یکی دیگه از انگیزههای آشتی با موسیقی گوشدادن، نشنیدنه...
یعنی دلت نخواد یه چیزایی رو بشنوی، همین!
- ۴ نظر
- ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۱
یکی دیگه از انگیزههای آشتی با موسیقی گوشدادن، نشنیدنه...
یعنی دلت نخواد یه چیزایی رو بشنوی، همین!
یه سری چیزای بدیهی درباره زندگی و نحوهی زندگی کردن و کلا همه چیز هست که اونها رو نه تنها من بلدم، بلکه ننه بزرگمم بلده! اینکه آدم باید در زندگی فلان باشد و فلان نباشد و این باشد و اون باشد و ...
ولی اینو هم میدونم که وقتی کسی فلان نیست، اگه بری هی چپ و راست بهش بگی باید فلان باشی، هیچ فایدهای نداره. اون آدم میدونه باید فلان باشه ولی خب یه دلیلی وجود داره که فلان نیست! این چپ و راست گفتن شما به اون آدم نه تنها باعث نمیشه اون آدم فلان بشه، بلکه اینقدرررر که بش گفتین ناخودآگاه از فلان شدن هم بدش میاد. بعد هم از شما بدش میاد. همین!
اینم یادم رفت بگم که بعضی آدما هستن که نه تنها چپ و راست به اون آدم میگن فلان باش، بلکه وقتی میبینن بیفایدس، از دست اون آدم ناراحت هم میشن! "که مگه من نگفتم فلان باش و تو نبودی!!!!"
و بعد حتی یه گونهی نادر هم وجود داره که بعد از مرحلهی ناراحت شدن، به شدّت شاکی هم میشن از فلان نبودن و فلان نشدن شما!!!!
پ ن : به تاکید روی کلمه بدیهی دقت شود.
بقیه هم وقتی تو موقعیتهای استرسزا یا مهم قرار میگیرن، خوابشون میگیره؟ :/
انگار که صد ساله نخوابیده باشم مثلا!!
پ ن : ممکنه درباره مورد بالا چیزی ندونم ولی میدونم که بقیه هم مثل من وقتی یه مدت از دوستشون بیخبر باشن دلشون تنگ میشه...
به خودت میای و میبینی غرق شدی... ساعتهاست غرق شدی توی تمام خاطرات گذشته، توی مثلا آرشیو وبلاگت، توی صداهای ضبط شده از قدیم، توی متنهای نوشته شده، توی عکسها، توی فیلمها...
و هیچ کسی نیست که نجاتت بده... تو غرق شدی و باز هم دلت میخواد بیشتر فرو بری... با اینکه میدونی به نفعت نیست، اصلا به نفعت نیست و نبوده.
حداقل خودت دست خودتو بگیر و خودتو نجات بده...
پ ن : میدونم دیگه دارم خیلی چرت و پرت مینویسم. بعدا بهترش میکنم انشالله اگه عمری بود! حداقل واسه زمانی که برگشتم و خواستم توی آرشیو اینجا خودمو غرق کنم، امیدوار بشم به خودم که اینقدر چرت و پرت گو(گویندهی چرت و پرت) نبودم.
پ ن ۲ : سمت دیگهی وجودم میگه بنویس عزیزم! هرچقدر چرتتر، بهتر! -_-
پ ن ۳ : در ادامهی نالهها و مویههام برای وبلاگ بر باد رفته، اومدم بگم که دلم واسه یه پست بیشتر از همه میسوخت... امروز پیداش کردم. اصلا پستی در کار نبود! رو کاغذ نوشته بودمش فقط! خیالم راحت شد. ولی این چیزی از نالهها و مویههای من کم نمیکنه -_-
امروز فهمیدم من هنوز اونقدر نمردم که نشه زنده بشم! زنده ام...
درسته نفسای آخرم بود ولی یه نفسی میومد و میرفت به هر حال...
یعنی میشه؟ من حاضرم... واقعا حاضرم...
و حاضرم هر چیز بدی رو حواله کنم به جاهای دیگه :) واقعا حاضرم...
قبلا حاضر نبودم! ولی الآن حاضرم! واقعا حاضرم...
به خودم : هر وقت یه طوریت شد بیا این پستو بخون، الکی نمیگم. بیا ضرر نمیکنی! اون وُیسم گوش کن! ^-^
پ ن : شاید هم بعدا، مثلا چند ماه بعد، اسم اینجا رو عوض کنم :دی
این پست بود... خب؟
این روزها جنگ بین بخش بیخیال درونم و بخش منطقی درونم برقراره. و من تمام تلاشم رو برای کنار زدن بخش بیخیال و دادن امور به دست بخش منطقی میکنم و بعد از کلی تلاش که موفق میشم و به قولی موتور خودمو روشن میکنم یه عامل بیرونی میاد گند میزنه به همه چیز... گننند... و بعد من دوباره میوفتم توی چرخهی این جنگ درونی و تلاش و تلاش برای استارت زدن موتورم... :|
یک . این روزا فحش خونم کم شده! گفتم بیام بنویسم یه کم فحش نیاز دارم! یا بنویسم باید یه کم چاشنی فحش غذاهامو زیاد کنم تا بلکه موتورم خاموش نشه! انگار که منبع انرژیم باشه!!
ولی بعد به فکر فرو رفتم که چرا؟؟؟ چرا ماها بعضی وقتا فکر میکنیم که باید با خودمون بدرفتار باشیم؟ چرا باید به خودمون بد و بیراه بگیم تا بتونیم کارای اجباریمونو به سرانجام برسونیم؟ خب بعد از یه مدتم طبیعیه که خسته بشیم دیگه. دیگه خودمون به خودمون بیمحلی میکنه! هر چقدرم فحش به خودمون بدیم فایدهای نداره به کنار، هر چقدرم با خودمون مهربون باشیم دیگه باور نمیکنه!
دو . امروز یه چیزی به فکرم اومد، گفتم اینجا بنویسمش شاید بعدا به دردم بخوره. داشتم به این فکر میکردم که چرا من توی چند سال گذشته از فلان امکان استفاده نکردم؟ چرا اصلا حتی به ذهنم نرسید؟؟؟ چرا ترسیدم؟ چرا خجالت کشیدم؟ الان که دیگه فایدهای نداره یادم افتاده فلان امکان هم بود که میشد ازش استفاده کرد؟ :|
سه . و اینم بگم که با این مبهم نوشتنام خودمو گیج کردم هی!!! مثلا میرم آرشیومو میخونم، بعد برای هر پست باید نیم ساعت فکر کنم که چی شده بود من اینو نوشتم؟؟
چهار . پس به عنوان راهنمایی در مورد شماره دو به خودم :«امروز شنبه هفدهم تیر بود! حالا بشین یه ساعت فکر کن!»
پنج . در راستای شماره یک : ولی بازم به فحش نیاز دارم!
شش . یادم رفت !!! نوک زبونم بودا این شماره چهار تاخیر انداخت توش یادم رفت!
هفت . آهان آهان یادم اومد. در راستای شماره سه دلم تنگ شد دوباره برای وبلاگ برباد رفتهام :(
من هرچقدر هم برای اون وبلاگ غصه بخورم، کمه و خسته نمیشم...