- ۰ نظر
- ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۱
هیچم خوب نبود.
الکی اینقدر استرس کشیدم.
خیلی عصبانی شدم آخرش.
حوصلم هم سر رفت.
احساس میکردم گول خوردم.
دیرم هم شده بود.
باید باید باید حتما بعداً به خودشون مستقیم بگم نظرمو، تو جمع نمیشد.
خدایا خودت به خیر بگذرون...
چینگَدَر استرس داره...
فکر نمیکردم اینگَدَر استرس داشته باشه.
من وبلاگ ساختم چون تنها بودم.
من تنها بودم. همیشهی عمر تنها بودم. از تنهایی میترسیدم، پس همیشه در حال فرار ازش بودم. چنگ میزدم به هر چیزی که من رو نجات بده و این تلاشها بیفایده بودند.
وبلاگ ساختم. انگار که دوباره دستهام رو توی هوا تکون داده باشم تا چیزی پیدا کنم و نیوفتم توی چاهِ تنهایی.
ولی این وبلاگ ساختن و دوست پیدا کردن و اینها مصادف شده بود با زمانی که من داشتم به جای فرار، تنها بودن رو لمس میکردم. افتادم توی چاه تنهایی و فهمیدم که چاه نیست. چاله هم نیست. یه سرزمین ناشناخته و بس زیباست. مواجه شدم با چیزی که تمام عمر ازش میترسیدم و حالا عجیب و ناشناخته بود.
راستش رو بگم، هنوز هم از تنهایی میترسم. ولی شدت و نوع ترسم متفاوته با چیزی که قبلاً بود. پخته تره.
دوست با تجربهای دارم که نگاه دیگهای به این طرز نگاه من به تنهایی داره. اون میترسه از اینکه این تنهایی که من میبینم و بهش علاقهمند شدم، انزوا باشه. میترسه من غرق بشم توی انزوا. ترسی که هنوز نسبت به تنهایی در من هست هم ته موندههای نگرانی دوستمه. در واقع اون منو میترسونه از خو گرفتن به زندگی در این سرزمین عجیب و زیبا. میترسه تصورم اشتباه باشه.
باز هم بخوام راستش رو بگم، ما هیچ کدوممون نمیدونیم کدوم تصور درسته. چاله، چاه، سرزمین ناشناخته، انزوا... یا هرچیزی که حتی به ذهنمون خطور هم نکرده.
من انزوا رو هم تجربه کردم. همون بازه زمانی که نمود اینترنتیش از زمان بستن وبلاگ اولم تا ساختن وبلاگ فعلیم بود. بد چیزی بود انزوا. افتضاحِ محض. ولی اگه تجربهاش نمیکردم حاضر به سقوط توی چاه تنهایی نمیشدم و باهاش مواجه نمیشدم.
فعلا همینها. کلا حوصله بستن مطلب رو ندارم...
امروز... اولین روز تابستون، اولین روز تیرماه و اولین روز هفتهس... من برای اولین بار گلکاری کردم و بچههای گیاهم رو ازش جدا کردم و متولد شدن، اون یکی گیاهم رو هم که مدتی توی آب زندگی میکرد و ریشه زده بود رو کاشتم و اون هم زمینی شد... زیبا نیست؟
خیلی تفاوته بین اینکه فرصت تجربه کردن یه تجربه یا اتفاق رو داشته باشی و تجربهاش کنی، با اینکه تجربهاش نکنی... (تو مدل دوم خودت جلوشو بگیری یا دیگری، فرقی نمیکنه)
من اینو به مدلهای مختلف میشنیدم...
پارسال یه رویداد بود که وقتی شنیدم قراره برگزار بشه ته دلم تا جایی که تونست قیلی ویلی کرد! بینهایت دوست داشتم اون رویداد رو برم. و حالا برگزار شده بود و من این فرصت رو داشتم که برم. خب اول از همه کلی توی ذهنم پشت سرهم بهونه چیدم تا جلوی این میل شدیدم به حضور توی رویداد رو بگیرم و نرم. چرا؟ به دلیل همون بهونهها... وای گرونه... وای تنهام... وای به کسی نمیتونم بگم چون کسی معمولا خوشش نمیاد از این رویدادها... وای خجالت میکشم... وای سطحش بالاست من داغونم... و ...
آخرش ثبتنام کردم و رفتم. چند تا اتفاق دیگه هم همون بازههای زمانی افتاد و من باز این بهونهها رو به سختی نادیده گرفتم و رفتم. حالا دوباره امسال همون رویداد داره برگزار میشه. و من امسال کسی هستم که پارسال رفتم و دیدم و تجربه کردم. خیلی هیجانانگیز هم بود.
میدونی نقطه مقابلش چیه؟ اینکه من پارسال شرکت نمیکردم و یک حسرت که عمقش هم ناشناخته بود توی دلم میموند. و من امسال با شنیدن برگزاری مجدد رویداد فقط داغ حسرتم تازه میشد.
ممکنه تجربه کردن اتفاقی که جلوی پاته و فرصتش رو داری برات سودمند باشه یا مضر یا بیفایده... در هر صورت تو تجربه کرده و دیدی که نتیجه چی شد. اگه تجربه نمیکردی حتی نمیدونستی باید خوشحال باشی از ضرر نکردن یا ناراحت از سود نکردن!! این تفاوتشونه...
من از این عروسکها میخوام... برای تولدم...
فرقی هم نمیکنه کدوم... همممممه شون خوشگلن :(
نقشه کشیدم. به همه چیز فکر کردم. که به خونواده میگم مثلا کلاس دارم. کل راه استرس پیدا کردن جای پارکو داشتم. نزدیک که شده بودم ترافیک سنگینی بود. بالاخره رسیدم و یه جای ناجور پارک کردم. دو بار پیاده شدم و اینور اونور ماشینو که نگاه کردم دیدم نه نمیشه ممکنه بیان با جرثقیل ماشینو ببرن، اونوقت من بگم این نقطه شهر چه غلط میکردم؟ تو کوچه پس کوچه پارک کردم. کیفمو از کتاب دفترای سوری خالی کردم و راه افتادم. خلاف من چی بود؟ کنکور دادن... به هیچ کس هم نگفتم... هیچی هم نخوندم... سر جلسه یاد وبلاگ شباهنگ افتادم که توی کنکور دکتریش قبل از شروع امتحان کیکشو خورده بود که تا وسطای امتحان جذب شه... منم کیکمو خوردم و رفتم یه سطل آشغال پیدا کردم پوستشو دور انداختم :) از دیروز چندتا خوراکی خریده بودم و مخفیانه با خودم آورده بودم. میتونستم اومدنی هم سر راه بخرم ولی میدونستم با این استرس جای پارک پیدا نکردن و دیر رسیدن، نمیرم خوراکی بخرم. هنوزم که بهش فکر میکنم میبینم عجب دیوانهایم من! کنکوره، بعد مرکز شهرم هست، ترافیک و بدبختی و شلوغی هم هست، هیچ پارکینگی هم نیست. بعد ماشین ورداشتم بردم تو کوچه پس کوچه دنبال جای پارک!!!
خیلی هم جالب بود برام به جای استرس امتحان، تنها استرسی که داشتم استرس ماشین و جای پارک و لو رفتنم بود! پنج هزار تومن نذر کردم ماشینم خراب نشه... آخه صداهای ناجور میداد. وسط راه هم یه تصادف دیدم. نذرم رو خاطرنشان کردم(!) ایضا واسه اینکه تصادف نکنم. از خوراکیهایی که برده بودم یکیش کیتکت بود. به عنوان جایزه بود برای دختر خوبی که من باشم و دارم به جای پیچوندن، عین آدم کنکورمو میدم. کیتکتم آب شده بود. تو اون یک ساعت انتظار خسته کننده کیتکتم رو هم گذاشتم روی فن کوئل نزدیکم تا ببنده.
امتحان که تموم شد آثار جرمو دور انداختم و زودی گوشیمو روشن کردم و به سمت ماشین رفتم. توی راه داشتم به این فکر میکردم که من سه بار دیگه با مغز خالی و نخونده کنکور دادم و هر سه بار استرس داشتم. اینبار چه ریلکس... هر سه بار برگه خالیتر از خالی رو که تحویل دادم مغزم داشته میترکیده. ولی این بار اصلا خسته نشده بودم! و این بار چه حس بامزهای بود این خلافکار بازی!!! تو راه برگشت یه جایی بد رانندگی کردم و نزدیک بود له شم.
خداجونم میشه حالا که نخونده امتحان دادم و به هیچ کس هم نگفتم و عین خانوما رفتم کنکورمو دادم و برگشتم، اون دانشگاهی قبول بشم که دوست دارم؟؟ شبانه روزانهاش فرقی نمیکنه. پسانداز میکنم پول دانشگاهمو در میارم. تازه به خودمم جایزه میدم. قول میدم خداجون :)
حرف زیاد نمیزنم. بهترین دوست من تو بودی... فقط دوست دارم بدونم خوبی یا نه... یک سال گذشته از اینکه ازت بیخبرم. شاید تو یا بقیه فکر کنین خل شدم. خل شده باشم یا نشده باشم، من هنوز گاهی وقتا به یادتم و دلم عمیقأ برات تنگ میشه... اینجا تنها راه ارتباطی با توعه که برام مونده... خواهش میکنم اگه زندهای بگو بهم...