...
جمعه, ۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ
اومدم کافه. تنهایی. بعد از مدتها. دیشب گریه کردم. یه دل سیر نبود. چون حوصله یه دل سیر گریه کردن رو نداشتم. وقتی فهمیدم گریه عمیقیه زود تمومش کردم. دیروز بعد از ناهار با مدیر جدیدم و مدیر سابقم صحبت کردیم. کلی نقد داشتن بهم. منم هم دفاع کردم، هم گله، هم پذیرفتم نقدشون رو و هم راهنماییهاشون رو پذیرفتم. صحبت عمیقی بود برام. مدتها بود این شکلی با کسی صحبت نکرده بودم که حرفهاش بخواد به جونم بشینه. بعدش حوصله فکر کردن به حرفها رو نداشتم. مثل زمانی که بعد از جلسه تراپی که توش حرفها بهم مینشستند حوصله فکر کردن بهشون رو نداشتم. این حرفها هم با اینکه با همشون موافق نبودم اندازهام بودن. مینشستن بهم.
- ۰۱/۱۲/۰۵