دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

امروز دوشنبه...

قرار بود در این روزها توی خونه خودم نشسته باشم و کم کم زندگیم رو stable کرده باشم و تا هوا سرد نشده و مهر تموم نشده شروع کرده باشم به برنامه سفر چیدن. اما کی فکرش رو می‌کرد که مهسا امینی کشته بشه و بعد ماجراها پشت هم اتفاق بیوفتن و امید توی دل‌هامون جوونه بزنه برای روزهای بهتر...
در ادامه آشفتگی‌هام از هندل کردن کار جدید و دغدغه‌های کار قبلی و برنامه‌ی خونه‌ام که متزلزه و شرایط کشورم و غیره رفته بودم نوت گوشیم رو یه سر و سامونی بدم. اونجا بود که یاد دغدغه‌های قبل از این چند هفته افتادم. که قرار بود برم کتابفروشی‌های جدید، برم کتاب بخرم، برم دوستم رو ببینم، فیلم دانلود کنم، پینترست رو بالا و پایین کنم و کتاب‌های بعدی رو توی صف خوندنم عقب و جلو کنم...
و حالا با اینکه چشمه همه این فعالیت‌ها خشک شده خوشحالم که همه رو طبیعی می‌دونم چون یه جمع وسیع دیگه هم هستن که با هم همدلیم.
بین نوت‌ها این متن رو هم پیدا کردم. اواخر شهریور نوشته بودمش که اینجا پستش کنم و به فراموشی سپرده شده بود. آخرین باری بود که برای تفریح جایی رفته بودم.

اینو دیشب نوشته ‌بودم. صرفا ثبتشون می‌کنم توی وبلاگم برای اینکه این روزها رو فراموش نکنم.

جدیدا اینو فهمیدم که وقتی از مدام به در بسته خوردن، از مدام محدود شدن، مستأصل و عصبی میشم بدن درد به سراغم میاد. مثل کلنجار رفتن‌های امروز با vpn سرکار. مثل الان. مثل تمام این مدت گذشته. مثل تجربه‌های گذشته...

دلم می‌خواد بنویسم. از چی؟ نمی‌دونم. امروز قرار بود برم بیرون و کارهام رو بیرون از خونه انجام بدم چون می‌دونستم که اگه خونه بمونم هیچ کاری نمی‌کنم. تمام مدت توی توییتر و اینستاگرام وقت می‌گذرونم و غصه می‌خورم. که البته اینگونه زمان رو سپری کردن هم طبیعیه. ولی وقتی دیشب اون sms سراسری رو دریافت کردم تصمیم گرفتم نرم چون فکر کردم ممکنه برای برگشت مشکل پیدا کنم. گرچه الان که ساعت 6 هست به نظرم اگه می‌‌رفتم بهتر بود. به کارهام می‌رسیدم و به بهونه کار کمی مغزم رو روی جهان خاموش می‌کردم و کمتر آواره می‌شدم و واقعا هم توی مسیر برگشت من مشکلی نبود.

فردا قراره یه کار جدید رو شروع کنم و تو این اوضاع که زمزمه اعتصابات سراسری به گوش می‌رسه، واقعا توی دوراهی موندم که چیکار کنم! برم یا نرم! بعد اونجا چی؟ وانمود کنم همه چیز گل و بلبله؟ امروز هم باید برای فردا آماده بشم و برای این کار هم تعلل می‌کنم. واقعا این تعلل رو نمی‌دونم برای چیه؟ برای اضطراب محیط جدید؟ برای اینکه نمی‌دونم می‌تونم از پسش بربیام یا نه؟

دوست دارم این روزها بیشتر اینجا بنویسم. جامعه و من در حال تجربه هیجاناتی هستیم که برامون خیلی زیاده. برای روانمون سنگینه. و خوش‌ به حال اون‌هایی که می‌تونن کاری کنن، حرفی بزنن و بحثی بکنن. من احساس فلجی می‌کنم. توی سوشال مدیا اصلا توان بیان نظراتم رو ندارم. توی خونه کمی صحبت می‌کنیم و توی سرکار یه مقدار غیرحرفه‌ایه مدام حرف خارج از کار زدن و اون مقدار صحبت کردن برام کمه.

توی اینستاگرام با نظرات و احساساتی از طرف آشناها روبرو می‌شدم که خیلی دور می‌کرد تصویر ایران آزاد رو برام. ولی دیروز (یا شاید هم امروز) پستی خوندم که برام مثل آب روی آتیش بود. مضمون حرفش این بود که «هر تجربه‌ای الان دارید از سر می‌گذرونید، به خیابون میرید، به صف اعتراضات میرید، هشتگ میزنید، خشمگینید، غمگینید، احساس تنهایی می‌کنید، نمی‌تونید هیچ صبحتی بکنید، سردرگمید یا حتی نمی‌دونید چه احساسی دارید همه این‌ها طبیعیه و انسانی.»

این بین بودن آدم‌هایی که خشمشون رو توی سوشال مدیا به جای حکومت نشونه می‌رفتن به مردم عادی. بودن آدم‌هایی که بقیه رو برای غمی که نتونستن پردازش کنن سرزنش می‌کردن و این من رو بیشتر فلج می‌کرد. چون یاد گذشته خودم می‌افتادم. یاد دوران نوجوانیم. کشته شدن مهسا امینی احساسات مختلفی رو برای مردم بالا آورد و این احساسات و هیجانات همه با اینکه تریگرشون یکسان بوده اما برای هر شخصی می‌رفته می‌خورده به یک یا چند نقطه خاص از زندگی شخصیش و اتفاقات اجتماعی که در اطرافش دیده بوده. و خب همه به یک شکل احساساتشون رو تجربه نکردن و همه هم به یک میزان توان هضم و پردازش کردنش رو نداشتن.

اینطور که بوش میاد امسال سال اثباته...ا

اثبات خودم به خودم.

دقت کن! به خودم! نه به هیچ کس دیگه‌ای.

حالا اینکه تریگرش بیرون از من بوده یا نه رو کاری ندارم. ولی چیزی که فهمیدم اینه که تمام این کارها و اتفاقات فقط برای اثبات خودم به خودمه.

تمام تلاشم رو کردم خودم رو درگیر مهسا امینی نکنم. توی تعطیلات گذشته سعی کردم کمتر تو سوشال-مدیا برم. تو خونه هم صدای مسابقات کشتی گوش فلک رو کر میکرد. دو سه باری برادرم سعی کرد بحثش رو باز کنه توی خونه ولی من استقبال نکردم و سعی کردم به مکالمه برادرم با بابام هم گوش ندم. یکشنبه رفتم سرکار. و توی کار هم وانمود کردم توی اکواریومم و خودمو با کار مشغول کردم. برگشتم خونه و کمی، فقط کمی سوشال-مدیا رو باز کردم. بعد هم باز با کتاب و محتواهای دیگه سعی کردم خودمو دور نگه دارم. امروز صبح که بیدار شدم، وقتی داشتم تلاش میکردم از تخت بیرون بیام، لابه‌لای استوری‌ها و تند تند رد کردن‌ها دیدم دختر روسی که دنبالش میکنم مهسا امینی رو استوری کرده. این دختر روس رو خیلی دوست دارم و کنش‌هاش به اتفاقات اجتماعی در جهان همیشه برام قابل تحسین بوده. ولی این استوری رو که دیدم خشکم زد. پیجی که لینک کرده بود رو دیدم و با ویدیو اعتراظات روبرو شدم. با تصویر مردی که کف خیابون غرق در خون بود. اینستاگرام رو بستم. سعی کردم فکر نکنم. کار کردم و سعی کردم فکر نکنم. برگشتم خونه و نتونستم فکر نکنم. توییتر رو بالا و پایین کردم. ویدیوها رو دیدم. فکر کردم. فکر کردم. غم هام رو فرو خوردم. از تلویزیون خونه صدای مباحثه درباره این ماجرا میومد، اونم اخبار ایران! و صدای مادر و پدر و برادرم رو میشنیدم که درباره مهسا امینی بحث میکنن. رفتم حموم. یاد چند هفته پیش و حرفای بابام افتادم. یاد ۸۸ افتادم. یاد دی ۹۸. یاد آبان ۹۸. یاد ن. و بعد حسرت خوردم. غبطه خوردم به آدمایی که غم و خشمشون رو تجربه میکنن، به اشتراک میذارن و به خودشون حق بروزش رو میدن. یاد تمام سوگواری هایی که تنهایی تو زندگیم باهاشون روبرو شدم افتادم. تمام سوگواری‌های ناقصم. این درد، این همه درد، غمش حل نمیشه. زخمش روی روان ما میمونه. هم خودمون رو از پا درمیاره هم بچه‌ها و نوه‌هامون رو. حتی اگه اون‌ها رنگ آزادی رو یه روزی ببینن.

هزار تا کار دیگه دارم و باید زودتر انجام بشن. چیکار کردم؟ 7 تا بوک مارک درست کردم. از فرآیند ساخت بوکمارک‌هام ویدیو تایم‌لپس گرفتم و 3 ساعت تمام نان استاپ بدون تکون خوردن روی صندلی یه جا بند شدم!

اهمال‌کاری نبود 7 تا بوک‌مارک از کجا می‌آوردم؟ یه کم هم نیمه پر لیوانو ببین خب!

دلم برای وبلاگ خوندن تنگ شده. خاموش خوندن. روشن خوندن و کامنت گذاشتن. دنبال کردن پیگیرانه‌ی ماجرای آدم‌ها از پشت وبلاگشون. خوندن از درد و رنج آدم‌ها و احساس تنهایی نکردن. پیدا کردن خودت لابه‌لای سطر به سطر نوشته‌های بقیه. دلم برای آشنا شدن با یه موزیک، یه فیلم یه محتوا لا‌به‌لای پست‌های وبلاگی بقیه هم تنگ شده.

دلم برای سریال دیدن تنگ شده. برای فیلم دیدن. تنهایی توی تاریکی شب پشت لپ‌تاپ نشستن و با استرس فیلم و سریال دیدن. برای مخفیانه فیلم دیدن. برای لحظه‌هایی که یک فیلم می‌دیدم و از هنر لبریز می‌شدم. برای وقتی که غصه می‌خوردم از زمانی که به کشف نگذشت. برای سریال‌های که انگار زندگی توی یه دنیای موازی برام بودن. دلم برای لیست فیلم و سریال ساختنم تنگ شده. برای بسته‌های رایگان اینترنت و دانلود کردن‌هام. برای سرچ توی اینترنت دنبال لینک دانلود!

دلم برای اون موقع‌ها که تنهایی به گشت و گذار توی شهر می‌رفتم تنگ شده. برای هراس و ترس‌هایی که واسه بیرون اومدن از منطقه امنم تجربه می‌کردم. واسه تنهایی سینما رفتن‌ها. واسه تنهایی تئاتر رفتن‌ها. واسه کتابفروشی رفتن‌ها. واسه تنهایی کافه رفتن‌ها. واسه تنهایی خرید کردن‌ها. واسه اون همه meday به یاد موندنی که کلی اضطراب پشتشون بود. واسه پیاده رفتن مسیرها برای دیدن مناظر و آدم‌ها. دلم خیلی برای خودم تنگ شده. دلم برای تنهایی ایونت رفتن با غریبه‌ها هم تنگ شده. از پاییز و زمستون دلم برای رانندگی توی تاریکی بعد از غروب تنگ شده. برای ساعت 7 عصر و تاریکی محض و نگرانی اهل خونه و منی که بیرون بودم و شهر رو از یه زاویه دیگه می‌دیدم. برای اون موقع‌هایی هم که خودم رو از هر دغدغه‌ای رها کرده بودم و بی‌دغدغه‌تر تراپی می‌رفتن دلم تنگ شده. برای صبری که خرج می‌کردم پای تراپیستم.

دلم برای لاک زدن تنگ شده. دلم برای اتاق قبلیم تنگ شده. برای ذوق داشتن واسه گیاهام که یه مجموعه کوچیک بودن. برای برنامه‌های که برای دیزاین اتاقم می‌چیدم. واسه اون همه دکور ناقص از تصورات ذهنیم و باز پا بیرون گذاشتن از منطقه امنم. برای عادت دادن بقیه به دیدن چیزی متفاوت از تصورشون. دلم برای لاک زدن واقعا تنگ شده.

دلم برای پادکست گوش دادن تنگ شده. برای ترافیک‌های سنگین رفت و آمد به محل کار قبلیم. برای روزی 3 ساعت رانندگی توی ترافیک با ماشین قبلی. برای خوراکی خریدن‌هام برای توی داشبورد. برای کشف ته مونده‌های سلیقه موسیقیم. برای اون همه پادکست‌ها و اپیزودهای متفاوت. برای عطش داشتن واسه اپیزود جدید یه پادکست که بیرون میومد. برای تموم کردن لیست اپیزودهای یه پادکست و در به در دنبال به پادکست دیگه گشتن.


اون موقع دنیام خیلی کوچیک بود. با هر تکون خوردن کوچیکی یه جاییم از منطقه امنم بیرون میزد. هر نفس کشیدنی یه قدم فاصله گرفتن از منطقه امنم بود. الان مرزها گسترده‌تر شدن. من شجاع‌تر و قوی‌تر. و حالا حس می‌کنم گم شدم. به سختی یه موضوع هیجان‌آور برای خودم پیدا می‌کنم. باید کلی بگردم دنبال یه مرز دیگه از منطقه امنم برسم. بیرون اومدن از این منطقه امن حالا دیگه به راحتی نفس کشیدن و تنهایی بیرون رفتن نیست. خیلی گسترده‌تره و پیچیده‌تر. و حالا همش دارم به این فکر می‌کنم من از زندگی چی می‌خوام واقعا؟ از خود زندگی چی می‌خوام؟