...
مهر مثل برق و باد گذشت درحالی که وقتی روز به روزش رو میدیدم اصلا اینقدر سریع نبود. دیروز یه پست گذاشتم و دیدم آخرین پست اینجا مال چهار مهر بوده... من یک ماه اینجا چیزی ننوشتم. امروز هم رفتم بولت ژورنالمو باز کنم تا بعد از یه هفته که آپدیتش نکرده بود، آپدیتش کنم و یهو مواجه شدم با ماه آبان که شروع شده و من هنوز تو فاز مهر بودم. و مهری که تقریبا خالی بود از تجربهها... حتی نرسیده بودم کتابهای مونده از شهریور رو توی مهر تموم کنم حتی! نه اینکه زمان نداشته باشم. کلا انگار مثلا تو اغما باشی... و از طرف دیگه وقتی اومدم حساب کتاب مالی آخر ماه رو انجام بدم دیدم چقدددر خرج رو دست خودم گذاشتم این ماه و فعالتر بودم! یعنی خرجهای مالی نشون میده فعالتر بودم.
میم رو هم ندیدم، نگران شده بود و تلفن زده بود.
مدیرم هم حتی احوالم رو جویا شده بود که چرا اینقدر بیانگیزه شدم نسبت به کار. منی که همیشه بهترین بودم در نظر اون و حالا نبودم. جوابی نداشتم به مدیرم بدم. قبلاً اعتراضهام رو کرده بودم و حالا هر کدوم از اعتراضهای قبلی رو که میکردم براش بهونه به نظر میومد. البته بهونه هم بودن. خودم هم نمیدونستم و نمیدونم که چی شدم من تو این یه ماه!
حتی یادم میاد مدیرعامل یه بازه زمانی عصبانی بود که من چرا ده روزه دارم روی فلان موضوع کار میکنم و خروجی نداره... ولی اون مدت زمان در نظر من دو روز به نظر میومد.
و اینها همه در حالیه که خودم گنگ محض بودم. نه حالم خیلی بد بود و نه خیلی خوب. مثل احساس گیجی...
احساس میکنم غرق شدم. غرق شدم تو بدبختیای به اسم روزمرگی که ازش متنفرم. شایدم روزمرگی نیست و چیز دیگهایه و ناشناخته برای من... هر چی که هست بهش بد عادت کردم و بده خیلی بد. روحمو میمکه.
حرف زدن از یادم رفته
و همچنان نمیدونم چه مرگم شده
- ۹۸/۰۸/۰۴