...
دیروز بینهایت روز عجیبی بود. سرکار نرفتم و به جاش کلی کار دیگه کردم. شب هم فیلم Synecdoche, New York رو دیدم. محو فیلم بودم. تمام فیلم بین خیال و واقعیت معلق بودی و حال غریبی بود. بعد از فیلم هم کلی برای زندگی خودم و بچگیام گریه کردم و بعد از گریه رفتم دستشویی. و همونجا که خودم رو توی آینده دیدم این فکر از ذهنم گذشت که حالا اگه یه سوسک ببینی تمام بدبختیهات از یادت میره. حدس بزن چی شد! برق رفت! خیلی وضعیت غریبی بود. توی خونه تنها بودم. قبلش فیلم Synecdoche, New York رو دیده بودم. برای بدبختی های روحی روانیم گریه کرده بودم و حالا با فقط رد شدن چنین فکری از سرم برقا رفته بود! واقعا یه لحظه فکر کردم که تموم شده و من رسما دیوانه شدم. اومدم بیرون، رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم و وقتی دیدم برق محله رفته خیالم راحت شد. توی اون تاریکی عمیق، واقعا فاصلهای با دیوانگی نداشتم!
- ۰۲/۰۶/۱۲