- ۲ نظر
- ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۴۶
پیدا کردن نکات بامزه توی عکسهای قدیمی
پ ن : یعنی مثلا وقتی چند نفری که حالا یا خانواده هستین یا فامیل و نشستین دارین عکسای آلبومهای قدیمیتون رو مرور میکنین، با دقت کردن توی چندتا عکس چیزایی رو ببینین که توی این همه سال ندیدین(!) و واقعا چیزایی هست که ما این همه سال با دیدن عکسها ندیدیمشون و بشون دقت نکردیم و حالا با پیدا کردنشون قاه قاه میخندیم!
که البته این خندیدن، مسخره کردن نیست... ما به خودمون میخندیم...
پ ن : عکسهای بچگی من و برادرم پر از این سوژههاست!
پ ن : توضیحات این سری پستها
این پست شاید، شااااید، دقت کنید شااااید خطر لو دادن داستان فیلم رو داشته باشه. پس اگه به من اعتماد ندارید، ادامه رو نخونید...
وقتی بیرون از خونه ام و به دستمال کاغذی احتیاج پیدا میکنم، بعد از گشتن کیف و جیبها توی کیفم یا جیبم دستمال پیدا کنم.
خوشحالتر میشم که اگه پیدا نکردم، اطرافم مکانی برای خرید باشه!
پ ن : توضیحات این سری پستها
ناراحت و عصبانیم از دست یه نفر
به خاطر اینکه کاملا نفهمیده و نسنجیده، تعارف تیکه پاره میکنه و بابت این تعارف تیکه پاره کردنش این دهن منه که باید چیز شه :|
آبروی من هم هر چقدر که کم بود پیش اون افراد، الان دیگه نیست و نابود شد به خاطر این آدم :|
پ ن : اینجا نوشتم شاید دلم خنک شه، چون متاسفانه اصلا ذرهای از عصبانیت یا ناراحتیم رو به این آدم ابراز نکردم >:(
کمال گرایی زندگی آدم رو نابود میکنه
و تجربهاش تلخه
و من اگه بخوام یه روز مفید باشم، میتونم کمالگرایی رو هیچوقت وارد زندگی فرزندم نکنم، هیچوقت...
دیروز برای کاری رفته بودم بیرون، قرار بود خوش بگذره ولی خودم کوفتش کردم به خودم!
هوا عالی، محله ای که میرفتم عالی و دوست داشتنی و برنامه ای که برای خودم ریخته بودم عالیتر، ولی خب من هم در کوفت نمودن عالی هستم.
واقعا هوای بارونی (یا بهتره بگم پس از بارونی) چه احساس دوگانه ای به آدم میده، شاید هم چندگانه! من دیروز دو بعدش رو تجربه کردم، یکی حس سرزندگی و دومی غم پاییزی!!
برنامه ریخته بودم برم کتابفروشی که هم کتاب بخرم و هم جینگولی جات! یه لیست بلند بالا هم تهیه کرده بودم و حتی اولویت بندی هم کرده بودمشون تا هدفمند خرید کنم و بین قفسه ها سردرگم نشم. در واقع خودم رو میشناختم که اگه بی برنامه برم قطعا چیزی نمیخرم! خلاصه شاد و شنگول توی اون هوا رفتم کتابفروشی و رفتم سمت قفسه ها تا کتابهام رو پیدا کنم که یکی از فروشنده های اونجا اومدن کمکی بکنن و ... .
اصلا بذارید وارد جزییات نشم.
آخرش من طوری از کتابفروشی بیرون اومدم که فقط و فقط یه دونه(!) کتاب خریده بودم که حقیقتا وقتی جلدشو دیدم خیلی توی ذوقم خورده بود ولی خریده بودمش و هیچ گونه جینگولی جاتی هم نخریده بودم و داشتم به خودم لعنت میفرستادم. توی راه برگشت هم بعد دوم از احساسی که هوای بارونی یا پس از بارونی به آدم میده یعنی غم پاییزی رو تجربه کردم :|
الانم کتاب هنوز توی کیفمه و دارم به این فکر می کنم که من کی و کجا اسم این کتاب رو شنیدم و چرا مشتاق خریدنش شدم؟
:(