دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

دیروز رسما بیشتر از ۱۲ ساعت سرکار بودم. زمان رفت و آمد که به جای خود‌. آخرای اون ۱۲ ساعت گریه می‌کردم و تنها کار می‌کردم. بعد که اومدم خونه و شامم رو خوردم باید می‌نشستم پای آماده‌سازی مقدمات کار دوم. خسته بودم و خوابم میومد و گریه می‌کردم و هی سعی می‌کردم پشت گوش بندازم. در نهایت باید انجام میشد. تا ساعت ۳ صبح یعنی ۳ ساعت هم روی مقدمات کار دوم زمان گذاشتم. ۳ الی ۴ ساعت خواب کم کیفیت داشتم و صبح پاشدم رفتم سراغ کار دوم. وقتی کارم تموم شد و برگشتم مثل همیشه بند بند وجودم در حال متلاشی شدن از هم بود. ناهارمو خوردم. خوابیدم و هشت شب با سردرد از خواب بیدار شدم. شام خوردم. سریال دیدم و بعد با مشقت ظرف‌ها رو شستم. الان هم دارم کمی استراحت می‌کنم تا بعد برم حموم.

این چند روز از خودم سپاسگزاری کردم که جمعه به اندازه کل وعده‌های هفته آشپزی کردم و این دو روز دغدغه غذا درست کردن یا خریدن دیگه باری روی دوشم نبود.

امروز اومدم خونه، ناهارم رو خوردم و بعد خوابم برد. با اینکه وسط خواب چندبار بیدار شدم و استرس‌های مسخره به سراغم میومد، ولی چهار ساعت خوابیدم.

دیروز این رو نوشتم:

دیشب فیلم nomadland رو دیدم و خیلی وحشت کردم. من نمی‌دونم چرا همش در تمام طول زندگیم حس می‌کنم قراره یه روز توی جوب زندگی کنم. اینکه بابام همش این موضوع رو توی گوشم خونده بی تاثیر نیست. ولی واقعا من خیلی درونی کردمش.

دیروز روزه گرفتم و آخرای روز واقعا سردرد داشتم و حال بدی داشتم. همیشه میمونم سرکار خودمو پاره میکنم بعد میرم خونه. دیروز زودتر از پاره شدن رفتم. بعد اینقدر خسته و سردرد بودم که حال نداشتم افطار درست کنم. خلاصه بدون اینکه بفهمم از ۶:۳۰ تا ۸:۱۵ خوابیدم بدون اینکه افطار کرده باشم. وقتی بیدار شدم واقعا حالم بد بود. سردرد برگشت. سنگینی و حال بد برگشت. شروع کردم به خوردن مخصوصا شیرینی جات. واقعا حالم بد بود. قرص هم خوردم. بعد که حالم خوب شد تصمیم گرفتم روزه نگیرم امروز رو. 

منی که از ۱۰ سالگی همه روزه ‌هام رو گرفتم این اولین بار در زندگیم بود که روزه نگرفتم

امروز ادامه‌ش رو می‌نویسم:

دیروز ۴ تا فیلم دیگه دیدم. چند فصل دیگه از کتابی که دستم بود رو هم خوندم. صبحانه و ناهارم از روز قبل اماده بود حوصله غذادرست کردن نداشتم و فقط ذرت مکزیکی درست کردم و صبحانه روز بعد رو. البته ظرف‌هام رو هم شستم. تا ۳ صبح هم بیدار بودم.

امروز که جمعه‌اس به سختی از خواب بیدار شدم. صبحانه‌ای که دیشب آماده کردم رو آوردم توی تخت خوردم. هنوز توی تختم و اینجا کتابم رو تموم کردم و سوشال مدیاها رو اسکرول کردم. 

و مدام یخ غر ریزی از درونم بالا میاد و میگه که دلم نمیخواد برم خونه مامان بابام و دلم میخواد کل چهار روز رو خونه خودم باشم و حتی پامو از خونه خودم هم بیرون نذارم‌.

قراری که برای تعطیلات با خودم گذاشتم استراحت و سه کار بود. جمع‌بندی موضوعات مالی سال گذشته. بروزکردن رزومه‌ام و آماده شدن برای کار دوم.

یه لیست ساختم از کارای شخصی که برای کشف خودم می‌خوام انجام بدم.

اومدم خونه مامانم تا چند روزی از ایام عید پیششون باشم. امروز صبح ساعت ۷ و ۸ صبح بیدار شدم و واقعا از خواب سیر بودم. ولی اینجا راحت نبودم بلند شم و به کارام برسم. خواب کلافه‌کننده‌ام رو ادامه دادم تا ۱۰ و ۱۱ صبح. وقتی بیدار شدم تنها بودم. صبحونه جالبی نداشتیم. یه چیزی سر هم کردم خوردم. بعد نشستم پای دیدن تکرار برنامه‌های نوروزی شب قبل‌. ناهار خوردیم. یه گوشه دنج برای خودم ساختم و از بعد از ظهر تا پاسی از شب توی یوتیوب و اینستاگرام فقط بی‌هدف چرخیدم. خونه خودم بودم این نمیشد. همین.

سال گذشته من سراغ کار دوم رفتم و بالاخره بعد از عمری امتحانش کردم تا آرزوی به دل مونده نشه. مستقل شدم و دهنم سرویس شد. با پیشنهاد تغییر پوزیشنم توی کار اول موافقت شد و بالاخره به این رویای چندساله هم دست پیدا کردم. بعضی از بچه‌ها به این تغییر پوزیشن میگن ارتقا. ولی چون دو کار متفاوته من بهش به چشم ارتقا نگاه نمی‌کنم.

از صبح تا الان خودمو پاره کردم.

صبحانه درست کردم، ناهار لوبیا خیسونده از دیشب رو درست کردم. پیاز نداشتم رفتم پیاز خریدم. برای فردا هم مرغ‌ها رو مرینیت کردم. حلوا درست کردم. نون سوخاری کردم. ناهارمو خوردم و وقتی داشتم استراحت میکردم به پوچی رسیدم. بعد نشستم لیست خرید نوشتم و یک ساعت تمام تلاش کردم با این نت ت.می خرید سوپرمارکتیم رو آنلاین انجام بدم و نشد. بعد زدم بیرون و کمی توی بارون محله گردی کردم و بعد رفتم هایپرمارکت محله خرید کردم. نون هم از نونوایی خردم و کمی سبزیجات از میوه فروشی. اومدم خونه و خریدا رو مرتب کردم و غذای فردا رو درست کردم و شام امشب رو خوردم. حالا هنوز که هنوزه تنبلیم میاد کارای فردا صبح رو انجام بدم. این همه کار کردم که کارای اصلی رو انجام ندم :)

امروز صبحانه درست کردم، ناهار درست کردم، توالت رو شستم، حمام کردم، کف اتاق رو جارو و طی کشیدم، لباسا رو انداختم ماشین‌لباسشویی، فیلم دیدم، گریه کردم، دو تا تلفن جواب دادم و یه تماس گرفتم، ۱۰۰ بار در یخچال و کابینت‌ها رو باز کردم و ریزه‌خواری کردم، لوبیا خیسوندم برای ناهار و شام فردا. مرخصی بودم امروز رو. بعد از مدت‌ها برای خودم مرخصی گرفتم. امروز مال خودم بود. خودِ خودم.

این چه رازی بود پنجشنبه بهم گفت؟ حالا من چجوری تابلو نکنم؟ راستش رو بخوای خوشحال شدم از اون اتفاقی که قراره بیوفته. ازم پرسید خوشحال شدی یا ناراحت. بهش گفتم نگران شدم. نگفتم خوشحال شدم. عذاب وجدان می‌گرفتم اگه می‌گفتم خوشحال شدم. حالت نون و نمک خوردن سر سفره کسی بود و بعد خوشحال شدن از وقوع اتفاق تلخ برای اون آدم.

خواهشا این روزها بره روی دور تند و زودتر تموم شه.

اومدم کافه. تنهایی‌. بعد از مدت‌ها. دیشب گریه کردم. یه دل سیر نبود. چون حوصله یه دل سیر گریه کردن رو نداشتم. وقتی فهمیدم گریه عمیقیه زود تمومش کردم. دیروز بعد از ناهار با مدیر جدیدم و مدیر سابقم صحبت کردیم. کلی نقد داشتن بهم. منم هم دفاع کردم، هم گله، هم پذیرفتم نقدشون رو و هم راهنمایی‌هاشون رو پذیرفتم. صحبت عمیقی بود برام. مدت‌ها بود این شکلی با کسی صحبت نکرده بودم که حرف‌هاش بخواد به جونم بشینه. بعدش حوصله فکر کردن به حرف‌ها رو نداشتم. مثل زمانی که بعد از جلسه تراپی که توش حرف‌ها بهم می‌نشستند حوصله فکر کردن بهشون رو نداشتم. این حرف‌ها هم با اینکه با همشون موافق نبودم اندازه‌ام بودن. می‌نشستن بهم‌.

اومدم خونه مامانم اینا و با این خیال که قراره اینجا کار کنم لپ‌تاپم رو هم همراهم آوردم.

لپ‌تاپ رو هنوز از کیفم در نیاوردم. نه به کارهای شخصیم رسیدم نه کارهای مربوط به شغلم. فردا یه سری جلسات مهم دارم و از الان دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه.

تنها دلداری‌ای که می‌تونم به خودم بدم اینه که تهش اخراج میشم.

تنها راه حلی هم که به ذهنم می‌رسه اینه که زود برم سرکار و تا بقیه نیومدن کارامو انجام بدم. با هیچ کسی هم صحبت نکنم و وقتم رو تلف نکنم.

البته رسیدن کارها به دقیقه نود به خاطر تنبلی من نبوده. بلکه به خاطر بی‌عرضگیم بوده. بی‌عرضه بودم و ثابت‌قدم نبودم. نه نگفتم و خودم رو بازیچه دست دیگران قرار دادم.