دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

نمی‌دونم بقیه آدما موقع خونه تکونی چه احساسی دارن. مثلا احتمالا بعضیا خوشحال هستن شاید به خاطر رفتن به استقبال بهار. یا مثلا بعضیا ناراحتن از این همه حجم کار یا بعضیا هم خیالشون راحته چون تقریبا کار زیادی ندارن و ...

من اما هر وقت نوبت خونه تکونی وسایلم میرسه عزا می‌گیرم نه برای حجم کاری که برای انجام دادن دارم، نه برای تمیز کاری و نه از سر تنبلی و این چیزا! برای حجم اندوهی که قراره به سراغم بیاد عزا می‌گیرم. از اینکه قراره برم تمام وسایل و لباس‌هایی که رد و نشونی از گذشته دارن رو بکشم بیرون غمم می‌گیره. حتی اگه گذشته فقط همین دیروز باشه چه برسه به گرد وسایل چند سال پیش! قبلا ها وقتی وسایلم زیادی یادآور خاطرات ناخوشایند گذشته می‌شدن، یه گوشه‌ای قایمشون می کردم. یه جایی که نبینمشون. سعی می‌کردم بهشون نگاه نکنم و بی تفاوت بشم نسبت بهشون و ... نمی‌تونستم دور بیاندازمشون ولی نمی‌تونستم هم مدام ببینمشون و خودمو اذیت کنم.

برای من خونه تکونیِ وسایل شخصیم دقیقا مرور گذشته‌اس. مرور خاطراتی که شاید قبلا شیرین بوده ولی الآن شیرین نیست. کاری که واقعا اذیت کننده است.

و امسال شاید صدبار من این وسایلو گرد و غبارگیری کردم :|

سیاوش صفاریان‌ پور هر هفته جمعه شب‌ها، طرف‌های ساعت ۱۲، وقتی برنامه‌ی آسمان شب تموم میشه، قبل از خداحافظی میگه «اگر از دیدن آسمان شب لذت می‌برید، تماشای آن را به دوستان خود پیشنهاد کنید»

و حالا منم چند هفته‌ای هست که از دیدن آسمان شب لذت می‌برم و همینطور چند هفته‌ای هست که حسرت می‌خورم از اینکه چرا قبلا با اینکه کلی از این برنامه تعریف شنیده بودم و گاه گداری گذرم به برنامشون می‌خورد، تماشاشون نکردم! حالا هم می‌خوام تماشای آن را به دوستانم پیشنهاد کنم.

فکر کنم معلومه که خیلی ذوق زده‌ام از امشب. خیلی وقت بود چیزی اینطوری مثلِ آشکارسازیِ موجِ گرانشیِ حاصل از برخوردِ دو سیاه چاله‌ با جرم‌هایی چندین برابرِ جرمِ خورشید شگفت زده‌ام نکرده بود!!!! و احساس می‌کردم که خیلی وقت بوده که با ذوق چیزی رو برای کسی تعریف نکرده بودم، مثل امشب که برای مامانم از گذر عطارد می‌گفتم و بماند که فقط داشتم حرف‌های مهمون‌های برنامه رو ترجمه می‌کردم.

مثل نوجوونی تشنه به علم شده بودم انگار. انگار دوباره جوون شده بودم :|

آهنگ‌های داریوش آذر رو خیلی خیلی دوست دارم

و صداش رو هم همینطور :)

و همه‌اش منتظرم آهنگ بعدیش بیرون بیاد :|

میگن کاری که امروز می‌تونی انجام بدی رو به فردا واگذار نکن، خب؟

منم کاری که پارسال می‌تونستم انجام بدم رو نباید به تعویق می‌انداختم. اون موقع شرایطم برای انجام اون کار بهتر بود...

ماشینو روشن کردم. مامانم نشست توی ماشین. حرکت کردیم. چند دقیقه بعد مامانم دلش خواست که یه دعوا شروع کنه. مامانم داد میزد و من سکوت کرده بودم. چند دقیقه بعدتر هردومون با صورت‌های خشمگین فقط داد می‌زدیم. یعنی یه ناظر بیرونی دو تا خانومو توی یه ماشین می‌دید که دارن سر همدیگه فریاد میزنن! وقتی داشتم پارک می‌کردم به این فکر کردم که من چطوری رسیدم اینجا؟ چطوری بدون تصادف مثلا؟ و چرا این دعواهای ما توی ماشین اینقدر پر تنش و یهوییه؟ اصلا چرا مامان من اینقدر علاقه داره که دعواهاشو توی ماشین شروع کنه؟ و چرا ما موقع داد و فریاد و دعوا توی ماشین فکر می‌کنیم هیچکس مارو نمی‌بینه؟؟؟ و من چرا همیشه بعد از فروکش کردن دعوا اینقدر بی‌مهابا گاز میدم؟ چرا بعد از دعوا هم حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم؟ اعم از خرید کردن،  خوردن، خوابیدن و زندگی کردن؟ چرا مامانم انگار نه انگار که دعوایی بوده، تازه ذوق خرید کردنش گل می‌کنه؟ :|


پ ن : صد بار عنوان پست رو عوض کردم :|

یه پست طولانی به همراه جزئیات نوشته بودم و تصمیم داشتم جزئیاتش رو بیشتر کنم! بعد از دو بار خوندنش با خودم فکر کردم و به خودم گفتم که چرا یه نفر باید ماجرای علاقه این چند وقت من به فلاسک خونه‌مون رو بدونه؟ یا ماجرای سس مایونز رو؟

پاکش کردم. ولی دلم خواست حداقل اینو بگم که من باید خدا رو شکر کنم و شکر هم می‌کنم بابت مامانی که خیلی ساده می‌تونه با فراهم کردن خوشمزه‌جات مورد علاقه‌ی اطرافیانش اون‌ها رو خوشحال کنه. همین‌قدر ساده ولی بی‌نهایت عمیق.

محبتی که میشه خوردش، میشه گازش زد، میشه نوشیدش!

و اینقدر ملموس و واضحه که بعضی وقت‌ها بخش حسادت وجودم رو قلقلک داده تا به خودم بگم که چرا مزه‌ی این غذا باید متعلق به یکی دیگه باشه؟ چرا مدتیه که همه‌اش داریم غذای مخصوص دیگرانو می‌خوریم؟ و بعضی وقت‌ها برام این سوال ایجاد شده که چرا چند وقته مامانم غذاهایی که مزه‌شون متعلق به منه رو درست نکرده؟

و در آخر فقط یک نفر توی این دنیاس که هیچوقت نتونست مزه‌ی این محبت‌ها رو درست همون لحظه‌ای که داشت می‌خوردشون، می‌جویدشون، می‌بلعیدشون و یا می‌نوشیدشون رو بفهمه. انگار که اصلا گیرنده چشایی مربوط به محبت رو نداره. زبونش فقط میتونه مزه‌های معمولی شیرینی و شوری و تلخی و ترشی رو حتی به سختی بچشه! :|


پ‌ ن : و همیشه این انرژی بی‌پایان مامانم تعجب‌آور بوده.

پ ن : امروز همه‌ی مزه‌ها متعلق به من بود :)

پ ن : تیکه کلام وبلاگیم این شده «به خودم گفتم»! چقدر ترسناک می‌تونه باشه!!!

پ ن : این پست هم میره توی دسته دلخوشی‌ها ^_^


موجود بودن خوردنی یا آشامیدنی‌های کافئین‌دار و موجود بودن امکان مصرف آنها


پ‌ ن : توضیحات این سری پست‌ها


چشمه‌ی اشکم خشک شده بود کاملِ کاملِ کامل! و چند وقتی بود برام سوال پیش اومده بود که چرا؟

حالا چند وقته که فعال شده، چشمه‌ی اشکم رو میگم.

مثلا امروز یه آهنگ از یه وبلاگ دانلود کردم و هر دفعه که گوشش دادم اشکم بی اختیار سرازیر شد. خواستم برم و زیر اون پست کامنت بذارم و بگم با این آهنگی که معرفی کردی من فقط هااای هااای گریه کردم ولی این روزها هیچکس دوست نداره یا دلش نمی‌خواد یه نفر بیاد و بهش بگه من با آهنگی که توی پستت معرفی کرده بودی و اصلا هم گریه نداشت، هااای هااای گریه کردم. این روزها آدما به این افراد میگن موج منفی. این روزها آدما فقط دلشون میخواد شاد باشن، فقط دلشون میخواد آدمایی که بشون حس خوبی نمیدن رو پرت کنن توی سطل آشغال... حتی اگه اون آدم اصلا هیچ المان منفی توی رفتار یا کلامش برای طرف مقابلش نداشته باشه و فقط تلاش کرده باشه همه حس‌هاش رو بریزه توی خودش و پنهان کنه تا مبادا اصلا کسی بفهمه که ناراحته یا خوشحال! این روزا اگه بری گوشه عزلتِ خودت و خبری ازت نباشه کسی دلش برات تنگ نمیشه. کسی نمیگه چرا از فلانی خبری نیست، تازه برچسب بی معرفت هم می‌خوری. فراموش میشی و میشی یه خاطره‌ی محو، یه نوستالژی که فقط قراره گذشته‌ها رو به یاد آدما بیاره. چون فقط در گذشته همراهشون بودی چون توی هیچ زمان دیگه‌ای رد و اثری ازت نیست و نبوده. البته اگه شانس بیاری و یادآور خاطرات خوب باشی نوستالژی به حساب میای وگرنه...


فیلمِ eternal sunshine of the spotless mind رو چند هفته پیش دیدم. خواستم بگم این فیلم فوق‌العاده بود و از اون موقع تا الآن (و شاید تا بعدها!!!) دست و دلم به فیلم دیدن نمیره چون نمی‌خوام مزه‌ی اون فیلم بپره. و هنوزم گاهی وقت‌ها سکانس‌هایی از اون فیلم یادم میوفته و بیشتر دلم نمی‌خواد فیلم دیگه‌ای ببینم. باید صدبار ببینمش تا خیالم راحت شه!!

و اینکه با دیدن فیلم خییییلی هوس کردم موهامو به رنگ‌های فانتزی رنگ کنم. مثلا چند ماه آبی، چند ماه سبز، چند ماه بنفش، چند ماه صورتی... :))

قرمز و نارنجی دوست ندارم :دی

شب به بابام گفتم شام می‌خوری؟

گفت چی داریم؟

- شیر برنج

+ چی؟

- شیربرنج :|

+ آره می‌خورم.

- سرد می‌خوری یا گرم؟

+‌‌ چی؟

- سرد بیارم یا گرمش کنم؟

+ سرد

- با شیره می‌خوری یا بدون شیره؟

+ ها؟

- با شیره یا بدون شیره؟ :|

+ با شیره

اینجا بود که صدای خنده مامانم بلند شد و سرخ شد از خنده و گفت که شبیه «عزیزم ببخشید» توی کلاه قرمزی شده بودی. 

من :|

بابام : ها؟ چی؟

دوباره من :|


پ‌‌ن : فقط پسرعمه‌زا :)))