16 . دلخوشی های کوچک زندگیِ من
سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ق.ظ
بعد از یه عمر انتظار، بالاخره اون لحظه رسید که من روزه باشم و حواسم نباشه و یه چیزی (خیار) بردارم و گاز بزنم تا بخورم. بله این لحظه رسید. یه عمر انتظار کشیدم واسه این لحظه ولی خب یهو حواسم که جمع نبود جمع شد و قورتش ندادم :(
فکر کنم آه برادرم گرفته بود منو که اینجوری شد. آخه یه بار این لحظه و این اتفاق داشت براش پیش میاومد که من ناخودآگاه و ناخواسته بش گفتم که روزهاس. فکر کنم اون لحظه بوده که یه آه کشیده و این آهِ بیچاره تا الآن پشت سر من حرکت کرده تا بعد از چند سال سرگردانی بالاخره بر سرم نازل شده و وظیفش رو انجام داده.
البته قبلا برای برادرم چندین بار اینطور شده بود و روزه بود و خورده بود یا نوشیده بود و هنوز حواسش نبود که روزهاس... ولی خب آهه دیگه یهو میبینی دامانتو میگیره.
پ ن : توضیحات این سری پستها
- ۹۶/۰۳/۱۶