دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یادم باشه اگه در آینده خدا  بچه ای بهم داد و قرار شد براش اسم انتخاب کنم فقط به معنا و ایناش فکر نکنم یا اینکه مثلا به فامیلیش میاد یا نه!!!! یا به اسم من و باباش میاد یا نه!!!! یا حتی به اسم خواهر برادراش!!! یا جدیده یا نه و اینا... به اهنگ اسمش هم فکر کنم. که وقتی قربون صدقش میرم چطوری میشه اهنگ صدا زدن اسمش. یا وقتی میخوام بش بگم بیاد ناهار بخوره... یا وقتی از دستش عصبانیم... یا وقتی باهاش قهرم... یا وقتی دلم براش تنگ شده تو دلم چطوری میشه اهنگ زمزمه ی اسمش ... وقتی بش افتخار میکنم... وقتی براش دعا میکنم... وقتی بهش تکست میدم... وقتی از اون طرف خیابون صداش میزنم... وقتی بابا یا مامان شده و حالا دیگه جلوی بچه هاش اسمشو صدا میزنم... وقتی میخوام گولش بزنم... وقتی میخوام بیدارش کنم... وقتی میخوام ازش سوالی بپرسم... یا وقتی عجله داریم و دیر میکنه و میخوام برم رو مخش... کلا وقتایی که میخوام برم رو اعصابش، چون این جور وقتا ممکنه از اسمش متنفر بشه. باید حواسم میشه با چه اهنگی از صداش متنفر میشه...

و در ادامه ی پست قبل و فرمتش که چقد خوشم اومد ازش... یادم افتاد که من چقد خوشحال و راضی ام از رابطه ای که بین من و برادرمه... که ارزش داشت اون همه دعوا و کتک کاری تو بچگی... و ارزش داشت اون همه فحش دادن تو دوره نوجوونی... و اون همه تنفر داشتن ازش... و نمیدونم احتمالا اون هم از من... و چقدر خوب که تهش این شد... و من عاشق این رابطه ی خواهر برادری مبتنی بر درک متقابل و این حرفامونم... که تو این خونه فقط خودمونیم که زبون همو میفهمیم... و خدایا این رابطه رو حفظ کن خواهشا... و من بش گند نمیزنم، اونم نمیزنه و تو هم نذار دستان پشت پرده ی مادر و پدرم گند بزنن بش... و چقد این دستان پشت پرده حسودن... و خدایا دست پشت پرده ی بعدی حسود نباشه خواهشا... و من طاقت ندارم... و اتفاقا ما از اون کثافتای سیاست بازش نیستیم... که الکی داداش و آبجی بلغور کنیم جلو بقیه و پشت سر هم بد بگیم... اصلا ما قربون صدقه هم نمیریم... و همین چند شب پیش موهای منو گرفته بود، داشت عینهو دم اسب میکشید و داشتیم تبادل علاقه ی خواهر برادری میکردیم... و دیوونه هم نیستیم... و منم دلم میخواست این کارو با ریشش بکنم... ولی چندشم شد... و اون عبارت "کثافت سیاست باز" از جمله عباراتی بود که من دلم میخواست یه بار تو عمرم ازش استفاده کنم...  و این اولین بار بود... و خب آدمای سیاست باز(که اصلا نمیدونم درسته سیاست باز یا سیاست دار یا هرچی؟) خیلی کثافتن... و همه ی رفتاراشون و همه ی دوست داشتن و نداشتناشون به خاطر منافع خودشونه... و خیلی ریاکارن... و اصلا برادر جونم بیا خون خودمونو کثیف نکنیم... و خاک به سرم ساعت 1 شد... برم به کارام برسم که دم مرگمه... :|

یکی از عادت های خصوصی و شخصی جدیدم این شده که وقتی به خاطر فلان کار از خونه بیرون میرم، یه چیز سیاه میخرم... و توی کیفم جاسازیش میکنم... و همش حواسم بش هست کسی نفهمه... و توی خونه به صورت جیره بندی شده مصرفش میکنم... یعنی هی چایی میریزم و میام توی اتاقم و یه جیره میندازم بالا... و چقد با چایی حال میده... و بعدم خیلی تاثیرات زیادی در خلق و خوم میذاره... و کلا بش عادت کردم... و نمیتونم یه روز بدون حداقل دو جیره زنده بمونم... و برای سلامتیم هم ضرر داره... و چونکه قراره فردا باز برم بخرم، امشب مهمونی گرفتم واسه خودم... و هرچی خلوصش بیشتر، بهتر و مرغوبتر... و چقد لوس و بی مزه ام... و چقد بی نمکم... و همین!

وقتی یه مدت احساس کردید دارید توی مکالمه با آدمهای مختلف دو کلمه‌ی «حیف» و «استعداد» رو درباره خودتون می‌شنوید، اون موقع است که می‌تونید با خیال راحت دو دستی بزنید توی سرتون و بشینید زمین! البته خیلی ملو... خیلی خسته... بی هیجان... خیلی آروم... و با خیال راحت البته!

یکی دیگه از انگیزه‌های آشتی با موسیقی گوش‌دادن، نشنیدنه...

یعنی دلت نخواد یه چیزایی رو بشنوی، همین!


یه سری چیزای بدیهی درباره زندگی و نحوه‌ی زندگی کردن و کلا همه چیز هست که اون‌ها رو نه تنها من بلدم، بلکه ننه بزرگمم بلده! اینکه آدم باید در زندگی فلان باشد و فلان نباشد و این باشد و اون باشد و ...

ولی اینو هم می‌دونم که وقتی کسی فلان نیست، اگه بری هی چپ و راست بهش بگی باید فلان باشی، هیچ فایده‌ای نداره‌. اون آدم می‌دونه باید فلان باشه ولی خب یه دلیلی  وجود داره که فلان نیست! این چپ و راست گفتن شما به اون آدم نه تنها باعث نمیشه اون آدم فلان بشه، بلکه اینقدرررر که بش گفتین ناخودآگاه از فلان شدن هم بدش میاد. بعد هم از شما بدش میاد. همین!

اینم یادم رفت بگم که بعضی آدما هستن که نه تنها چپ و راست به اون آدم میگن فلان باش، بلکه وقتی می‌بینن بی‌فایدس، از دست اون آدم ناراحت هم میشن! "که مگه من نگفتم فلان باش و تو نبودی!!!!"

و بعد حتی یه گونه‌ی نادر هم وجود داره که بعد از مرحله‌ی ناراحت شدن، به شدّت  شاکی هم میشن از فلان نبودن و فلان نشدن شما!!!!


پ ن : به تاکید روی کلمه بدیهی دقت شود.

آدما وقتی در حال کلنجار رفتن با خواب صبح و تلاش برای بیدار شدن هستن، اصلا نباید از خودشون سوال فلسفی بپرسن! کار احمقانه‌ایه!
آخه یعنی چی که صبح به صبح از خودت بپرسی من برای چی باید از خواب بیدار بشم؟ بعد جواب خودتو به چالش بکشی؟ بعد دوباره جوابت به چالش قبلی رو دوباره به چالش بکشی! یا مثلا بپرسی اگه من الان پنج دقیقه بخوابم تغییری توی اوضاع جهان رخ میده؟ یک ساعت چی؟ یا مثلا حتی سعی کنی خودتو قانع کنی که ببین، تو الان اگه با خستگی از خواب بیدار بشی که بازده نداری!
اینا همه نتیجه‌اش چند تا فحشه که در طول روز هِییییی به خودت میدی، هِییییی!

بقیه هم وقتی تو موقعیت‌های استرس‌زا یا مهم قرار می‌گیرن، خوابشون می‌گیره؟ :/

انگار که صد ساله نخوابیده باشم مثلا!!


پ ن : ممکنه درباره مورد بالا چیزی ندونم ولی می‌دونم که بقیه هم مثل من وقتی یه مدت از دوستشون بی‌خبر باشن دلشون تنگ میشه...

  • ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۰۷