دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

اعتماد به نفس در آشپزی واسه بقیه چیه؟ اونم نداریم؟ همینقدر مسخره!

امروز دیدم هنوزم تمام خوراکی‌هایی که درست می‌کنم فقط برای خودم هستن. در این حد که اعتماد به نفس ندارم به بقیه هم بدم! چرا؟ چون تو مغزم فرو رفته که صد در صد هیچ‌کس از غذاهای من خوشش نمیاد :|

خرج کردن یه مهارته که تو باید بلدش باشی. یه سری آدما بلدن، یه سری آدما مثل من بلد نیستن.

همین کافیه برام که تو ماه اردیبهشت کلا ۱۵۰ هزار تومن خرج کردم!!! و بقیه حقوقم دست نخورده باقی موند :| 

اینجور وقتاس که برام سواله هدفم از کار کردن و زندگی کردن چیه دقیقا؟

وقتایی هم که می‌بینم آدما میگن فلان چیزو دوست داشتم بخرم بعد کلی پول جمع کردم و پس‌انداز کردم و بعد از n ماه بالاخره تونستم بخرمش و خوشحالم، باز برام سوال پیش میاد که پس چرا من هیچوقت اینجوری نبودم و نیستم؟؟ واقعا یه مرگیم هست!

چرا نمی‌میری تو؟

هان؟ چرا؟؟؟؟

یک. به نشانه اعتراض که امروز جمعه‌س و دیروز تعطیل نبودم دارم گند می‌زنم به روز تعطیلم


دو.  وقتی یه پادکست رو زیاده از حد روی دور تند گوش میدم، احتمال اینکه بعدا چیزی ازش یادم بیاد پایینه. حتی نیم ساعت بعد.

دیروز متوجه تشابهش با زندگی شدم. وقتی زیادی رو دور تند زندگی کنی، نه چیزی می‌فهمی نه چیزی یادت می‌مونه. رو دور تند زندگی کردن هم صرفا مفید زندگی کردن نیست. یعنی حتی ذره‌ای فرصت مکث و هضم ندی به خودت.


سه. خیلی کارا دارم که باید انجام بدم. و دریغ از ذره ای تکون خوردن. 


چهار. بقیه شو بعدا میام میگم.


پنج. یه بار با سه تا از دوستا بیرون بودیم. بعد یهو یکیشون یاد یه تیکه از فرندز افتاد و به اون یکی گفت یه جایی از فرندز هم فیبی اینجوری بود... بعد رو کرد به من و شخصیت فیبی رو تعریف کرد که چطوریه و بعد اون تیکه از فرندز رو. من اون موقع شاید یکی دو فصل از فرندز رو دیده بودم. ولی اون دوست فرض رو بر این گذاشته بود که هیچی از حرفاش نمی‌فهمم و توضیح داده بود. منم بهش نگفتم که اره می‌دونم فیبی چجوریه. نمی‌دونم چرا این خاطره مونده روی دلم. دیروز بالاخره تو فصل ۶ اون تیکه‌ای رو دیدم که اون دوست اون روز تعریف می‌کرد. هنوز رو دلم سنگینی می‌کنه. البته پر واضحه که سنگینی از حرف اون دوست نیست. سنگینی از چیزای دیگه‌اس.


شش. این فصل شش پر ماجرا! یه جایی هست که فیبی و جویی دارن از وگاس با تاکسی فیبی بر می‌گردن خونه و جویی یه تیکه برای فیبی آواز می‌خونه. دفعه اول که دیدم، آهنگ آشنا بود ولی یادم نیومد چی بود! چون بدون زیرنویس دیده بودم و یه لغت رو نفهمیده بودم و تا ته اون قسمت یه کم مبهم بود، دوباره فردا با زیرنویس دیدم. دفعه دوم که جویی آهنگو خوند یادم اومد (توی زیرنویس هم منشن نکرده بودن). آهنگ space oddity :) حتی فکر کنم دو سه سال پیش توی وبلاگم هم گذاشته بودم! وقتی فهمیدم خیلی با خودم حال کردم. خییییلییییی =)


هفت. یه جاهایی هم دیگه خیلی مسخره‌بازی رو به حد اعلا می‌رسونن توی فرندز :|

هشت. اهنگ بند شش رو پیدا کردم، تو این پسته :)

کاملا متقاعد شدم که dead inside هستم!

فقط جویی منو می‌خندونه.

با دیدن فیبی هم سرحال میام.

مانیکا هم یه کم عصبیم می‌کنه چون یه کم شبیه منه.

بقیه هم صرفا بامزه‌ان. همین.

نظرم در نیمه فصل ۶


۱. خداوندا من جلوی این بشرِ مسخره‌کن اعتماد به نفس ندارم. ازش بدم میاد. وقتی کارم باهاش میوفته کلا متوقف میشم. 


۲. یکی به من بگه برو تو این اتاق درو ببند صد ساعت پیوسته کار کن و این خروجی رو تحویل بده، من آخ نمیگم. فقط کافیه بگن برو پنج دقیقه با آدما صحبت کن و همون خروجی رو تحویل بده و ۹۹ ساعت و ۵۵ دقیقه خوشحال و علاف بچرخ، من می‌میرم.


۳. من خیلی خوشحالم که همه‌ی اپیزودهای friends رو الکی زخمی نکردم و این روزای سیاه یه دلخوشی دارم که هر از گاهی می‌تونم یکی دو تا اپیزود ببینم و یکم بیام بیرون از این دنیا.


۴. فکر می‌کردم خیلی حرف دارم اینجا بنویسم ولی انگار فراموش شدن!

۱. بیلبوردای درباره روزه رو تو سطح شهر که می‌بینم از عصبانیت خفه میشم. گند زدن به هرچی اسلام و دین و خدا و روزه و مقدسات و رسم و آیینه... گند... چرت و پرت محض... و همه اینا همش باعث میشه یاد کتاب مزخرف ۱۹۸۴ هم بیوفتم. خوندنش کم عذاب آور بود، دیدن مظهراتش هر روز جلو چشم کممونه.


۲. به نظرم خدا به جای اینکه بیاد بگه دخترا تو دوران پریود می‌تونن روزه نگیرن، باید می‌گفت تو ایام pms میتونن روزه نگیرن‌. یا میذاشت به انتخاب خودمون. هفت روز انتخاب کنیم. واسه من اینجوریه که وقتی pmsام از فرط کلافگی فقط میتونم با شکلات و قهوه و خوردن به طور کلی حواس خودمو پرت کنم!


۳. من مذهبی نیستم. نماز هم نمی‌خونم. ولی روزه می‌گیرم اونم به دلایل خاص خودم. ولی خیلی حس بدی پیدا می‌کنم از اینکه روزه تو جمع میرم. انگاری جدایی. همه مجبورن جلوت رعایت کنن در صورتی که مجبورشون نکردی و اوکی‌ای کلا. انگار پرتی!!


۴. یعنی در حدی کلافه بودم که آخر هفته رو کلا هیچ کار مفیدی نکردم. چندتا فیلم. چندتا پادکست. یه عالمه کاغذ تا شده دور و برم و در آخر یه اتاق نیمه منفجر. شنبه اومدم خونه دیدم مامانم مرتب کرده. قدیما خجالت می‌کشیدم و قدیمترش عصبانی میشدم. الان هیچی. کمی خوشحال. خوشحالی از دو بابت. اول اینکه اتاقم مرتب شده. دوم اینکه مامانم یه کم سرگرم شده با مرتب کردن اتاق من و لذت برده.


۵. جدیدا یه کم کارم متفاوت شده. و تو این کار متفاوت می‌تونم تا سرحد مرگ خودمو خفه کنم با جزییات و مرتب کردن و فکر کردن. اینقدر به جزییات فکر کنم تا بترکم. در این حد. لذت بخشه.

اینو نشون مامانم دادم چون خیلی بامزه بود و می‌دونستم مامانم هم خوشش میاد.

آخرش گفتم این بچه منه. 

با شوخی گفت تو با بچه‌ات از این کارا بکن، ما بلد نبودیم‌.

این چه کار زشتی بود من کردم؟

که از دوستم پرسیدم وقتی بیمارستان رفته بود آیا احتمال کرونا بود یا نه؟

من کی میخوام بزرگ بشم و هرچیزی مامانم پیگیری میکنه رو دنبال نکنم؟ :|||