دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۲ ب.ظ

این پست رو ببین. می‌خوام بگم این بشری که نشسته بودم جلوش و این مکالمه رو باهاش داشتم مدیرم بود. باید حتما اینجا بنویسم که مدیرم بود که یادم نره. که اگه چند سال بعد اومدم اینو خوندم به اشتباه فکر نکنم تراپیست سمّیم بوده. که تمایز قائل شده باشم بین دو تا آدم. دو آدمی که یکیشون با همه خوبی‌ها و بدی‌هاش کارش درست بود و هم خودش، هم بقیه رو می‌دید و بالغ بود و هر لحظه در حال یادگیری و رشد خودش بود و آگاه بود به خوبی‌ها و بدی‌هاش. و آدم دومی که اول باید بگم سم خالص بود و بعد ادامه بدم که نه تنها اصول حرفه‌ای کارش رو رعایت نمی‌کرد، بلکه فکر می‌کرد خدایی چیزیه. دنبال یادگیری بود ولی فرمالیته. از بدی‌ها و خوبی‌هاش می‌گفت ولی باز هم فرمالیته، چون تو قاموس ایشون بد بودن وجود نداشت. 

اولی دریا بود و می‌تونستی راحت توش شنا کنی و خودتو پیدا کنی. دومی باتلاق تزئین شده! فکر می‌کردی دریاچه‌اس، با کلی تلاش اعتمادتو جلب می‌کرد، می‌رفتی شنا کنی که به خودت میومدی و می‌دیدی داری هی فرو میری. باید خودتو رسما نجات می‌دادی.

این چند خط رو روزی می‌نویسم که قبلش برای نفر سومی گفته بودم که... که خوبی اون کار این بود که هیچ کدوم از قبل منو نمی‌شناختن. می‌تونستم خودم باشم بدون هیچ برچسب سنگینِ از قبل مونده‌ای. اون پست نشون میده منِ بدون برچسب‌های تحمیلی رو. تکه‌ای از من رو.

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی