دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

چند وقته که به مدیرم گفتم که دیگه نمیام و مدتیه برنامه تحویل کارها رو داریم. امروز گفت میشه اگه به جایی قول ندادی یه کم بیشتر بمونی و فلان...

بعد شروع کرد استدلال کردن که اگه بخوای دنبال کار هم بگردی براشون منطقیه که چند هفته یا اینطورا دیرتر بری و اصلا اگه بگی از فردا میام شک میکنن بهت!!

مدیرم افتاده بود به دلیل پشت دلیل ردیف کردن و من داشتم نگاهش می‌کردم. گفتم اوکی. ولی حرفی نداشتم و چیزی برای کش دادن بحث هم وجود نداشت ولی سکوتم انگار یه جوری بود که راحت نبود و باید دلیل ردیف می‌کرد.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۰:۲۴

یه پادکست پیدا کردم. وقتی بهش گوش میدم، شدیدا پر از انرژی میشم به خاطر انرژی و بلوغ و سرزندگی‌ای که مجریا و مهموناشون دارن. بعد که تموم میشه، تا یه ساعت هایپرم. کلی امید به زندگی و امید به آینده و اینا. یه عالمه کار تو ذهنم ردیف می‌کنم که دوست دارم انجام بدم و هیجان‌زده میشم باهاشون. بعد از یه ساعت انرژیم کم کم محو میشه. پا میشم میرم یه کم قهوه درست می‌کنم برای خودم تا شروع کنم به نوشتن اون همه کار هیجان‌انگیز و نظم دادن بهشون. ولی همین که قهوه‌ام تموم میشه، دنیا رو سرم آوار میشه. دل‌پیچه میوفته به جونم. دلم می‌خواد برم بخوابم. برم یه گوشه چنبره بزنم. خاموش میشم. بعد با خودم فکر می‌کنم اون فکرا چی بود من کردم؟ اونا مال جووناست. از من که گذشته. حالا انگار نه انگار که وسط خل‌بازی جوونی‌ام. بعد دلم می‌خواد بمیرم. و بعد... بعد فقط منتظر می‌مونم شب بشه. اتلاف زمان محض. شب میشه و می‌خوابم... بعد تموم میشه. فردا بیدار میشم و دیگه هیچ اثری از یه انسان نیست. یه ربات کارگر روزمره. روز از نو...

اینطوری نمیشه. باید بیام مفصل بنویسم. 

حرف و فکر و احساس به مقدار زیادی درونم دارم که بیرون نیومدن از من. 

برنامه هر روز یه پست چطوره؟

متاسفانه من چون که دخترم، می‌تونم ماهی یه بار تقلب کنم و حال بدم و وقت‌کشی‌ها و زیادی خوردن‌هام رو بندازم تقصیر pms.
چرا متاسفانه؟ چون تقلبه! چون من حالم بد بوده فارغ از pms. الکی انداختم تقصیرش :)

هر چی جمله کلیشه‌ای‌تر، بی‌معناتر و چرت‌تر 

سه تا موضوع بی ربط به هم:


۱- این جمله که میگن «یادتون باشه، شما تنها نیستید» و فکر می‌کنن چقدر هم جمله ساپورتیوی گفتن خیلی کلیشه‌ای شده دیگه... شورشو درآوردن! باشه! تنها نیستیم! تو خوبی!


من در این لحظه تنها نیازی که دارم اینه که بشینم با یه نفر امن صحبت کنم و هر چی که تو ذهنم می‌گذره رو صرفا بگم و بگم و بگم تا ذهنم و افکارم بتونن منظم بشن و بتونم آروم بگیرم برای فردا. 

نه مشورت می‌خوام، نه راهنمایی، نه دستور و نه نظر... فقط به یه گوش شنوای امن و پذیرا نیاز دارم.

چیزی که درباره زندگی جالبه اینه که هیچوقت تو زندگیت نمی‌تونی بگی اگه الآن وضعیت اینطوره پس تا ابد هم همین‌طوری خواهد بود. 

اگه راضی و شاد هستی ممکنه تا ابد ادامه پیدا نکنه... اگه ناراضی و توی شرایط بد هم هستی همین‌طور...

همیشه باید تلاش کنی برای شاد بودن البته اگر شاد بودن خواسته تو از زندگیه. همیشه. حتی تا لحظه مرگ.

و این تلاش کردن هم به معنی جون کندن نیست! به قولی باید روش کار کنی. 

یه voice گذاشتم از کیارستمی. مجبورم لینک بدم چون بیان باگ جدید پیدا کرده و نمی‌تونم فایل به پست اضافه کنم.
خیلی زیبا و قشنگ تنهایی رو توصیف کرده. نظر خودمو شاید بعدا بنویسم.




دریافت

پ ن: بعدا آپلود کردم