دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

امروز رو روز اتلاف زمان و وبلاگ‌گردی نام‌گذاری کردم.

از صبح که بیدار شدم. توی بلاگم هستم. توی وبلاگم نه! توی پنل بلاگ! مشغول خوندن وبلاگ‌های دیگران.

چرا؟ چون مودم پایینه. به شدت. به خاطر مهمونی‌ عذاب‌آوریه که فردا دعوتم و رد نکردم؟ به خاطر نفس آخر هفته بودنه؟ به خاطر چیه؟ نمیدونم و نمیخوام بهش فکر کنم. این چند روز پست زیاد منتشر می‌کنم :/

اوایل وقتی می‌خواستم آشغال‌های تر رو ببرم بیرون، کیسه رو بدون سطل می‌بردم. معمولا صبح موقع بیرون رفتن هم اینکار رو می‌کردم و بعد از دور انداختن آشغال مستقیم می‌رفتم سرکار.

تا اینکه یکی دو بار دیدم اوضاع خیلی خرابه. آشغال آب پس داده و چکه‌های آشغال زیاده. دیگه این شد که مدتیه اگه آشغال آب پس نداده باشه بدون سطل، و اگه آب پس داده باشه با سطل می‌برم و توی حالت دوم سطل رو برمی‌گردونم خونه و بعد میرم سرکار.

حالا امروز در حالیکه آشغال خیلی آب پس داده بود و با سطل داشتم آشغالا رو بیرون می‌بردم، وقتی وارد پارکینگ شدم دیدم کف پارکینگ بی‌نهایت کثیفه از آب آشغال ریخته شده و خشک شده و آدمایی که روش راه رفتن. و بلافاصله با خودم گفتم همسایه‌ها الان فکر میکنن این کار منه.

رفتم سرکار و وقتی برگشتم خونه دیدم یکی از همسایه‌ها داره کف پارکینگ، اون نقطه رو می‌شوره و من که سلام دادم و از کنارش رد شدم زیر لب یه سری چیز میز زمزمه کرد. حالا از اون موقع تا حالا فکرم رها نمیشه از ماجرای آشغال. مدام دارم فکر می‌کنم نکنه کار من بوده و انقدر بی‌ملاحظه بودم (که هر چی فکر میکنم محاله من بوده باشم)

یا میگم نکنه واقعا فکر کنن کار من بوده؟

واقعا دیوانه شدم سر این موضوع.

خیلی  دلم میخواد اینجا از احوالم بنویسم. هم برای الان که بار از روی دوشم برمی‌داره این نوشتن و ذهنم سبک میشه. هم برای بعدا که می خونم و می‌فهمم چه حس و حالی داشتم.

 

 

فردا سراغ من بیا از علی عظیمی

دریافت



از این شاخه به اون شاخه - علی عظیمی

دریافت

تصمیمم رو گرفتم. دیروز یه ایده بهتر و کم‌دردسر تر به ذهنم رسید که منطقی‌تره و درد و خونریزی کمتری داره برای هر دو طرفمون.
فقط مونده دلایلی پیدا کنم که برای طرف دوم منطقی به نظر بیاد. چون دلایل من دلایل من هستند و دلیلی نداره عنوانشون کنم.
دلم میخواست اینو به یکی بگم. تو وبلاگ عزیزم از همه در دسترس‌تر بودی. البته که هیچ حرفی هم نمی‌زنی و مغزمو با منصرف کردن نمی‌خوری :)

۱۰:۳۰ شب خوابیدم و انقدر خوش خیال بودم که پنجره رو باز گذاشتم تا فضای اتاق خنک بمونه.

بعد فکر کن ساعت ۱۲:۳۰ شب با صدای یه زن که توی کوچه داد میزد و فحش میداد بیدار شدم. تو داد و بیدادها هم یه مرد بود و اونم فقط فحش میداد. حتی معلوم نیود مشکلشون چیه با هم فقط هر فحش جنسی که بلد بودن به هم پرت می‌کردن.

ری‌اکشن من چی بود؟ ترسیدم. رفتم لب پنجره و حتی وقتی دیگه با هم داد و بیدادی نمی‌کردن بیرونو دیدم. ماشین‌هایی که رد میشدن رو دیدم. مردی که توی سکوت کوچه با گوشیش کار میکرد. عابرین. پنجره خونه‌ها.

من خیلی مثبت از خرید اومده بودم، شام نیمه سالمم رو خورده بودم، کمی از محتوی دوره آموزشیم رو گذورنده بودم و ۱۰ شب برای تنظیم خوابم خوابیده بودم و بعد وسط چنین زندگی مثبت و مثلا سالمی چنین تلنگری از محله‌ام گرفته بودم.

محله‌ام از روزی که اومدم اینجا همیشه یه چیزی برای تعجب کردن و حس ناامنی گرفتن داشته. این وقت‌ها که موضوعات عجیب و ناامن می‌بینم توی محله، خیلی بیشتر می‌ترسم.

می‌دونی. من به همون خرید از فروشگاه زنجیره‌ای و خرید از سوپرمارکت اینترنتی و نونوایی اینترنتی ادامه میدم. حتی آشغال‌هامو دیگه شب هم نمی‌برم بیرون. اصلا اینجا بهم حس امنیت نمیده. اصلا!

عصبانی و کلافه‌ام. بی‌نهایت عصبانی و کلافه‌ام. بی‌نهایت...

با این سن می‌دونم که کسی که از دستش عصبانی هستم مهمان مادرم نیست. مورد عصبانیتم هم مادرمه، هم خودم و هم پدرم. در حالیکه هزاران هزار کار روی سرم ریخته، مریضم و وقت استراحت هم ندارم، دو روز کامل از زندگیم رو اومدم خونه مادرم چون مهمون داره. برای کمک نیومدم چون به کمک من احتیاج نداره. اومدم که فقط باشم. باشم تا تصویر مصنوعی و دروغینی که مادر و پدرم از زندگیشون جلوی بقیه ساختن حفظ بشه. برای چه کسانی؟ کسایی که حتی نمی‌دونم اگه بمیرم آیا اصلا سر قبرم میان یا نه.

از خودم عصبانیم که نمی‌زنم زیر کاسه کوزه این همه تظاهر.

خسته‌ام واقعا.

و بدی ماجرای خونه مادرم اینه که دیگه اینجا منطقه امن و راحت و خصوصی‌ای ندارم. و من وقتی بیشتر از ۲۴ ساعت فضای خصوصی نداشته باشم واقعا با تمام وجودم کلافه میشم. 

از اسفند یا شایدم بهمنه که گوشه ذهنم یه تسک کاشتم. بروز کردن رزومه و لینکدین. چون میخوام توی یه دوره کاری شرکت کنم و نیازه که آدرس لینکدینم رو بدم و رزومه‌ام رو هم براشون آپلود کنم. سال‌ها پیش با دوره آشنا شده بودم ولی مردد بودم شرکت کنم. یادمه اون سال ها یه مرحله مصاحبه هم برای شرکت توی دوره وجود داشت و الان نمی‌دونم همچنان این موضوع هست یا نه.