...
شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ
من بیام اینجا بگم که حال و روزم خوب نیست؟ بگم که از هر فرصتی که تنهایی پیدا میکنم واسه گریه کردن استفاده میکنم؟ بگم که دلم میخواد بهجای همه اینها خون گریه کنم؟ بگم که خستهام؟ ناامیدم؟ و بینهایت آزردهخاطر و غمگین؟ بگم که تنهام؟ بینهایت تنها؟
دیشب اون کتاب رو خوندم و قسمتهاییش که مشابه من بود گریه امونم نمیداد. با صدا میخوندم که زودتر گذر کنم. تموم شد و با چندبار گریه خوابیدم. صبح بیدار شدم و باز گریهام بند نمیاومد. و موضوع نفس گریه نیست! اون حجم از غم، ناامیدی و شکست توی آرزوی پوچیه که از اول داشتم. پست چسبیده به بالای بلاگ رو هم پاک کردم.
- ۰۰/۱۱/۰۹