دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

از بوی دود خسته شدم. 

حتی دود غلیظ هم نه، همین دود معمولی‌ای که از اگزوزا بیرون میاد.

از بوی عرق خسته شدم، بوی عرق تند تموم نشدنیِ آدما.

از بوی ترش اون خوشبو کننده هوا خسته شدم.

از این بوها خسته شدم، و خسته شدن با نفرت و لذت فرق داره، چون خسته شدنه!


بذار برات مثال بزنم، همونطور که خاطرات اون دوره از زندگیم بوی کافور میدادن، خاطرات این دوره هم دارن بوی دود و عرق تند و خوشبو کننده هوا می‌گیرن. همین.


و این بوها رو حتی بوی شکلات کاکائویی هم نمیتونه بشوره ببره.

فراموش نکنی خودتو...

هدفاتو...

رویاهاتو...

فراموش نکنی یه وقت!

محکم بگیر!

نیوفتی!

سفت و محکم بگیر و برو بالا...

میتونی ؛)

و من میتونم اسمم رو لقمان بذارم!

نه فقط به خاطر ادب آموختنش از بی ادبان... به خاطر اینکه اینقدرررررر متفاوت بودم توی این محیط... آخه این ارزشهای من چطوری شکل گرفتن؟... که خدا چه شانس بزرگی بم داد... من کم شکرگزاری میکنم... خیلی کم... و همیشه شرمندگیش میمونه برام...

باید بنویسم...

یکی از قرارهای پله ایم با خودم شکرگزاری باشه... شکرگزاری... و شکرگزاری جدای از عبادته... که اونم باید توی پله هام بیاد...

باید که نه... میخوام بذارم...


+ ارزشهام ایده آل نیستن... ولی دوستشون دارم... هرچند به نظر بقیه فضایی به نظر بیان :|

# هیچم قشنگ نبود که اون دختره که چهره‌اش منو یاد دوستم میندازه، بعد از سه روز آشنایی، با شوخی بم گفت تو چرا حرف نمیزنی؟ یه کم حرف بزن حداقل ببینیم صدات چجوریه...
منظورم از قشنگ نبودن، حرفش نبود که شوخی بود و خوشم اومد :)
منظورم از قشنگ نبودن، یادآوری خودم به خودم بود... تابلو بودنم... اینقدر زیاد...

# میدونی یکی از چیزایی که آزارم میداد و حالا تکرار شده، تلفن کردنه...
اینکه سر ساعت نرسیده باشی خونه و مادرت زنگ بزنه و با بیحال‌ترین صدا حرف بزنه و تو هم با بیحال‌ترین صدا حرف بزنی و مکالمه‌ی تکراری همیشگیتون اتفاق بیوفته که تعداد کلماتش کمتر از بیست کلمه اس... و هیچ حرف دیگه ای... هیچی... بیخیال اصلا...

# از جمله کارهایی که این روزها توی مسیر رفت و برگشت انجام میدم فکر کردن به معیارهای ازدواجمه!
و خب از پررنگ‌ترین‌ها و اصلا اون چیزی که هر دفعه در نهایت به عنوان نتیجه بش میرسم اینه که دوست دارم شبیه به خودم باشه... به خود پایه‌ایم! نه نمود بیرونیم... اینجوری احتمالا خوشحال خواهم بود و خوشبخت...

# مثل یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه رو هم برای حرفای بد و زشت نگفتن... برای هر حرفی حتی خنثی یا خوب هم هست... کاربرد اصلی این مثل واسه حرفاییه که فارغ از محتواشون برای توی نوعی آزار دهنده ان و اگه اون یکی گوشت دروازه نباشه این حرفا توی وجودت رسوب میکنن و ته نشین میشن و بعدا پدرتو درمیارن... البته این مثل درباره گوشه... نگفته دهنت که بسته باشه مثلا! پس در کنار در و دروازه کردن گوش دهانت رو خواهشا بسته نگه ندار! 

# و همین الان فهمیدم نوشتن کلمه ی خوهشا اشتباهه و اصلا «خواهش» کاملا فارسیه و نباید با تنوین بیاد :| پس به جای خواهشا چی استفاده کنم؟

لپ تاپ به تلویزیون وصل بود.

نمی‌دونم ساعت چند بود که نشستم به اینکه رندم بزنم روی یکی از قسمت‌های برکینگ بد و مرور کنم ماجراهاشو (یعنی نمی‌خواستم اون قسمت از سریالو ببینم حتی)

از سیزن‌های آخر شروع کردم به رندم دیدن و جسته گریخته پلی کردن. و هی یه قسمت‌هایی از سریال یادم میومد و می‌رفتم می‌گشتم می‌دیدمشون اگه نزدیک بودن. مثل کشته شدن فرینگ، مثل اون گروهه که کشتشون! و چند تا چیز کوچیک دیگه.

بعد یاد جین افتادم، دوست دختر جسی. و رفتم گشتم و پیداش کردم. بعد از چند ساعت رسیدم به سیزن دو، اپیزد ۱۲. اپیزد مورد علاقه‌ی من از کل سریال...

چرا خب؟ چرا؟ من جین رو خیلی دوست داشتم. و متاسفانه می‌فهمیدمش. و این اپیزد. حرف‌هاش. کل حرف‌هاش. و حرف‌هاش وقتی والتر پول‌ها رو آورد. فقط باید یه کم عمیق بشید روی این دختر. یه کم... 

یعنی آدم گرگ بیابون به جونش بیوفته... ولی شب، توی ترافیک وحشتناک، خسته و کوفته، با سردرد، گیر اتوبوسی نیوفته که هییییی ترمزای شدید می‌گیره!!! معده‌ام نوک زبونمه :|

یادم باشه دیگه این این اتوبوسه که این آقاهه پیره که موهاش مشکیه رو سوار نشم :|

شهرزاد - فصل دوم - قسمت دهم - اون تیکه که شهرزاد بی‌قراره به خاطر تصمیمی که گرفته و میاد پایین توی اتاق فرهاد و باهاش صحبت می‌کنه - اون تیکه منم، حال و هوای من! با اون تیکه همزادپنداری کردم!

میشینی و هزار بار با خودت برنامه‌ریزی می‌کنی برای اهدافت.

بالا پایینشون می‌کنی. بگذریم که ۷۰ درصد مواقع فرار می‌کنی ولی بعضی وقتا هم اینقدر دقیق توی برنامه‌ریزی‌هات جلو میری که یه نفر باید بیاد بزنه تو کله‌ات که دخترم یه جایی هم برای خطای حوادث غیر مترقبه بذار!

فهمیدی منظورم چیه؟ یعنی مثلا یه جوری دقیق هدف‌هاتو پشت سر هم می‌چینی که تا n سال فلان هدف بعد m سال اون هدف بعد اگر x شد به مدت t سال هدف بعدی و اگر x نشد و y شد به مد z سال هدف kام! بعد کل دغدغه‌ات هم شده زمان؟؟؟؟ شده وقت نیاوردن؟ هدف اصلیتو فراموش نکردی احیانا؟

اصلا جایی براش توی برنامه‌هات گذاشتی؟

خواستم بگم یادت نرفته؟

بعضی تلنگرا قشنگن توی زندگی، اولیش خوب بود برات محرک بود. تلنگر دومی چی؟ اعتراف کن که همش فرار کردی...

نخواستم بگم هدف نچین! بچین! ولی اولویت‌های اولت رو یادت نره هیچوقت! چیزایی که واسشون بعضی وقتا به خودت سختی دادی... یادت نره... یادت نره...

همیشه توی هدف چیدن، اول برگه‌ات اولین اولویتت رو بنویس... اینه که مهمه. چیزی که اگه بخوایم با هم روراست باشیم، همیشه بالاترین جایگاهو توی اهدافت داشته ولی ذره‌ای نه برای رسیدن بش تلاش کردی نه حتی براش برنامه‌ریزی کردی! فقط هدف بوده!!! و خودت هم می‌دونی که چقدر برات مهمه...

پس خواهش می‌کنم برای بار اول هم که شده بیا و برای قدم اولت برنامه‌ریزی کن :)

باشه؟