...
من وقتی دانشجو بودم نسبت به رشتهام بیعلاقه بودم. خودم این رو نمیدونستم. وقتی باید براش تلاش میکردم فهمیدم که علاقهای ندارم. وقتی فاصله گرفتم تونستم بپذیرم که تمام مدت علاقهای نداشتم و تونستم با دیگرانی که فضاش رو داشتن درباره بیعلاقگیم صحبت کنم. انگار تا وقتی دانشجو بودم اینکه من به این رشته علاقه دارم یا نه، در واقع فکر کردن بهش کفر بود و باید مخفی میموند. مثل یه راز که ناخودآگاهم هم اجازه نمیداد رازم برای خودآگاهم برملا بشه. با فاصله گرفتن و دیدن فضاهای دیگه جرئت پیدا کردم بفهمم علاقهای در کار نیست و تونستم این رو بگم به آدمها.
همین سناریو توی کارم هم تکرار شد. من وقتی کار اول رو داشتم بعد از چند ماه نسبت بهش بیعلاقه شدم ولی باز خودم ماجرا رو نمیدونستم. توی محل کارم و زندیگم فضایی برای ابراز بیعلاقگی وجود نداشت. و تمام سناریو تکرار شد. کم کم که فاصله گرفتم، و از اون فضا بیرون اومدم جرئت پیدا کردم بفهمم من علاقهای نداشتم و اینها. الان که برمیگردم و مشاهده میکنم میبینم با اینکه تو حرفه و تخصصم خوب بودم ولی هیچ زمانی از زندگیم رو غیر از زمان اجباری کار به اون حوزه اختصاص نمیدادم. حتی دنبال کردن اخبار مربوطه یا یادگیری یه مهارت جدید توی همون حوزه واسه ارضای حس علاقه و کنجکاوی هم جایی توی زندگیم نداشت.
الان اینجا توی این کار هم همینه. اول نسبت به پوزیشنم بیعلاقه شدم. حتی زمان کار هم دلم نمیخواست اون کارا رو بکنم و دنبال کارای دیگه بودم. تعویض پوزیشن اینجا راحتتر بود ولی وقتی پوزیشن عوض شد دیدم حالا من نسبت به این صنعت بیعلاقهام. البته که واجب نیست شما صنعتی که توش کار میکنی رو دوست داشته باشی. ولی از اونجایی که این صنعت علاقهمندان زیادی داره و توی دنیا بهروزه، یه جورایی سر کار من هنوز نتونستم بگم به این صنعت علاقه ندارم و کارهاشون برام بیمعناست. این حالا شده راز مخفی من که نمیتونم با کسی در میان بذارم.
- ۰۲/۰۵/۱۰