...
با کلی غز نزده اومده بودم خونه. از این همه حجم کاری که ریختم رو سرم خودم با کار دوم توی این هیری ویری.
اومده بودم خونه و روی زمین دراز کشیده بودم و کمرم زمین رو لمس میکرد و حس خوب کلاسهای اون سالها برام یادآوری میشد و همزمان در کنار غرهای نزده و حجم کار و تلاش برای اهمالکاری به یادم اومده بود که مدتها بود هیچ تفریح شخصی انجام نداده بودم. هوس فیلم دیدن افتاده بود به سرم. هوس سریال دیدن. کتاب خوندن. پادکست گوش دادن، هوس فعالیت توی وبلاگم، توی توییترم، توی اینستاگرام. هوس بالا پایین کردن اینترنت و ایونتهای باحال پیدا کردن و شرکت کردن. هوس خرید لباس حتی! هوس گشت و گذار توی شهر، بالا پایین کردن نقشه تهران و مسیر گردش چیدن. هوس همهی این کارهای ساده که قبلا برام مثل کمی زندگی کردن بودن لابهلای مردگی اطرافم.
بعدش اهمالکاری کردم. رفتم اینستاگرام و بعد خوابیدم و هی بیدار شدم و هی خوابیدم و الان که ساعت ۳ هست بیدار شدم و نشستم به تموم کردن همه کارهایی که باید انجام میدادم و پشت گوش انداخته بودم. میدونی واقعیت اینه که من خسته بودم. بعد از یک روز کاری کامل و اون همه خرکاری سرکار و اون همه جلسه و سر و کله زدن با آدمها خسته بودم و نمیخواستم این خستگی رو ببینم و اجازه بدم رفع بشه.
الان ۳ صبحه و من وقتی نشستم به شروع کردن یاد این افتادم که اگه دلم به آدمهای کار دوم گرم نبود نمیتونستم ادامه بدم. وقتی رهاشون میکنم وسط کویر و با خودم فکر میکنم خب لابد جا میزنن و بعد میبینم چه کودکانه پشت سر من اومدن و دلشون گرم بوده به وجود من، قلبم گرم میشه و دلم میخواد ادامه بدم و من دیگه جا نزنم. کار دوم یه قسمت کوچیک از زندگی من بود، یه چالش وسط این برهه از زندگیم و میدونم سالها درس و تجربه از توش برام در میاد. کار دوم رو وقتی شروع کردم هیچ گونه ایده ای درباره کل ماجرا و ابتدا و انتهاش نداشتم. هنوز هم ندارم و هنوز هم تموم نشده. مدام پشیمون میشم و دلم میخواد جا بزنم ولی وقتی هل دادنهای امیدوارانه و همراه با دلگرمی آدمهای کار دوم رو میبینم منم خودم رو یه قدم، یه پله هل میدم. نمیدونم اون جلو یا اون بالا چیه ولی وقتی برمیگردم و مسیر پشت سرم رو نگاه میکنم، مسیری رو میبینم که نه ترسیمش کرده بودم نه حتی تخیلش کرده بودم و فقط به صرف تجربه کردن توش قدم گذاشته بودم. دیدن این مسیر برام عجیب و دلگرمکنندهاست. دلگرم میشم که برخلاف تصورم تونستم راه برم. دلگرم میشم از اعتماد آدما، از امیدوارنه هل دادنشون...
۳ صبح نشستم به قول بچههای اینستاگرام حرفهای اکلیلی میزنم! اومدم اینو بنویسم که توی کار اول هم امروز برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم و همهی پاراگرافهای بالا رو تجربه کردم.
من ذکر هر روز و شبم «از خودم متنفرم» هست. بعد وسط این ذکر گفتنهای مدام، این برگشتنها و دیدن کاری که نه من فکر میکردم از پسش بربیام نه آدمهای دایره امن زندگیم، باعث میشه خیلی احساسات گنگ و نویی برام بالا بیاد که ناشناخته هم هستن. خشم یکی از این احساسات ناشناختهاس.
- ۰۱/۱۱/۲۰