از دنیا و تمام روابطی که توش وجود داره حالم به هم میخوره...
همهی همهی انواع روابط!!!
- ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۲
از دنیا و تمام روابطی که توش وجود داره حالم به هم میخوره...
همهی همهی انواع روابط!!!
میخوام یه قراری با خودم بذارم. اینجا هم مینویسمش تا ثبتش کنم و نتونم زیرش بزنم یا یادم بره که یه روزی چنین قراری با خودم گذاشتم.
اسم قرارم هم هست «سهشنبههای آخر ماه»!
یعنی چی؟ یعنی اینکه از این به بعد تا آخر عمرم سهشنبهی آخر هر ماه رو باید به قراری که با خودم گذاشتم بپردازم.
قول و قراری که با خودم گذاشتم چیه؟ اسمشو میذارم قرار یادآوری! اصلا اسمشو بذارم «یادآوری سهشنبههای آخر ماه» بهتره!
یعنی چیکار میکنم؟ میشینم با خودم یادآوری میکنم چیزایی رو که هیچوقت نباید از یادم بره. یعنی یه چیزایی رو که هیچوقت توی زندگیم نباید از یادم بره رو یه جایی ثبت میکنم و سهشنبههای آخر ماه میشینم اونا رو برای خودم یادآوری میکنم.
موارد یادآورنده هم چیزایی هستن که ظاهرا خیلی از یادم میرفتن و من یه جاهایی برام سوال پیش میومد که خب پس من چه مرگمه که فلان؟ ولی بعدا با یه تلنگری، اتفاقی، چیزی دوباره یادم میومده که آهااااان! فلان بوده که من یه مرگیم بوده که فلان! حالا میخوام اینا رو برای خودم یادآوری کنم که اولا هی بعضی وقتا سردرگم نشم و خیلی وقتا هم منتظر اتفاقی، تلنگری، چیزی نمونم!!!
چیزایی هم که قراره یادآور باشن برای من هر چیزی میتونن باشن ولی باید اینقدر مهم باشن که تا آخر عمرم بخوام اونا رو به خودم یادآوری کنم، تا آخر عمر! پس لیستم احتمالا بلند هم نمیشه.
سهشنبه بودنش هم برمیگرده به امروز که سهشنبهی آخر ماهه! امروز که تلنگری بم خورد که یادم بیاد یه چیزایی رو و سعی کنم از یادم نرن هیچوقت... که اگه یه روز سردرگم شدم که ای بابا پس من چه مرگمه؟ بدونم این یه جواب به اون سواله!!!
آخرش هم اینکه یادآورندهها هم میتونن خوب باشن هم بد، فرقی نمیکنه.
پ ن : میدونم که خیلی گنگ نوشتم!
میشه کسی رو که هرچی که از دهنش در اومده رو بتون گفته رو بخشید؟ میشه اصلا باش نرمال رفتار کرد؟ میشه دوستش داشت؟ میشه دلتون براش تنگ بشه؟ میشه باهاش اصلا حرف زد؟ میشه؟؟؟
وبلاگ قبلیم کاملا پاک شده!
یعنی حساب کاربریم کاملا پاک شده!!
و من دلم میخواد خودمو...
از سرویس دهنده قبلیم متنفرم...
من وبلاگمو میخوام...
من حرفامو میخوام...
پ ن : همچنان امیدوارم username و password رو یادم رفته باشه یا مثلا حتی ایمیلمو(!!) تا اینکه وبلاگم پاک شده باشه...
تشنهام شده بود. رفتم برای خودم چای ریختم و یه شکلات برداشتم و اومدم توی اتاق و نشستم پشت میز تا چایم رو بخورم. (یا بنوشم)
چندتا آهنگ هم از قبل دانلود کرده بودم و وقت نشده بود گوش بدمشون. گوشیمو آوردم که تا چای رو میخورم، آهنگها رو هم دونه دونه گوش بدم. ازشون خوشم اومده بود، آروم بودن. لپتاپم جلوم بود گفتم بذار تا چای میخورم برم توی لپتاپم یه گشتی بزنم.
وقتی به خودم اومدم دیدم گیر کردم روی یه آهنگ و برای بار هزارم دارم پلیاش میکنم. دیدم پوشهی عکسهای خودم جلوم بازه، عکسهایی که فقط از خودمه و همه رو یکجا پشت سر هم گذاشتم توی یه پوشه. دیدم صورتم خیسه. دیدم چشمام قرمزه. و شاید بار سوم یا چهارم بود که به عکس اول پوشه رسیده بودم.
همیشه فکر میکردم بدترین من، منِ پارساله! عکس ها رو که دیدم نظرم عوض شد. منِ دو سال پیش داشت جون میکند عوض شه. منِ پارسال یه کوچولو امید داشت. منِ امسال چی؟ اصلا عکسی نداشتم از منِ امسال! منِ 95! کم بودن...
منهای قبل دیوونه بازی در میآوردن حتی وقتی در حال مرگ بودن. ولی این من چی؟
پ ن : اهنگ به طور احمقانهای انگار خطاب به خودم بود!!!
همین الآن با یکی از ترسهای جدید زندگیم آشنا شدم...
اینکه نکنه برادر کوچکترم یه روز زودتر از من ازدواج بکنه؟ اصلا نکنه یه روز ازدواج بکنه؟ نکنه همین الآن دلش پیش یه دختر گیر کرده باشه؟ یا شاید حتی چند سال قبلتر؟
پ ن : اونوقت من باید چیکار کنم؟
چند وقت پیشا توی مترو بودم که یه خانوم اومد یه برگه نظرسنجی داد که پر کنم و پر کنیم. داشت اطلاعات آماری جمع میکرد برای پایاننامهش. فکر کنم یه جورایی میخواست جو سیاسی مردم در زمان انتخابات مجلس و مجلس خبرگان که سال ۹۴ برگزار شد رو بفهمه. و مثلا بدونه به چه رسانههایی بیشتر اعتماد کردیم توی اون فضا و به چه حزبی بیشتر اعتماد داشتیم و چقدر به عنوان یه شهروند ایرانی فعال بودیم تو زمینه انتخابات کشورمون. و این فعال بودن به معنی فقط و فقط رای دادن نیست، بلکه بحث با دیگران بر سر نامزدهایی که میخوایم بهشون رای بدیم و دنبال کردن رسانههای مختلف(مختلف!!) و آگاهی درباره نامزدها و غیره هست.
و من وقتی برگه هام رو پر کردم به این نتیجه رسیدم که در عرصهی سیاست سیبزمینی ای بیش نیستم! و اصلا خجالت کشیدم برگمو بدم به اون خانومه!!! در این حد!!!!
انتخابات ریاست جمهوری دوره گذشته رو هم یادمه که اصلا حال و حوصله انتخابات نداشتم! الآنم راستش حال و حوصله ندارم. حس میکنم بیشتر به خاطر اینم حوصلهی بحث کردن با کسی درباره انتخابات رو ندارم و نداشتم چون خودم رو میشناسم و میدونم که حداقل توی این زمینه سواد کافی رو ندارم و معتقدم توی محیطِ زیادی ایزولهای بودم و احتمال میره حرفای فضایی هم بزنم!!! و در ادامهی سیب زمینی بودن حال بیرون اومدن از فضای مثلا ایزولهام رو هم ندارم چون اصلا حال و حوصلهی خودم رو هم ندارم!
خلاصه اینا رو هم نگفتم که بگم افتخار میکنم به خودم که فلانم چون خجالتآوره و اینا رو هم نگفتم که بقیه بخونن و بگن وای وای ببین چقد فلانه و بعد به خودشون افتخار کنن! کلا میخواستم بگم از این آدمایی که بدون هیچ تحقیقی و صرفا دیدن چند تا شبکه تلویزیونی و غیر تلویزیونی و خوندن چندتا مطلب تو اینترنت، حرف الکی میزنن هم خوشم نمیاد. سیب زمینی بودن و در خفا رای دادن بهتر از چرت و پرت الکی گفتنه! والا!!!
پ ن : خواستم تا جو کشور زیادی سیاسی نشده بگم.
پ ن : شایدم دیدگاهم برمیگرده به ایدهآل گرا بودنم :|
پ ن : فکر کنم یه کم بی اعصاب نوشتم!!! خلاصه ببخشید :دی
از من به شما نصیحت که وقتی با یه جمعی بیرون میرید و دوربین گوشیتون کیفیت خوبی داره، اصلا گوشیتون رو برای عکس گرفتن از کیفتون خارج نکنید. چون دیگه از اون به بعد گوشیتون متعلق به خودتون نیست بلکه متعلق به جَمعه. بعد باید هی حواستون به گوشیتون باشه که پرت نشه پایین، گم نشه، نیوفته تو جوب، زیر دست و پا له نشه، وقتی میذارنش جیب پشتی شلوارشون یه وقت یه جایی نشینن که گوشیتون خورد بشه، وقتی پفک میخورن دستشونو تمیز کنن بعد گوشی مبارکتونو لمس کنن، حتی وقتی پفک میخورن بعد از مکیدن انگشتاشون حتما انگشتای تفیشون رو خشک کنن بعد گوشی مبارکتون رو لمس کنن، حواسشون باشه پفکا به لنز دوربین جلو و عقب گوشیتون نچسبه و وقتی بارون میاد گوشیتون زیر بارون خیس نشه. باید خیلی خوش شانس باشید که روی گوشیتون چای هم ریخته نشه که من از اون خوش شانسهاش بودم انگار. بعد از این همه نگرانی که گذروندید گوشی شما در حالی به دستتون میرسه که توش پر از سلفیهای مختلف با ژستهای مختلفه که هرچقدر سلفیهای تک نفره از همه افراد رو رد میکنید تموم نمیشن و این در حالیه که شما عکسهای خودتون رو با خواهش و تمنا با گوشی مادرتون انداختید یا اگه احیانا خواستید از گوشیتون استفادهای بکنید از بقیه پرسیدید که گوشیتون دست کیه تا از ایشون هم خواهش کنید گوشیتون رو بدن تا بلکه یه عکس دسته جمعی بندازید. البته حواستون باشه اگه بخواید کمی گوشیتون دست خودتون باشه و یا دلتون نخواد به کسی بدین شما متهم به خسیس بودن میشید و این برای یک دختر در سن ازدواج اصلا مناسب نیست که دختر گرم و خاکی و خودمونیای نباشه و اجازه نده که گوشیش پفکی بشه!
وقتی میاید کمی به گوشیتون استراحت بدید تازه باید عکسها رو بفرستید برای تک تک افراد جمع و اونقدر تعداد عکسها زیاده که ممکنه اون وسطا هم حواستون نباشه و عکسهای شخصی خودتون رو هم تیک بزنید و بفرستید. بماند که بعضیها هم اصرار دارن که هممممهی عکسهاتون رو براشون بفرستید و شما باید با صورتی بشاش و خندهرو براشون توضیح بدید که عزیز من جان من، خب عکسای خودتو با عکسای دسته جمعی رو میفرستم برات.
بعد از رد و بدل کردن عکسها که برای شما فقط رد کردن اتفاق میوفته نه بدل کردن، میرسیم به بهترین صحنه و اون چیزی نیست جز دیدن عکسها در تلویزیون :| بدون اینکه نظر شما درباره رضایت یا عدم رضایتتون درباره وصل شدن گوشیتون به تلویزیون پرسیده بشه، گوشیتون از دستتون قاپیده میشه و به تلویزیون وصل میشه و اولین عکس اوکی میشه و شما با یکی از عکسهای شخصیتون در صفحهی تلویزیون مواجه میشید، اون هم عکسی که شاید یک ماه پیش گرفته بودید. همینجوری عکس ها جلو میره و شما در حین اینکه دارید با عکسهای شخصیتون در صفحهی تلویزیون جلوی جمعی که چای به دست نشستن تا عکسها رو ببینن مواجه شدین همزمان باید به اعصاب خودتون مسلط باشید تا بتونید مانع جلو رفتن عکسا بشید و از طرفی باید به دیگران که دارن عکسها رو میبینن و پشت سر هم سوال میکنن «این عکس چیه؟» جواب هم بدین تا احیانا چیزی رو از قلم نندازن. بعد از اون باید حواستون باشه که شروع کنید به توضیح دادن برای دیگران که ببین عزیزم فقط عکسهای امروز رو نشون بده، همونهایی که اسمشون فلانه، از اونجا به بعد عکس های امروزه و باید در ضمن سعی کنید حرفی هم از حریم خصوصی یا شخصی نزنید چون ممکنه یهو گوشها تیز بشه و حساس بشن که مگه شما چه حریم خصوصیای دارین؟
در آخر هم وقتی با بدبختی عکسها تموم شدن و گوشی عزیزتون به دستتون رسید سعی کنید چهره عصبیتون رو شاد نشون بدید چون اگه عصبی یا ناراحت باشید مادرتون با آرنجشون میکوبن توی پهلوتون که یه وقت خودتون رو از چهرهی شاد خارج نکنید تا احیانا مردم نفهمن شما هم آدم هستین و ممکنه از ورود به حریم خصوصیتون ناراحت بشید.
یادش بخیر چند سال پیش که رمز گوشیم رو برای راحتی بقیه برداشتم.
و اف بر کسانی که بعد از رفتن به گردش و عکس انداختن، به محض رسیدن به منزل میخوان هممممهی عکسها رو ببینن :|
در ضمن وقتی تو خونهتون فرت و فرت لپتاپتون رو به تلویزیون وصل میکنید و عکس و فیلمهاتون رو میبینید، باید انتظار این رو هم داشته باشید که مادر پدرتون از این امکان برای پز دادن به دیگران استفاده کنن و دیگران هم برای کم نیاوردن بخوان به شما هم ثابت کنن که بله ما هم عکسهای خانوادگیمون رو توی تلویزیون میبینیم :\
دلم میخواد به مدت x روز و y ساعت و z دقیقه و t ثانیه بشینم بدون توقف گریه کنم. احساس میکنم به حد انفجار رسیدم. دو چکه اشک هم به سختی از چشمام سرازیر میشه. انگار غدههای اشکم فلج شدن، نمیتونن یه تکونی به خودشون بدن و اون حجم از اشکو تخلیه کنن.
دلم میخواد به مدت x روز و y ساعت و z دقیقه و t ثانیه بشینم بدون توقف جیغ بزنم، داد بزنم، فریاد بکشم و عربده بزنم. بدون گفتن حرفی، فقط جیغ و داد و فریاد و عربدهی خالص باشه. بدون اینکه واژه یا حرف خاصی شنیده بشه! اینقدر فریاد بکشم که حنجرم خسته بشه، که دیگه صدام بعدش روون(روان) بشه!
دلم میخواد به مدت x روز و y ساعت و z دقیقه و t ثانیه بشینم بدون توقف حرف بزنم. نمیدونم با کی؟ فقط یه نفر باشه. یا نمیدونم چی بگم؟ دلم فقط حرف زدن میخواد، بدون توقف یا همون nonstop خودمون! خالی کنم مغزمو از هر حرفی که مونده. انگار که سد مغزم رو شکسته باشم و بشینم این x روز نظارهگر خالی شدن حرفای پشت سد مغزم باشم. طوری که بعدش دیگه دلم سنگینی نکنه از حرفی.
دلم میخواد به مدت x روز و y ساعت و z دقیقه و t ثانیه بشینم بدون توقف هر چیزی دستم اومد خراب کنم، بزنم، له کنم، خورد کنم، منفجر کنم، بِبُرم، خم کنم. طوری که بعدش اینقدر خسته بشم که دیگه انرژی برای هیچ کاری نداشته باشم.
دلم میخواد به مدت x روز و y ساعت و z دقیقه و t ثانیه بشینم بدون توقف... نه! دراز بکشم و بدون توقف بخوابم. طوری که بعدش دیگه بیدار نشم.
۱ ) x,y,z,t > 0
۲ ) لزومی برای برابری متغیرهای هر بند با یکدیگر وجود ندارد، حوصلهی شماره گذاری برای xها و yها و zها و tها رو نداشتم.
۳ ) d روز و h ساعت و m دقیقه و s ثانیه هم خوبه!!!
اومدم بگم که در ادامهی این پست که گفته بودم کارهای داریوش آذر رو خیلی دوست دارم، میخوام بگم که در یک پله پایینتر آهنگهای اشکان خطیبی رو هم دوست دارم. و به همون میزان پیگیر کارهاش هستم.
بعد با خودم فکر کردم چرا کسی که داره این پست رو میخونه باید مجبور باشه صرفا درمورد علاقهی من به یکی دو تا خواننده بخونه. چرا اصلا باید بدونه؟ چه اهمیتی داره واقعا؟ خب این آهنگها رو دوست دارم که دوست دارم، چرا باید بیام بگم؟ چرا باید کسی بدونه؟
فعلا یک جواب براش پیدا کردم. میدونی من وقتی از انجام کاری یا تجربهای به وجد میام، از دیدن فیلمی یا برنامهای، گوش دادن به آهنگی، چشیدن مزهای و هر تجربهی دیگهای، دوست دارم اون رو به حداقل یک نفر بگم و این شوق رو توی یه نفر دیگه ایجاد کنم. وقتی اولین نفر ذوقی نشون نده میرم سراغ نفر دوم. بعد نفر سوم و اینقدر میرم جلو که یا نا امید بشم یا ذوقم بپره یا یه نفر پیدا بشه که همراه با من ذوق کنه.
البته خییییلی کم پیش اومده که گفتن این موضوع به بیشتر از دو سه نفر کشیده بشه. معمولا یه جایی همون اولهای کار ذوقم کور شده.
حالا من آهنگهای این دو نفر رو به ویژه داریوش آذر رو خیلی دوست دارم. و به نفر اول و دوم و چندم که گفتم عکسالعملی ندیدم که به کنار، ذوقم هم کور نشد باز هم به کنار، همچنان دلم میخواست به همه عالم و آدم بگم. وبلاگ برای من انگار نقطه انتهاست. اینجا انگار اون حس ذوق کنندگیم ارضا میشه. همین که میام سه خط مینویسم و میگم من آهنگهای داریوش آذر رو دوست دارم، ذوقم ارضا میشه و تموم میشه.
و البته جواب دوم به سوالهای اول پست میتونه این باشه که من تقریبا سلیقه کاملا متفاوتی نسبت به اطرافیانم دارم. این اطرافیان در حال حاضر خانواده، فامیل و چند دوست هستند. و عملا پیشنهادهام با هیچ استقبالی روبهرو نمیشه. پس چرا نیام به وبلاگم بگم که سلیقهش کاملا با من تطابق داره؟