود بقیه. انگار وقتی درگیر کار کردنم انقدر از زندگی دور میشم که دنبال کردن فیلم های پیکسار هم برام سخت میشه. فکر کن... الان تازه دارم لایتیر رو دانلود میکنم. باز عزیزم رو...

سه. میخوام برم ببینم توی این یک سال و اندی چقدر فیلم و سریال دیدم. چقدر کتاب خودنم، چقدر پادکست گوش دادم. رسما از زندگی افتاده بودم. باورم نمیشه. خودم حس میکردم کاره که زندگیه ولی انگار نبود و من فقط ربات شده بودم

چهار. مریضی سختی گرفته بودم. سرما خورده بودم. دیشب داشتم با خودم فکر میکردم انگار بدنم به استراحت نیاز داشت و سرما خورد تا من رو بکنه از همه چیز. واقعا درسته سخت بود و هست ولی مثل این میمونه برام انگار که مسافرت رفتم. اینطور بود.

پنج. دو روز پیش به خونوادم گفتم سرما خوردم و مامانم دیروز که منو دیده بود پر از عذاب وجدان بود. خونه ام که اومده بود هی اینور اونور میچرخید و هر چیز تازه ای میدید واقعا ذوق میگرد. الانم که دارم اینو مینوسم اشکم میاد. از دیشب از یادآوری موضوعات دیروز دارم اشک میریزم. اینقدر رقیق بودم از نظر احساسات که فکر کن با فیلم لوکا کلی اشک ریختم... بیشتر از این نمی نویسم ولی واقعا برام درد بزرگی باز شد وقتی دیروز اون مدت کوتاه رو با مامانم گذروندم

شش. این چند روز نتونستم درست و حسابی غذا بخورم. با میوه و عسل و نون زنده ام. گاهی که حس میکنم اشتها دارم عدسی و شلغم داغ میکنم ولی معمولا زود اشتهام میپره و نمیتونم بخورم.

هفت. حس میکنم سر این مریضیه خیلی لاغر شدم

هشت. این پست رو چند روز پیش نوشتم. الان بهترم و سلامتی رو با خوردن خوراکی های خوشمزه جشن میگیرم

دارم حال مضطرب رو بهتر میشناسم. نمیتونی زندگی کنی. نفس کشیدن هم برات سنگین و سخته. غذا خوردن و تفریح و صرفا بودن که دیگه به جای خود.
احساس میکنی یه فشاری، یه بار سنگینی چیزی روته. 
باید حلش کنی ولی مدام فرار میکنی و در میری. هیچ لذتی هم از لحظاتت نمیبری. وای به زمانی که این اضطراب توسط حضور یا عدم حضور اطرافیانت چند برابر بشه.
حتی فشاره جوریه که مدام توی خودت فرو رفتی و نمیتونی اطرافت رو ببینی. حتی وقتی مطلقا تنهایی و کسی توی اون مکان نیست. 
دیشب یه خواب عجیب دیدم. ماجرا رو تعریف نمیکنم ولی خوابم منتهی شده بود به رفتن پیش دندون پزشک و دندون پزشکه دیده بود دندونام اکثرا لق شدن و دونه دونه در میاوردشون تا یه کاری براشون کنیم. تقریبا نصف دندونام رو دونه دونه درآورد! و دردی نداشت و من اوکی بودم و کمی نگران که آیا دوباره میتونه برشون گردونه سر جاشون؟
الان رفتم تعبیرش رو سرچ کردم. من معنی این خواب رو از قبل نمیدونستم ولی دیدنش دیشب برام واقعا جالب بود

وقتی اضطراب داری، روتین داشتن شوخیه. همه چیز شوخیه. تازه دارم می‌فهمم قضیه چیه!

امروز صبح که بیدار شدم سردم بود. رفتم لباس بافتنی پوشیدم و استرس برمن چیره شد. بوی هر ماده غذایی، بوی مایع دستشویی، هر بویی به مشامم می‌رسید استرسم بیشتر میشد. حالا از پاییز متنفرم.‌ تمام روز استرس‌ داشتم. از سرما متنفرم. از بارون و برف هم. از خود نفس استرس هم متنفرم. از آدما متنفرم‌. از مرگ و از زندگی متنفرم. از زمین و زمان متنفرم. از همه چیز متنفرم. از همه چیز...

بازم لازم شده که رزومه ام رو آپدیت کنم و دارم جون می‌کنم بابتش. واقعا نمی‌تونم روش کار کنم از فرط استرس. باید دستاوردهام رو بازبینی کنم و بنویسم و اینه که از توانم خارجه. چه کردن اینا با من که اینطوری شدم. واقعا نباید اینطوری می‌بود. یادمه چند ماه پیش هم که باید رزومه ام رو آپدیت می‌کردم قضیه به قدری برام سخت شده بود که رفتم با همکارم صحبت کردم که چیزی ندارم بنویسم. این همه کار کردم و جون کندم و همه شاهد بودن چقدر برای کار انرژی گذاشتم و حالا وقتی می‌بینم چیزی برای نوشتن از این کارها توی رزومه ندارم عصبانی میشم.

الان هم همون داستان پابرجاست. انقدر خدمت‌رسانی پوچ کردم که قابل گفتن نیست. حیف زمانم. حیف انرژیم. حیف صبر و اخلاق خوبی که وسط گذاشتم. حیف اون همه حوصله ای که به پای مشتی کودک حروم کردم.

واقعا دلم میخواد یه نفر از غیب بیاد بشینه برام کارم رو مرور کنه و دستاورد دربیاره و این رزومه رو یه محتوایی توش بنویسه تا راحت شم.


استرس ریز پست قبل بزرگ شد.

روزها بیدار میشم، کمی به آشپزی می‌گذرونم، بی هیچ تفریحی خودم رو درگیر کارهایی که برای خودم تعریف کردم می‌کنم. دورم پر از کاغذ و قلم و دفتره. کمرم جداً داره از بین میره. اون بین استرسی که میشم میرم سراغ گوشی. اوضاع جالبی نیست. باید بیشتر از نیروی آفتاب برای کار استفاده کنم. روزها من هم روشنم. شب‌ها منو یاد خاطرات بد می‌اندازه، یاد استرس، یاد پنهان‌کاری، یاد آرامش دست نیافتنی. فردا صبح اینجا حاضری میزنم و کم کم بر میگردم به کار در روز.

دیسیپلین خشک و در رفتن از زیرش تعطیل. قرار بود زندگی کنم! باز گم شدم.