- ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۳
چه عصر دل انگیزی. می خوام یک فیلم یا سریال ببینم. سریال گات رو دوست ندارم بذار یه فیلم ببینم.
A beautiful day in the neighborhood
چه قشنگ شروع میشه. چه فیلم قشنگی خواهد بود...
و بعد با کله می خوری تو دیوار سانسور!
از این سایتهایی که حجم نت آدم رو حروم می کنند با فیلمهایی که سانسور شده، متنفرم. حق الناس را اینها هستند که پایمال می کنند.
این قسمت: film2movie منفور :/
انگار برگشتم سر خونه اول. توان بیرون رفتن از خونه رو ندارم. باید میرفتم خرید میوه و سبزیجات و دیروز فهمیدم که بله واقعا دلم نمیخواد از خونه بیرون برم. کار رو ولی مجبورم.
موقعیتهای امروز خیلی توییت زدن میطلبیدن ولی نگهشون داشتم برای وبلاگ. فعلا سریال میبینم. از برنامهریزی و کتاب هم خبری نبوده تا حالا.
اول اینکه صبح رفتم بعد از مدتها بنزین زدم و چقدر راحتتر بودم این دفعه به عنوان یه دختر :| کلا انگار هرچی اون منطقهای که داری توی پمپ بنزینش بنزین میزنی به اصطلاح بالاشهرتر باشه من راحتترم! چون کمتر کسی توجهش جلب میشه و کلا عادیتره. حتی برخورد متصدیهای جایگاه.
دو اینکه سرکار خیلی عصبی شدم از دست همکار یه بخش دیگه. و واقعا به «به من چه»ترین وضعیت خودم رسیده بودم. والا. مدیرم باید بره از مدیر یه بخش دیگه این پیگیریها رو بکنه. نه اینکه منو بندازه وسط برم از کارمند یه بخش دیگه پیگیری کنم :| واقعا اون رگ فمنیستی مخفیمو فقط این بشر بالا میاره. کلا هم سالی کمتر از پنج بار باهاش برخورد دارم ولی واقعا هربار ثابت میکنه که در موردش حس اشتباهی ندارم. آخه من نمیفهمم این چرا اینجوریه؟ آدم وقتی میخواد یه حرف منطقی بزنه، مثلا میگه «این تیکه از کار رو من انجام دادم و برای انجام فلان کار باید بیسار تغییر رو بدین» یا مثلا میگه «نه این بخش رو اقای فلان در جریانه» یا میگه «منظورتون رو درست متوجه نشدم، میشه بگین دقیقا مشکلتون چیه؟» چرا باید با لحن تحقیرکننده و مسخرهای حرف بزنی که .... [ولش کن اصلا. داشتم تایپ میکردم که دیدم دندونام قفل شدن :| پس بهتره ننویسم. به هر حال هر دختری که توی محیط زیادی مردونه کار کرده اگه یه کم تیز باشه میفهمه... قشنگ حرف نزد. امیدوارم نسل این مردای خودخفنپندار که فکر میکنن دخترا خنگتر از خودشونن برداشته بشه]
سوم اینکه برگشتنی یکی از لاستیکهای ماشین پنچر شد. از اونجا که رگ فمنیستیم باد کرده بود و بادش هنوز نخوابیده بود بر آن شدم خودم لاستیک رو عوض کنم. فقط مونده بود که لاستیک جدید رو سوار کنم و پیچهاش رو ببندم که یکی اومد نذاشت کارم کامل شه :|
چهارم هم اینکه خونه کثافت خالی شده. حال آشپزی هم ندارم. دومین روزه که آشپزی نکردم و برادرم دادش دراومده. مسئولیت آشپزی با منه. یکی نیست بگه مسئولیت تمیزی که با توئه. چرا کثافت از در و دیوار بالا میره؟
درسته که روز دومه که توییتر و اینستا رو کنار گذاشتم ولی متاسفانه مدیاهای دیگه جایگزینشون شدن. وبلاگ، یوتیوب. البته باز به نظرم بهترن البته تا وقتی که اعتیادگونه نشن :|
اپیزود رقص رادیو مرز رو هم گوش دادم. خیلی اپیزود خوبی بود. راستش بیشتر از این حوصله بسط دادن ندارم. مخصوصا اینکه بخوام نظرمو بگم.
یه بار مجبور شدم برای نشون دادن یه چیزی به همکارم، توی اینستاگرام لاگین کنم. ولی دیگه دوباره نرفتم. تا الان که کتاب نخوندم :دی ولی اقلا به جای چرخیدن بی هدف توی توییتر و اینستا، یه سر به یوتیوب زدم. چهار تا ویدیو دیدم، سه تاشون پربااار :)))
یکیشون از یه کانال آموزش آبرنگ بود. شما بگو آبرنگ چیه؟ آموزش زندگی! خیلی حرفای قشنگی زد. میخوام یه بار بشینم با حوصله ببینمش. اینو توصیه میکنم حتما ببینید. اصلا آموزش نمیده. دختره خیلی دلنشین و گوگولیه :) [لینک]
دومی مهشید یه ایرانیه که صفحه اینستاشو فالو میکردم، بعد اومد یوتیوب و امروز یه خبر خوشحال کننده داد اینکه میخواد تو ماه June هر روز ولاگ بسازه و من بسی خوشحال گشتم.
سومی هم عماد یه ایرانیه که تازه ولاگ ساختن رو شروع کرده... فعلا تفننی دنبال میکنیم ببینیم چه شود. ولاگ امروزش بامزه بود.
چهارمی هم از یه روانشناس آمریکایی. درباره یه موضوعی حرف زد به اسم corrective emotional experience که من خیلی نفهمیدم چی میگه :دی
هوس کردم برای بار هزارم فیلم eternal sunshine of the spotless mind رو ببینم. اول فیلم داشتم فکر میکردم که چه جالب، من وقتایی که مودم پایینه این فیلمو میبینم. آخر فیلم اما داشتم فکر میکردم که چرا من این دفعه گریه نکردم؟ یه مدته همه اتفاقات دارن بهم ثابت میکنن که مُردم. در واقع پروسه مرگم خیلی وقته کامل شده.