لقمهی صبحانه فردای بابامو درست کردم و گذاشتم جای همیشگی. الآن که اومدم چراغ اتاقو خاموش کنم و بخوابم یادم افتاد فردا جمعست!
وقتی بیدار بشن و لقمه رو ببینن بم میخندن :|
- ۱ نظر
- ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۴:۱۴
لقمهی صبحانه فردای بابامو درست کردم و گذاشتم جای همیشگی. الآن که اومدم چراغ اتاقو خاموش کنم و بخوابم یادم افتاد فردا جمعست!
وقتی بیدار بشن و لقمه رو ببینن بم میخندن :|
دلم تنگ شده برای خودِ فعالم...
خودِ با انگیزم...
خودِ امیدوارم...
خودِ آینده سازم...
یه نفر به من بگه چطوری میتونم این حجم از تنفرو بالا بیارم؟
حالت تهوع دارم ولی نمیتونم بالا بیارمش!!!
میدونی؟ بدی ماجرا اینجاس که اون آدمایی که اذیتت میکنن و تو رو به مرحله سکوت رسوندن، دقیقا فکر میکنن این تویی که داری اذیتشون میکنی (با سکوتت شاید) و اونا هم مجبورن اذیتت کنن تا دیگه اذیتشون نکنی!!!
میفهمی؟؟؟ مجبورن... مجبوووووور!!!!
و این تویی که باید درکشون کنی و خیلی کم عقلی اگه نمیتونی بفهمی که مجبورن :|
وقتی میدونید یه نفر به کمکتون احتیاج داره، به جای کمک کردن بش جلوی پاش سنگ نندازید، اذیتش نکنید...
اگه هم نمیتونید کمکی کنید، اگه ولش کنید به امان خدا خیلی بهتر از هر کار دیگهای انجام دادنه!
همین
پ ن : مشق دیروز
امروز یه اتفاقی افتاد...
اتفاق که نه! نمیدونم چطوری بگم!! بیخیال اصلا!
یعنی چی میشه؟
دیگه سِر شدم نسبت به همه چیز...
مغزم هم داره منفجر میشه...
نمیدونم باید بشینم عزا بگیرم یا بشینم فکر کنم و یه تصمیم درست و منطقی بگیرم یا چی؟ اصلا نمیتونم فکر کنم؟ نمیتونم تمرکز کنم. همش فرار میکنم.
پ ن : مشق امروز :|
میدونم که دارم با این هر روز پست گذاشتنم خیلی چرت و پرت میگم. ولی این چرت و پرت گفتن از هیچی نگفتن برای وضعیت الآن من بهترینه فکر کنم!!
پ ن : مشق دیروز :|