دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

.

در مرز دیوانگی_نادیوانگی راه می‌روم...

اوایل که سرکار ‌رفته بودم خیلی برام مهم بود که بقیه کار منو ببینن، کلا منو ببینن، با منم بحث و مشورت کنن، منو هم توی جلسه‌های مثلا مهم‌شون راه بدن، رو کارم حساب کنن و توی کار بهم اعتماد کنن... دلم می‌خواست محبوب بشم... پس چیکار می‌کردم... لازمه‌ی محبوب شدن برای من داشتن انعطاف بود... منعطف که عمل می‌کردم، باعث میشد هر شخصی با هر تیپ شخصیتی‌ای از من و کارم خوشش بیاد و کم کم به من و کارم اعتماد کنه... با کسی که کند بود آهسته کار می‌کردم. با کسی که عجله‌ای بود سرعتی.‌.. کسی که عاشق حرف زدن بود می‌نشستم پای حرفاش... کسی که فقط کار سرش میشد فقط درباره کار حرف می‌زدم. هر کسی مشکل داشت اگه از دستم بر می‌اومد براش حل می‌کردم و خلاصه به یه نقطه رسیدم که مدیرم می‌گفت ببین تو الان جزو کسایی هستی که همه دوست دارن باهاش کار کنن. تیم جدید که می‌خوام ببندم بهم میگن اگه فلانی (من) رو میاری ما میایم... بعد این آدما می‌رفتن به مدیر عامل هم از من خوب می‌گفتن... باعث شده بود مدیر عامل هم روی من یه جور دیگه حساب کنه... خلاصه برو بیایی داشتم... من از ذخیره انعطاف‌پذیریم کلی خرج کردم و مایه گذاشتم تا محبوبیت به دست بیارم و اصلا این شده بود برند من. 

تا اینکه به جایی رسیدم که هممممه با من کار داشتن، همممه مشکلات و سوالاتشون رو از من می‌پرسیدن. وسط کار تمرکزمو به هم می‌زدن و ازم یه درخواست کوچیک یا بزرگ می‌کردن و انتظار خوشرویی و حلّال مشکلات بودن رو از من داشتن. و من اینقدر کار روی سرم ریخته بود و اینقدر آدمایی که با من کار داشتن زیاد شده بودن که بُریدم. دیدم نمی‌تونم ذره‌ای تمرکز و کار کنم. از طرفی هم اگه کار کوچیک باهام داشتن اعصابم خورد میشد که چرا خودشون انجام نمی‌دن! البته بروز نمی‌دادم... یا حتی اگه کار بزرگ هم باهام داشتن باز اعصابم خورد میشد که چرا خودشون یه ذره فکر نمی‌کنن و زودی میان از من راه حل می‌خوان!! حداقل یک ساعت تمرکز توی کار آرزوم شده بود. حالا منِ منعطف کلا با هر چیزی اعصابم خورد میشد و دیگه دلم ذره‌ای اون محبوبیتی که جمع کرده بودم رو نمی‌خواست...

حالا صغری کبری چیدم که اینو بگم. که داشتم به این تجربه‌ خودم توی قالب محیط وبلاگی فکر می‌کردم. چه وبلاگ‌ها نبودن که دقیقا این مسیر رو طی کردن. با انرژی شروع کردن و به دنبال محبوبیت چقدر انعطاف از خودشون نشون دادن. و بعد وقتی تو اوج محبوبیت بودن یهو بریدن. یا ورداشتن اون وبلاگ زبون بسته رو بستن یا کامنت‌ها رو بستن یا هزار قر و قمیش دیگه. انعطاف نشون دادنشون چجوری بود؟ مثلا تند تند کامنت جواب می‌دادن، همه کامنتها رو از سر حوصله جواب میدادن، کلی وبلاگ میخوندن و فعال بودن، اگه بحث سر مطلبی شکل می‌گرفت با حوصله بیشتری بحث می‌کردن، تند تند پست می‌ذاشتن و ... وقتی هم ذخیره انعطافشون تموم میشد می‌نالیدن که خواننده با کیفیت کمه، کامنتا فلانه، اینطوریه، اونطوریه. اصلا می‌بندیم کامنت‌ها رو، اصلا می‌بندیم وبلاگ رو...

خودم  هم این کار رو کردم... 

حالا راه حل چی بود برای من؟ در واقع هنوز به راه حل استخون داری نرسیدم. ولی اولین راه حل برای من نه گفتن بود. و رها کردن همکارام که برن خودشون تو سر خودشون بزنن و راه حل پیدا کنن... درسته راه حل رو می‌دونستم و می‌تونستم توی یه ربع از سر پیاز تا ته پیاز رو براشون بگم... ولی باید نمی‌گفتم تا طرف بره یه کم بگرده و ده راهو امتحان کنه و اونوقت اگه نتونست راه حل پیدا کنه بیاد سراغ من و اونوقت من راهنماییش کنم و نه اینکه راه حل بدم! یه مدته که یه کم دارم این کار رو می‌کنم. یه کم بیشتر طول می‌کشه کارا ولی آخرش طرف خودش انجام داده و من سرم خلوت بوده و منم تونستم دو تا کار دیگه انجام بدم! 

راه حل وبلاگی هم خرج کردن به موقع و نه همیشه از کیسه انعطاف‌پذیریه. اگه از کامنتی خوشت نیومد همون موقع بگو. اگه کامنتی جواب دادن نداره جواب نده. اگه بحثی رو نمی‌خوای کش بدی کش نده. تو نقطه مقابل هم بعضی وقت‌ها منعطف باش. کلا حد و مرز مشخص کن واسه اون محیط و آدما... همین که حد و مرز مشخص کنی و خودت بهش پایبند باشی بقیه هم خود به خود رعایتش می‌کنن.

خودمو اسکل کردم. هاه؟

من کلا یا سرکار میرم یا خونه‌ام. صد سال یه بار شاید تفریحات کوچیکی یا خریدهای از سر اجباری هم داشته باشم.

بعد رفتم کلاس زبان ثبت نام کردم. بعد همین باعث شده که هی به خودم بگم وای من یه عالمه homework دارم پس باید هر روز زود بیام خونه، تفریح های صد سال یه بارم رو هم انجام ندم، چرا؟ چون کلاس زبان میرم و تکلیف دارم!

بعد می‌دونی چیه؟ هیچ تکلیفی هم انجام نمیدم :|

یعنی یه کلاس زبان مسخره ثبت‌نام کردم که خودمم نمی‌دونم هدفم از این کار چیه بعد باهاش دست و پای خودمو بستم!

داشتم فکر می‌کردم این دیگه مرض داشتنه!!! مازوخیسمه! نیست؟

فردا هم امتحان دارم و تازه به این نتیجه رسیدم :|

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۱

الان بیدار شدم که درس بخونم... آدم نمیشم که... :|

رفتم وبلاگ قبلیم. قفل و بست هاشو باز کردم. دیدم که یه موضوع داشتم به اسم دل نوشته ها. باز کردم دیدم اکثر عنوان های پستهاش سه نقطه‌اس (...). حیران مونده بودم. (اینجا هم اکثر عنوان ها سه نقطه هستن و فکر میکردم فقط اینجا اینطور عنوان گذاری میکنم)

خوندمشون.

کاش میشد دستشو می‌گرفتم و بغلش میکردم و گرم کنارش می موندم. خودِ اون موقع‌ها رو...

دلم سوخت برای خودم...

دلم برای خودِ الآنم هم میسوزه. چون خوندم و گذشتم و خدافظ... بدون هیچ احساسی...

.

دیوارهای خجالت رو خراب کردم، از زیرش یه دختر وحشی ظاهر شد.


پ ن : یادی کنیم از پست‌های همین روزا از پارسال و سال و قبلش

اورانیوم از پارسا پورابراهیم
 
 
 
 
امون از دل مو از نوید اربابیان