بازم کارم نمیاد. دورم شلوغ نباشه نمیتونم کار کنم. واقعا عوض شدم!
- ۰ نظر
- ۲۷ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۴۸
تناقض جالبیه!
من رو همه به خجالتی بودن و ساکت و آروم بودن و مظلوم بودن میشناختن یا میشناسن. بعد سر کار من اونی هستم که چهارصد و پنجاه نفر باهاش کار دارن. دویست تا جلسه میرم و یکی از همکارا در توصیفم از کلمه برونگرا استفاده کرده بود. در عین این همه شلوغی و دوری از تمرکز، تمام مدت دنبال فرصتی هستم بشینم متمرکز کار کنم و در تنهایی باشم. حالا وقتی تنهام توان کار کردن ندارم. توان تکون خوردن هم ندارم!
نمیدونم حالم چرا اینطوریه!
کلی کار روی سرم ریخته. نشستم توی دفتر ولی توان هیچ چیزی رو ندارم!
با کلی غز نزده اومده بودم خونه. از این همه حجم کاری که ریختم رو سرم خودم با کار دوم توی این هیری ویری.
تو کار دوم رسما به غلط کردن افتادم. چند وقت پیش با یکی از همکارا پشیمونیم رو در میون گذاشتم و مشخص شد اون هم پشیمونه. اون نه تنها پشیمون بود که عصبانی هم بود از وضعیت موجود و بعد فهمیدم از خروجی کارش هم خیلی ناراضی هستن بقیه. من پشیمون بودم ولی به جای دنبال مقصر بیرونی گشتن و گله و عصبانیت، همه چیز رو تقصیر خودم انداخته بودم و میگفتم نباید انتخاب میکردم، نباید سراغ این کار میاومدم. گله از بیرون نمیکردم که هیچ، همش هم در راستای خوب کار کردن و راضی نگه داشتن بقیه کار میکردم و یک دونه ناراضی هم نداشتم.
در وضعیتی که اون همکار برنامهای برای کارش داشت و وقتی میدید شرایط طوریه که نمیتونه طبق اون برنامه پیش بره مدام عصبانی میشد و انعطاف کمی به خرج میداد، من کلا همه چیز رو بر مبنای انعطاف قرار داده بودم و حتی نمیدونستم دارم به چه سمتی حرکت میکنم! رضایت بقیه؟ یا رضایت خودم؟ یا وجدان کاری و اخلاق حرفهای.
در نهایت میدونی چی شد؟ محل کار دوم شرایط رو برای همکارم تغییر داد تا بتونه خروجی مورد انتظارش رو بگیره و این همکار ما هم گفت شرایط رو نمیتونه به خاطر مسائل بیرون از اون کار قبول کنه و کنار کشید. و من وقتی فهمیدم از ته دلم یه «خوش به حالش» عمیق گفتم.
و الان، امشب، نشستم و استرس کاری رو دارم که پشیمونم از وارد شدن بهش. وسط این همه زندگی آشفته این کار شده قوز بالا قوز. بدبختانه نه بهانهای دارم برای پیچوندن کار، نه نارضایتی بیرونیای. عذاب وجدانِ بیتعهدی هم ولم نمیکنه که بخوام رها کنم. به قول یکی دکمه غلط کردم نداره بزنم راحت شم.
هر بار نوبت کار دوم میشه هی به این فکر میکنم که به محض تموم شدن قراردادم دیگه ادامه نخواهم داد. اینو مطمئنم که دیگه ادامه نمیدم ولی کو تا این قرارداد ما تموم شه و بدبختی اینه که این وعده ادامه ندادن قرارداد دردی از من دوا نمیکنه.
خیلی حسادت میکنم به اون همکار و به آدمایی که مثل من نیستن و مدام دنبال مقصر بیرونیان. تا یه چیزی میشه یقه یکی دیگه رو میگیرن و همیشه حقبهجانبن. زندگی حقبهجانبانه خوبی دارن. نه مثل من که همش در حال فکر کردن به اینم که چطور همه رو راضی نگه دارم و خودم رو خنگ و احمق جلوه بدم!
امروز از کار دوم اومدم خونه. بعد از یک روز خستهکننده همراه با مود پایین و بینهایت پشیمونی. رفتم بنزین زدم و بعد رفتم کوروش خرید سوپرمارکتی انجام دادم و برای بار هزارم به خودم قول دادم پامو توی کوروش نذارم. بعد اومدم خونه. دراز کشیدم و یوتیوب رو باز کردم، و لابهلای ویدیوها ویدیوی دختری رو دیدم که ولاگ گرفته بود و درحالیکه لبخند مصنوعی همیشگیش رو میزد و در حالیکه خودش هم میگفت این لبخند مصنوعیه، گریه میکرد و میگفت حالش خوب نیست. اول روز که ما رو همراه خودش کرده بود با یک ولاگ دیگه، داشت میگفت میخواد به خودش زمان بده و یک روز آروم رو تجربه کنه. از کلمه slow استفاده میکرد برای روزش. ولاگش هم مصنوعی بود مثل خودش. ولی این موضوع رو به یاد من آورد که مدتهاست یک روز آروم رو با خودم سپری نکردم.
ولاگ بعدی هم از شارلوت بود و یک interview دیگه. شما شارلوت رو نمیشناسید منم توضیح بیشتری دربارهاش نمیدم. ولی این interview واقعا یه لول دیگه بود بعد از مدتها. شارلوت هم یه یادآوری برای من داشت. تصمیم گرفتم برگردم به تراپی و اینبار تا میتونم ازش گله کنم.
تصمیم گرفتم اولویتم برای زمانهای مختص به خودم سپری کردن زمان با خودم و برای خودم باشه نه چیز دیگهای.
وقتی برف میاد اکثر آدما خوشحال میشن میپرن بیرون برفبازی.
من اما عزا میگیرم. به این فکر میکنم کدوم کارم رو کنسل کنم، کدوم رو بندازم یه روز دیگه. کدوم رو نه. و بعد ترافیک ذهنم رو مشوش میکنه!
الان که همه میگن وسط یه دوره تاریخی مهم هستیم، برای سومین بار به میدون بهارستان رفتم. مردم کشورم دارن انقلاب میکنن و من دنبال ساختن یه خونه برای خودم هستم. میرم و وسیله میخرم وسط این بیثباتی و تحریمهای اسمی. بازار پر از جنس بیکیفیته و مجبورم به خرید جنسهای متوسط ایرانی. چرا؟ چون حکومتم دلش خواسته خیلی دگم و کودکانه با همه دنیا بد باشه و ارزش پول من رو هر روز کمتر کنه. مدام با هر جنسی که میخرم، پولی که براش ماهها کار کردم، به این فکر میکنم سهم منِ جوون از زندگی توی این کثافتی که حکومت برام ساخته این بود؟
چرا اومدم اینو بنویسم؟ وسط این وانفسا به سمت متروی بهارستان، کمی پایینتر از میدون بهارستان، به یه عکاسی قدیمی برخورد کردم. دو تا ویترین داشت. دوربینهای قدیمیش رو گذاشته بود و یه عالمه عکس قدیمی از تهران قدیم. یه سمت تهران هزار و سیصد و اندی تا قبل از انقلاب. سمت دیگه تهران حوالی جنگ جهانی دوم و مشروطه و قاجار. وسط این دوره تاریخی مهمی که همه داریم از سر میگذرونیم ایستاده بودم به تماشای عکسهایی از مشروطه، از تهران در گذر سالها. و به این فکر میکردم که سالها بعد از ما چی میمونه به یادگار؟ آزادی؟
هنوز استرس دارم. یکی دو ساعته نشستم پشت میز ولی کاری پیش نمیبرم. موهام رو نگاه میکردم. هر روز موهای سفیدم بیشتر و بیشتر میشه و دیگه داره برام این حجم از موی سفید ترسناک و اذیتکننده میشه. آهنگ «اما تو نیستی» از کینگ رام رو گذاشتم. مرهمه همیشه برام. خیلی دوستش دارم. باید کارام رو بکنم. فردا گرون یا ارزون سفارش بدم و هفته بعد رو مرخصی بگیرم و دیگه تموم کنم این داستان رو. نباید از اول درگیرشون میکردم. دقیقا مشکلم اینجاست که اونها درگیر شدن. حضور اونهاست که همیشه بهم استرس میده. کاش یکی بود که فقط کمی، فقط کمی بهم اطمینان میداد...
فردا تولد ۶ سالگی اینجاست و به احتمال زیاد من هم یادم نمیمونه بیام این موضوع فرخنده رو به تو وبلاگ عزیزم تبریک بگم و هم فرصت و انرژیش رو ندارم.
الان توی پاتوق همیشگیم هستم، توی ماشینم و یه گوشه پارک کردم و دارم ناهارم رو میخورم. حین ناهار به سرم زد یه سری به اینجا بزنم و از شلوغی این روزها بگم که اومدم و یادم افتاد فردا تولدته.