مشخصه کارهای دیگه داشتم و برای فرار ازشون افتادم به جون خونه؟
امروز کل خونه رو گردگیری کردم، جارو کردم و طی کشیدم. دستشویی رو شستم. ملحفههای تختم رو درآوردم، شستم، خشک شد و دوباره assemble کردم. به گیاهام آب دادم. لباسهای بیرونم رو شستم. پتوم رو شستم. ناهار سالاد با مرغ گریل مزهدار شده درست کردم و شام از غذاهایی که دیروز درست کرده بودم خوردم. یه اپیزود تقریبا ۲ ساعته پادکست گوش دادم و یه وبینار (این هم دو ساعته) شرکت کردم. دوش گرفتم. ژورنال کردم و مقدار قابل توجهی هم گریه کردم. با این وجود چندین ولاگ هم توی یوتیوب و اینستاگرام دیدم.
و الان با چشمانی خیس از اشک، در حالی که چیزی از کمرم باقی نمونده و دستهام خبر از شروع درد میدن، از ساعت خوابم گذشته و خوابم نمیبره، گشنهام شده و باید برم آشپزخونه. و برام سواله که بچه همسایه چرا باید تا ساعت یک و نیم شب بیدار باشه. چرا اون یکی همسایه بچه نوزادش رو ساعت ۱۲ شب حموم میبره. این بچهها چرا خواب ندارن؟
- ۰۲/۰۶/۰۴
انقده دوست دارم خودم خونه داشته باشم تنهایی و بیفتم به جونش :)
این مرحلهی خونهی مستقل داشتن که خود آدم صفر تا صدشو فراهم کرده باشه، خیلی مرحلهی خفنیه تو ذهنم :)