۱۰:۳۰ شب خوابیدم و انقدر خوش خیال بودم که پنجره رو باز گذاشتم تا فضای اتاق خنک بمونه.
بعد فکر کن ساعت ۱۲:۳۰ شب با صدای یه زن که توی کوچه داد میزد و فحش میداد بیدار شدم. تو داد و بیدادها هم یه مرد بود و اونم فقط فحش میداد. حتی معلوم نیود مشکلشون چیه با هم فقط هر فحش جنسی که بلد بودن به هم پرت میکردن.
ریاکشن من چی بود؟ ترسیدم. رفتم لب پنجره و حتی وقتی دیگه با هم داد و بیدادی نمیکردن بیرونو دیدم. ماشینهایی که رد میشدن رو دیدم. مردی که توی سکوت کوچه با گوشیش کار میکرد. عابرین. پنجره خونهها.
من خیلی مثبت از خرید اومده بودم، شام نیمه سالمم رو خورده بودم، کمی از محتوی دوره آموزشیم رو گذورنده بودم و ۱۰ شب برای تنظیم خوابم خوابیده بودم و بعد وسط چنین زندگی مثبت و مثلا سالمی چنین تلنگری از محلهام گرفته بودم.
محلهام از روزی که اومدم اینجا همیشه یه چیزی برای تعجب کردن و حس ناامنی گرفتن داشته. این وقتها که موضوعات عجیب و ناامن میبینم توی محله، خیلی بیشتر میترسم.
میدونی. من به همون خرید از فروشگاه زنجیرهای و خرید از سوپرمارکت اینترنتی و نونوایی اینترنتی ادامه میدم. حتی آشغالهامو دیگه شب هم نمیبرم بیرون. اصلا اینجا بهم حس امنیت نمیده. اصلا!