دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

میشه یهو دیوونه بشم؟
بزنه به سرم؟
بزنم زیر همه چیز؟
خب آدم وقتی ناراحته، یعنی وقتی راحت نیست، این حقو داره که شرایطشو عوض کنه دیگه؟! نداره؟ 
حالا واسه من مثل زدن زیر همه چیز می‌مونه.
اصلا فکر کن که این انتخابمه.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۹

به شدّت معلقم...
به شدّت...
و می‌دونی این وسط چی بده؟ اینکه آدما به جای اینکه بت کمک کنن از این حالت معلق بودن خارج بشی، بدتر احساست رو بد می‌کنن، معلق‌ترت می‌کنن، می‌ترسونن تو رو و تو معلق‌تر میشی! که اصلا حتی بشون نمی‌گی که معلقی...
در عین حال که هیچچچ انتظار مثبتی از کسی ندارم، ولی دلم می‌خواد حداقل منفی نباشن!

گفتم فکر می‌کنن حالا همه‌چیز خوبه شده، همه چیز گل و بلبل شده... با ناراحتی می‌گفتم.

گفت مگه بده؟ مگه نمی‌خواستی همه‌چیز خوب بشه؟

جوابی ندادم.

موضوع این نیست که تو آدم مخفی‌کاری هستی یا پنهان‌کاری می‌کنی یا مرموزی یا هرچی...
این کاری که تو می‌کنی اصلا هیچ کدوم از کارهای بالا نیست... تو فقط دلت نمی‌خواد یه چیزایی رو با بقیه به اشتراک بذاری. و اون چیزا می‌تونن یه سری خوراکی باشن، وسیله یا لباس باشن، لحظات خوب یا بد باشن و یا خاطرات و تجربیات باشن... هررر چیزی... حتی تمایل نداشتنت به به‌اشتراک‌گذاری خودت و حضورت با کسی.
مثلا دلیلی نداره که من خوراکی‌هایی که طعمشونو دوست دارم یا برام خاطره‌انگیزن یا هرچی رو بیام با هر کسی به اشتراک بذارم! مهم هم نیست اون آدم چقدر بم نزدیکه. چون من دوست ندارم بشینم ببینم نظر اون آدم درباره خوراکی‌ای که من بی‌نهایت طعمشو دوست دارم چیه! این کار و منتظر نشستن پای خوردن و نظر دادن اون آدم نه تنها بیهوده‌ترین کار دنیاس بلکه احمقانه‌ترینش هم هست.
چه آدمایی ارزش این ‌به‌اشتراک‌گذاشتنو دارن؟ اونایی که خیلی دوستشون داری، خیلییییی... و اینقدر دوستشون داری که اگه بگن این خوراکی بدمزه‌ترین چیزیه که تا حالا خوردن هم ناراحتت نمی‌کنه، تازه می‌شینی باشون شوخی می‌کنی... این آدما اصلا خوبیشون اینه که تو رو منتظر نمی‌ذارن، یعنی تو لحظه‌ای برای انتظار کشیدن نداری!
خیلی دارم چرت و پرت میگم، بگذریم.
وقتی رفته بودیم فروشگاه، یکی از تنقلات محبوبمو دیدم توی یه قفسه. زودی برداشتمش و انداختمش توی سبدم که بیام و طعمش رو، لحظه‌ی خوب خوردنش رو، با بقیه به اشتراک بذارم. خب برای بار صدم پشیمون شدم. یکی به خوردنش ادامه نداد، یکی گفت دوست نداره ولی از روی اجبار می‌خوره!! اون یکی هم دولپی می‌خورد و می‌گفت بددددد نیست، از این جمله‌ای که میگه متنفرم... هیچ وقت هیچ چیزی راضیش نمی‌کنه. یه چیز هرچقدر هم عالی، برای اون جایگاه «بد نبودن» رو داره.
اولی رو دوست داشتم. ناراحت شدم، ولی خب بش حق دادم، خب طعمشو دوست نداشت. دومی و سومی رو دوست نداشتم و ندارم... بماند
چرا اینا رو گفتم؟ اصلا چرا مثال به این مزخرفی و دم‌دستی رو زدم؟ آخه خوراکی؟ شکم‌پرستانه به نظر نمیاد؟ مثال خوبی بود، مرحله داشت. حالا جای خوراکی هزار چیز خوب و بد دیگه رو بذار که دلت نمی‌خواد اونو با بقیه به اشتراک بذاری.
مثل اون لباسه که خریدم و عاشقش بودم ولی حاضر نبودم جلوی هیچ‌کسی بپوشمش و وقتی تنها بودم می‌پوشیدمش.
مثل هر دفعه بستن در اتاق پشت سرم که دلم بخواد یه مدت پشت در بسته خودم و خودم تنها باشم.
مثل فیلم‌هایی که دیدم و لذت بردم ولی دوست نداشتم به کسی بگم دیدمشون.
مثل‌ تصمیم هایی که گرفتم و دلم نخواست با هیچ کس درباره‌اشون حرف بزنم.
مثل کتابایی که می‌خونم و کسی روحش هم خبر نداره.
مثل وبلاگی که دارم.
مثل آهنگ‌های فلانی و بیساری که باز کسی روحش خبر نداره من اینا رو گوش میدم.
مثل خاطراتم، تجربه‌های تلخ و شیرین و معمولی و گاه روزمره‌ام که یه دریان و با کسی به اشتراک گذاشته نشدن.
مثل غم هام
مثل شادی هام
مثل اعتقاداتم
مثل تفکراتم
مثل حتی این همه پوچ بودنم...
مثل همه چیز

بوردپاندا رو چرا فیلتر کردن!؟!؟! مگه چی توش داشت که ما ندیدیم و بد بود؟ -_-

میتونم فرض کنم اون دو سالو سربازی رفته بودم! والا!

خب عزیز من چرا خودتو دست کم میگیری؟ اصلا چرا اجازه میدی بقیه تو رو دست کم بگیرن؟ وقتی خودت خودتو دست کم میگیری، عملا این مجوزو به بقیه هم دادی تا اینطور بات رفتار کنن!

بعدم مهم اینه که تو الآن چی میخوای؟ با چی آروم میشی؟ و چی برای تو خوبه؟ و این اصلا مهم نیست که راهِ همه چیه! چهار سال سعی کردی خودتو بگنجونی توی یه راهِ همه‌گیرِ معمولی، اونم با اون حال... نتیجشو دیدی... الانم نمیگم راهت خاصه... اتفاقا اینم معمولیه... ولی برای تو خاصه! اصلا بیا اینطور فکر کن... همه چیز رو اختصاصی بدون برای خودت :)

یک . نوشتن متن ایمیل های رسمی! :|
دو . مشخص کردن تکلیف با خود و مشخص کردن اهداف زندگی خود!! :| :|
سه . تصمیم گیری برای خود و آینده ی خود!!! :| :| :|
چهار . پذیرش یک سری چیزها!!!! :| :| :| :|

خب حتما یه دلیلی داره که من صدسال یه بار میرم عکاسی واسه عکس سه در چهار و به کپی کردنش بسنده میکنم!

اینقدر بد فوتوشاپ می کنن که خجالت میکشی بگی این منم! بله همین خون آشام زیبا(!!!!) و باکیفیت(!!!!!!!!!) منظورمه :|

میدونی تنهایی به این معنی نیست که فقط کسی اطرافت نباشه... یا کنج اتاق زندگی کنی و دوستی نداشته باشی و اینا! یا مثلا وسط کویر زندگی کنی!... یا حتی مثلا دو روز خونوادت برن سفر و تو تنها باشی تو خونه و دلت بگیره...
میخوام کلمه ی «تنهایی» رو برات باز کنم... همونی که زبون ما قاصره از معنی کردنش، همون که انگلیسیش فلانه و حتی حال ندارم برم ببینم کدوم بود چون همیشه این حسو دارم که برعکس میگم!!
«تنهایی» یعنی اینکه هیچ کسی نباشه تا باهاش از اتفاقات روزمره ات صحبت کنی... اتفاقات روزمره هااااا... اگه برای اتفاقات بزرگ و مهم زندگیت هم کسی رو نداری تا اونا رو باش به اشتراک بذاری دیگه خیلی بدبختی... عمق بدبختی تو رو من میفهمم... نگران نباش...
تنهایی یعنی اینکه غریبه ها دلشون برات بسوزه و نزدیکانت اصلا نفهمنت! درک کردن که اصلا یه حالت ایده آله... منظورم من فهمیدن خالیه... همین که بگی سردمه و طرفت بفهمه سردته!
تنهایی یعنی گوشیییی نداشته باشی تا حداقل برای پنج دقیقه (فقط پنج دقیقه) بشینی براش صحبت کنی و چیزی نگه... ببین باز اینجا من منظورم فهمیدن نیستااااا.... فقط گوش کنه کافیه.... دیگه تو یه پله بالاتر دیدش نسبت به تو عوض نشه... بازم اگه یه پله بالاترو دوست داری بدونی اینه که قضاوتت نکنه... پله ی بعدی عکس العمل بد نشون ندادنه.... و پله ی اخر دوست داشتن بی قید و شرطه (که این اصلا خود بهشته)
تنهایی یعنی غریبه ها بیشتر از اشناها بهت کمک کنن.... ببین باز منظورم این نیست که توقعی برات ایجاد شه... صرفا موقعی رو میگم که چشم باز کنی و ببینی غریبه ها چققققققققققققققدر بت کمک کردن و تو چقدر غریبه بودی برای اشناهات! مثل همین پنج شنبه ی گذشته ی خودم!
تنهایی یعنی دیگه پف چشم هم بخشی از چهره ات شده باشه... که اگه یه روز چشمات پف نکرده باشه همه تعجب کنن! 
تنهایی اصلا یه مجموعه از احساساته.... لزومی هم نداره غمگین باشی.... میتونی در عین خوشبختی (در نظر دیگران) باشی ولی این تنهایی مثل خوره تمام روح و روان و انرژیتو بخوره... که البته میتونه حتی زمین گیرت هم بکنه
تنهایی... اصلا برای منم خیلی غریبه هنوز! دوست ندارم بیشتر از این توش غرق بشم.... ولی توی این عمقی که هستم دوست دارم برات داد بزنم بگم که چیز خیلی مزخرفیه... نیا طرفش... بیشتر غرق نشو... خودتو نجات بده... اما چجوری؟ نمیدونم!!!


بعدا نوشت : اینو یادم رفت بگم که تنهایی یعنی خجالت بکشی که با خدا هم صحبت کنی...