دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

چقدر توی پست قبل ساده دل بودم. توی این بازه زمانی اینقدر داده روی سر و صورت من ریخته شد و کوبیده شد که منو تبدیل به یه آدم دیگه کرد.

توی این چند روز حسابی به خودم رسیدم. غذاهای خوشمزه برای خودم درست کردم و تا مرز ترکیدن خوردم. سبزیجات تازه برای خودم تهیه کردم. مهمون دعوت کردم و مهمون بازی کردم. با دوستانم بیرون رفتم. خونه رو تمیز نگه داشتم و لذتش رو بردم. خوابیدم. فیلم دیدم. فیلم های هالیوودی. یه استرس ریزی هم اون پایین در حال بزرگ شدن بود و میخواستم بیام و اینجا توی وبلاگم درباره اش بنویسم که امروز یه تماس امیدوار کننده باهام گرفته شد و فعلا تمام هورمون های شادی در رگ هام جریان دارن. 

شاید یه برنامه سفر هم بچینم و یه همسفر پیدا کنم. 

میدونم که دارم قمار میکنم. میدونم دوباره دارم از comfort zone ام قدم به بیرون میذارم. لامصب این comfort zone هم دیواره هاش خورد شدنی نیستن. کش میان. به بیرون قدم میذاری ولی بعد میبینی فقط دیواره هاش رو کش دادی. اگه خراب شدنی بود یه بار خراب میشد و تمام. ولی حالا که کش میاد این قدم گذاشتن ها به بیرون تمامی نداره.

میدونی، احساس میکنم نارو خوردم. رو دست خوردم. به خاطر زن بودنم بهم ظلم شده. اجازه دادم بهم ظلم بشه. اینکه فهمیدم همه چیز به زن بودنم بر میگشته اون هم در این زمانه خیلی برام درد داشت. که اگه مرد بودم این تحقیرها، مسخره شدن ها و این ظلم ها و سو استفاده ها نبود. درد داره پذیرفتن اینکه به من، در این فضا و زمان جنسیت زده نگاه شده. منی که تمام تلاشم این بود که زن بودن رو توی ظاهرم بولد نکنم!

دیروز بی‌نهایت روز عجیبی بود. سرکار نرفتم و به جاش کلی کار دیگه کردم. شب هم فیلم Synecdoche, New York رو دیدم. محو فیلم بودم. تمام فیلم بین خیال و واقعیت معلق بودی و حال غریبی بود. بعد از فیلم هم کلی برای زندگی خودم و بچگیام گریه کردم و بعد از گریه رفتم دستشویی. و همونجا که خودم رو توی آینده دیدم این فکر از ذهنم گذشت که حالا اگه یه سوسک ببینی تمام بدبختی‌هات از یادت میره. حدس بزن چی شد! برق رفت! خیلی وضعیت غریبی بود. توی خونه تنها بودم. قبلش فیلم Synecdoche, New York رو دیده بودم. برای بدبختی های روحی روانیم گریه کرده بودم و حالا با فقط رد شدن چنین فکری از سرم برقا رفته بود! واقعا یه لحظه فکر کردم که تموم شده و من رسما دیوانه شدم. اومدم بیرون، رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم و وقتی دیدم برق محله رفته خیالم راحت شد. توی اون تاریکی عمیق، واقعا فاصله‌ای با دیوانگی نداشتم!

مثل اینکه این بار هم مثل دفعه های پیشه. مثل اینکه تا ابد قراره همینطور باشه.

اشتباه میکنم. سرم به سنگ میخوره. اشتباه میکنم. سرم به سنگ میخوره و اینقدر این تکرار میشه که خودم خونریزی رو می بینم و خودم تنها خودمو از این چرخه به بدترین روش ممکن بیرون میکشم. درصورتی که نباید اینطور می بود.

از دیروز تا الان سه خرید اینترنتی داشتم. هر سه هیجانی! نشونه خوبیه یا بد؟

امروز کل خونه رو گردگیری کردم، جارو کردم و طی کشیدم. دستشویی رو شستم. ملحفه‌های تختم رو درآوردم، شستم، خشک شد و دوباره assemble کردم. به گیاهام آب دادم. لباس‌های بیرونم رو شستم. پتوم رو شستم. ناهار سالاد با مرغ گریل مزه‌دار شده درست کردم و شام از غذاهایی که دیروز درست کرده بودم خوردم. یه اپیزود تقریبا ۲ ساعته پادکست گوش دادم و یه وبینار (این هم دو ساعته) شرکت کردم. دوش گرفتم. ژورنال کردم و مقدار قابل توجهی هم گریه کردم. با این وجود چندین ولاگ هم توی یوتیوب و اینستاگرام دیدم.

و الان با چشمانی خیس از اشک، در حالی که چیزی از کمرم باقی نمونده و دست‌هام خبر از شروع درد میدن، از ساعت خوابم گذشته و خوابم نمی‌بره، گشنه‌ام شده و باید برم آشپزخونه. و برام سواله که بچه همسایه چرا باید تا ساعت یک و نیم شب بیدار باشه. چرا اون یکی همسایه بچه نوزادش رو ساعت ۱۲ شب حموم می‌بره. این بچه‌ها چرا خواب ندارن؟

امروز 4 مدل غذا درست کردم. از سوپرمارکت آنلاین کمی خرید کردم و سبزیجات رو شستم و سامان‌دهی کردم.

چندین راند ظرف شستم. نه باخاطر اینکه ظرف مونده باشه. به خاطر اینکه من وقتی آشپزی میکنم میزان تولید ظرف کثیفم خیلی بالاست.

لباسا رو شستم. دوش گرفتم. برای خرید وسیله بعدی خونه سرچ کردم. یه جلسه آنلاین شرکت کردم. به اسکرول در شوشال مدیا مشغول شدم و کمی هم ولاگ توی یوتیوب دیدم. ناخن‌هام رو هم گرفتم :)

الانم نشستم هندونه‌ای که امروز قاچ کردم رو می‌خورم.‌

همه این کارها رو کردم چون حال و حوصله نداشتم!

باز سرم رو شلوغ کردم با کارهایی که برام استرس‌آورن و برای دور زدنشون پناه می‌برم به کار عملی خونه‌.

یک. انگار یادم رفته بود که هر بار سر موضوع رفتن من، اون قهر می‌کنه و من هر بار باید برم نازش رو بکشم. خسته شدم انقدر ناز آدما رو کشیدم. چرا کسی نیست ناز من رو بکشه و من براش ناز کنم؟

دو. بهم می‌گفت پل‌های پشت سرت رو خراب نکن. نمی‌دونست حرفش چقدر کلیشه‌ایه. من پلی خراب نکردم. من دیگه توان راه رفتن ندارم. من انقدر تلاش کردم پل‌ها رو نگه دارم و مرمت و تعمیر کنم که سقوط کردم.

سه. پیشش میرم و آوارم. با خودم فکر می‌کنم چقدر عوض شدم. اون نظم و دیسیپلین، اون پایبندی به روش‌های اصولی جاش رو داد به این آشفتگی. به این بی در و پیکری. نمی‌شناسم خودم رو!

چهار. تو هر جمعی که میرم آدم‌هاش دارن سوشالایز می‌کنن و خوشحالن. می‌خندن. موسیقی عامه گوش میدن. تفریحات عامه دارن و با هم شوخی‌های عامه می‌کنن. من اما جدام. از همه جمع‌ها. از ظاهرم بگیر تا عقاید و سلایقم متفاوته و حوصله این کارهای فیک رو ندارم. حوصله این عوام رو ندارم. وقتی باهاشونم انرژیم زود تموم میشه و چه بد که بودن در این جمع‌ها چه بسیار فواید مالی که نداره!

پنج. دلم یه استراحت چندماهه می‌خواد.

شش. انجیر خریدم و تو می‌دونی این یعنی چی...

هفت. گربه سیاه پشت پنجره کمتر میو میو می‌کنه ولی این چیزی از میزان فضایی که در قلبم اشغال کرده کم نکرده

چند روز  پیش داشتم بهش می‌گفتم که یه گربه سیاه اومده توی حیاط همسایه و من باهاش دوست شدم. میاد و میو میو می‌کنه. منم پنجره رو باز می‌کنم با میو جوابشو میدم و به هم زل می‌زنیم. 

گربه سیاه با چشمای کهربایی که از ته دلم دوست دارم دعوتش کنم به خونه‌ام. بعد با هم تنهاییمونو پر کنیم ...

 

 

 

 

دریافت

گربه سیاه از کینگ رام و مرجان فرساد

با همکار قدیمیم صحبت می‌کردم. می‌گفت تو بعد از فلان اتفاق تا الان داشتی survive می‌کردی. این رو به عنوان یه نکته مثبت می‌گفت. با این معنی که اگه کار خارق‌العاده‌ای نکردی و به نظر خودت رشد معناداری نداشتی و تیمت از هم نپاشیده، تو در حال survive کردن بودی و تونستی.

یادمه قبلا هم تراپیستم با اشاره به یه بازه زمانی دیگه و متفاوت تو زندگیم می‌گفت تو survive کردی.

ولی من با هر دوشون مخالف بودم. به تراپیستم گفتم منظورت از survive کردن چیه؟ نه که معنیش رو ندونم. می‌خواستم بدونم چه نشونه‌ای رو برای survive توی من و زندگیم دیده.

با همکارم درباره survive کردن موافق بودم. ولی بهش هیچجوره نمی‌تونستم مثبت نگاه کنم. اصلا مثبت نبود.

مشکل من با survive کردن، خودِ ماهیتشه! پر از خشم میشم وقتی از دور نگاه می‌کنم و می‌بینم تمام اون دست و پا زدن و اون حال و احوال همه برای نجات پیدا کردن بوده. خشمگین میشم از اینکه توی اون وضع قرار گرفتم، از اینکه منو توی اون وضع قرار دادن تا من بخوام برای نجات از سقوط و فروپاشی تلاش کنم...

امروز عصر که داشتم برمی‌گشتم خونه و توی مسیر به این فکر می‌کردم یه جایی برم و دیر برم خونه و بعد دیدم حال و حوصله ندارم و دلم می خواد زود برم خونه‌ام، اون زمان که داشتم به خونه فکر می‌کردم و تمام اونچه که توی خونه انتظارم رو می‌کشه، از خودم پرسیدم یعنی الانم که توی وضعیت حداقلی هستم دارم survive  می‌کنم؟

من وقتی دانشجو بودم نسبت به رشته‌ام بی‌علاقه بودم. خودم این رو نمی‌دونستم. وقتی باید براش تلاش می‌کردم فهمیدم که علاقه‌ای ندارم. وقتی فاصله گرفتم تونستم بپذیرم که تمام مدت علاقه‌ای نداشتم و تونستم با دیگرانی که فضاش رو داشتن درباره بی‌علاقگیم صحبت کنم. انگار تا وقتی دانشجو بودم اینکه من به این رشته علاقه دارم یا نه، در واقع فکر کردن بهش کفر بود و باید مخفی می‌موند. مثل یه راز که ناخودآگاهم هم اجازه نمی‌داد رازم برای خودآگاهم برملا بشه. با فاصله گرفتن و دیدن فضاهای دیگه جرئت پیدا کردم بفهمم علاقه‌ای در کار نیست و تونستم این رو بگم به آدم‌ها.