دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یه وقت‌هایی هست که یه سری کلمه‌ها یا عبارات هستن که رو دلمون می‌مونن تا حداقل یکبار شده توی عمرمون ازشون استفاده کنیم و بعدش بگیم آخیش بالاخره منم این کلمه‌ی قلبمه سلمبه یا این عبارت خفن رو توی جمله استفاده کردم‌‌. صد در صد همه تجربه‌اش رو داشتن.

حالا امشب فرصتی برای من پیش اومد که بتونم به کسی بگم :«اشکال نداره عزیزم، هر طوری راحتی»

ولی خب دختر خوبی شدم و نگفتم :)))


پ ن : نمی‌دونم اولین بار کِی و به کی قراره بگم :|


آشپزی کردن :))


فارغ از ماحصل غذا! (از نظر خوشمزه یا بدمزه بودن، سوخته بودن یا نسوخته بودن، شور بودن یا بی نمک بودن و ...)


پ ن : دلخوشی‌هام داشتن از یادم می‌رفتن :(


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها


امروز موارد خیلی زیادی پیش اومد که باعث می‌شدن خیلی عصبانی بشم از دست یه نفر، چون همه‌اش یه رفتاری ازش سر میزد که واقعا دوست نداشتم و ندارم این رفتار رو و به شدت برام آزاردهنده‌اس. از یه طرف اگه عصبانیتم رو ابراز می‌کردم ممکن بود آبروم بره چون باید برای اون آدم توضیح می‌دادم که چرا از دستش عصبانی شدم و تا بیام توضیح بدم و اون بفهمه و عکس‌العمل نشون بده و اینا من دیگه ممکن بود منفجر بشم و آبروم جلوی بقیه می‌رفت و تمام. از طرف دیگه هم اگه چیزی نمی‌گفتم و عصبانیتم رو بروز نمی‌دادم، باید تا چند روز این عصبانیت رو توی خودم مخفی می‌کردم چون فرصت ابرازش در چند روز آینده وجود نداره و این باعث می‌شد اون موضوعات روی دلم بمونن و هضم نشن و زمان ابرازشون هم بگذره و اونقدر دیر بشه که حرف من بی ارزش بشه.

برای همین خیلی در منگنه بودم. سعی کردم نصفه و نیمه ابراز کنم ولی انگار بی فایده بوده و این رفتاری که برای من آزاردهنده‌اس هنوز داره تکرار میشه توسط اون آدم.

از طرفی بدیِ ماجرا اینه که وقتی من می‌خوام به این آدم بفهمونم که از این رفتارش بدم میاد و ازش بخوام که انجامش نده، معمولا یا من رو جدی نمی‌گیره و یا به بدترین شکل ممکن منظورم رو اشتباه متوجه میشه و وارد دعوا میشه :|

و به این ترتیب الآن دقیقا من با یک برگه «عصبانیت» به اضافه‌ی یک برگه «رفتاری که آزاردهنده‌اس و تموم نمیشه» و همینطور برگه‌ی سوم یعنی «آبروم جلوی بقیه» منگنه شدیم به هم و همه با هم در منگنه‌ایم :|


پ ن : درباره عنوان پست هم نمی‌دونم که آیا در منگنه شدگانیم؟ بودگانیم؟ هستگانیم؟ ااااگانیم؟ چی گانیم؟؟ 

نویسنده نیستم، چون نویسنده نیستم!

قلم خوبی هم ندارم، چون نویسنده نیستم!

قرار هم نیست قلمم خوب بشه، چون دلم نمی‌خواد!

دوست هم ندارم که وبلاگ‌ها رو با این معیار بسنجم.


نمی‌دونم چرا اینقدر آزارم می‌داد این قضیه که باید در چهار جمله خلاصه‌اش می‌کردم! 

همین :|

یه جمله رو قبلا نوشته بودم و خیلی بش اعتقاد داشتم. هنوزم بش اعتقاد دارم و تمام تلاشم رو می‌کنم که رعایتش کنم. امشب خیلی دوست داشتم به چشم‌های اون آدم زل بزنم و این جمله رو بش بگم. ولی حیف که نمی‌شد، حیف...


پ ن : این پست یه نوع ثبت بود برای خودم

پ ن : ای‌کاش نجات بچه‌های آتش‌نشان همین امشب تموم شه


این روزها وقتی یه چیزی باعث میشه یاد گذشته بیوفتم، دو قطره اشک میریزم و بعد تلاش و تلاش و تلاش واسه اینکه سعی نکنم به گذشته فکر کنم. سعی نکنم چیزی یادم بیاد از اون روزای خاک خورده. و می‌دونم بیهوده‌ترین کار تلاش برای فکر نکردن به گذشته‌اس!

چون من در اون لحظه ممکنه بتونم ذهنمو منحرف کنم و بیخیال فکر کردن به گذشته بشم ولی مطمئنا ذهنم بیخیال نمیشه و بیشتر و بیشتر میگرده دنبال نشونه‌هایی که منو یاد گذشته بندازن و باعث بشن من دوباره توی این چرخه بیوفتم :|

پرت شده بودم به ۷-۸ سال پیش، حتی بیشتر، ۹-۱۰ سال پیش


پ ن : شاید این پست موقت باشه.


وقتی یه نفر از رانندگیم تعریف کنه


منظورم از این تعریف کردن‌های الکی نیست! از اونا که وقتی به مامانم میگم نترسه، الکی ازم تعریف می‌کنه تا بگه نترسیده رو نمیگم. یا از اون تعریف کردن‌ها که مادربزرگم وقتی داره پشت سر هم ذکر میگه و صدقه می‌اندازه که مبادا تصادف بکنم رو هم نمیگم:| همچنین از اونا که بابام وقتی یه مهمون رو سوار کردیم و میخواد ترس مهمون‌ها رو از بین ببره رو هم نمیگم :| (ترس این دوستان ساختگیه! یعنی اتفاق خارجی ترسناکی وجود نداره، اونا از اتفاقی می‌ترسن که خودشون تصورش میکنن و بش پر و بال میدن و احتمال رخ دادنش کمه و یا احتمال رخ دادنش به همون میزانیه که توی موقعیت‌های دیگه ممکنه رخ بده، موقعیت‌هایی که اتفاقا توشون اصلا نمی‌ترسن مثل موقعیت رانندگی افراد میانسال و بعد از آن!!!)


تعریف کردن واقعی منظورمه. از اونا که فقط و فقط یه نفر بلده :)


پ ن : من از اون دخترهایی هستم که اگه ببینن یکی داره پشت فرمون به جنسیتشون نگاه می‌کنه و پشت سر هم برچسب بشون میزنه زود عصبانی میشن. از اون دخترها که بعضی وقت‌ها کارایی می‌کنن تا به بقیه ثابت کنن این فکراشون درباره رانندگی خانوما الکیه و در عین حال خیلی هم زشته :/


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها



لاک زدن


همینقدر ساده، همینقدر کوچیک، ولی بی نهایت انرژی‌ زا!


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها


با سر و صدای اهل خونه از خواب بیدار میشی. به خودت میگی من نباید بیدار می‌شدم، من نباید با سر و صدای کسی از خواب بیدار می‌شدم!

به زور سعی می‌کنی دوباره بخوابی. سرت رو بیشتر فرو می‌کنی توی بالشت. پتو رو محکم‌تر می‌پیچونی به خودت. چشماتو محکم تر می‌بندی و به زور به خوابی که قبل از این می‌دیدی فکر می‌کنی و سعی می‌کنی تصور کنی که به خواب رفتی!

ولی بعد از همه‌ی این‌ها تو می‌مونی و سردردی که به زور می‌خواد خودش رو به تو تحمیل کنه!

به این میگن لجبازی با خود، به وسیله‌ی محرک بیرونی!!!!


فقط یه سوال ذهنمو درگیر کرده.

اینکه فوت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی می‌تونه زمانه رو به زمانه‌ی قبل از فوت ایشون و زمانه‌ی بعد از فوت ایشون تقسیم کنه؟

همین‌قدر پررنگ؟