میدونم که دارم با این هر روز پست گذاشتنم خیلی چرت و پرت میگم. ولی این چرت و پرت گفتن از هیچی نگفتن برای وضعیت الآن من بهترینه فکر کنم!!
پ ن : مشق دیروز :|
- ۰ نظر
- ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۹
میدونم که دارم با این هر روز پست گذاشتنم خیلی چرت و پرت میگم. ولی این چرت و پرت گفتن از هیچی نگفتن برای وضعیت الآن من بهترینه فکر کنم!!
پ ن : مشق دیروز :|
پ ن : اینم مشق روز سیزدهم خرداد که یادم رفته بود!
قبلا ها از مهمون ناخونده خوشم میومد. جدای از استرس رفتن آبرو با دیدن وضع اتاقم، کلا از پدیده مهمون ناخونده خوشم میومد چون حال و هوای آدمو عوض میکردن. معمولا هم مهمانان ناخوانده گرامی چند روزی مهمون ما میموندن.
ولی از وقتی با پدیده «دخالت مردم در زندگی دیگران» و «مردم چی میگن» و «مردم میبینن» و هزار کوفت و زهرمار دیگه درباره مردم آشنا شدم، آشنا که نه با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم، دیگه دل خوشی از مهمون ناخوانده ندارم. حتی اگه اون مهمون رو روزی دوست داشتم!
آب خوردنت هم زیر ذرهبینه...
پ ن : بقیشو حذف کردم :|
پ ن : اینم مشق پریروز
از کلمه «تنبل» متنفرم و از تمام مشتقات و مرکباتش هم متنفرم.
از خود کلمه فقط متنفرم.
و از هر عبارت و جملهای که باهاش ساخته میشه هم متنفرم.
اصلا از هرچی کلمه و جمله و عبارته توی دنیا متنفرم :|
پ ن : مشق دیروز مثلا!
احساس میکنم پارسالو یادم رفته!
هر چیزی که مربوط به پارسال میشه انگار از یادم رفته!
انگار اصلا خاطره سازی نکردم پارسال!
میترسم مثل چندسال قبل بشه که مُردم تا خاطراتشو به یاد بیارم البته چند سال هم این بین هست که به کل خاطرههاش درهمه و عملا خیلیهاش از یادم رفته.
هیچوقت نباید اینطور میشد...
پ ن : دیروز و پریروز پست ننوشتم :|
ماشاالله هزارماشاالله این بچه هه توپ جمع کن (توپ خشک کن) بازیهای والیبال هم چه بزرگ شده بزنم به تخته...
با بازیهای تیم ملی والیبال شاهد بزرگ شدنش بودیم انگار :)
پ ن : اگه توی این تایم اوتها جاشو عوض نکرده باشن، روبرو انتهای سمت راست نشسته!
اِوا خاک به سرم
داشت یادم میرفت پست امروزو بنویسم
الان یادم اومد
اینم از پست
همین
:دی
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که چی میشه که آدما بد میشن؟ تروریست میشن؟ چی میشه که حاضر میشن بمیرن؟ چی میشه دست به کشتن بقیه میزنن...
اینا برام سوال نیستن، فقط بشون فکر میکنم!
به این فکر میکنم که چی میشه به این کارهایی که انجام میدن باور پیدا میکنن. با چه منطقی کار خودشون رو درست میدونن؟
اگه من جای اونا بودم و توی شرایط اونا بودم چه انتخابی میکردم؟
اصلا شرایط زندگیشون، نحوهی تربیتشون و دغدغههای اصلی زندگیشون تاثیری توی انتخابشون و انجام این کارها داشته؟
همیشه یه جایی و یه نقطهای وجود داره واسه پیشگیری. و پیشگیری خوشکوندن ریشه نیست، مقاوم کردم گیاهه که با هر بادی تکون نخوره و به هر جهتی نره.
خدایا کمکمون کن آدمای بدی نشیم...
بعضی وقتا تنبلی رو برای خودم به یه پتو تشبیه میکنم. یه پتوی مهربون که به جای اینکه تو بری سراغش، اون با مهربونیِ تمام میاد سراغت. بغلت میکنه، گرمت میکنه، نوازشت میکنه، پلکاتو سنگین میکنه و توی گوشت زمزمه میکنه و ازت میخواد کارهاتو بعدا انجام بدی. لحن و صدای خیلی مهربونی داره. خیلی آرومه... همون زمزمههاش هم میتونه تو رو به خواب ببره.
پتوی تنبلی امشب هم داشت به سراغم میومد. گفت حالا امشبم پست ننویس، اتفاقی که نمیافته. بش گفتم باید بنویسم، به خودم قول دادم. گفت خب به خودت قول دادی، به کس دیگهای که قول ندادی! گفتم نمیشه، بعدا از خودم خجالت زده میشم. گفت آخه حرفی هم که نداری بزنی! گفتم کاش چند تا پست مینوشتم و ذخیره میکردم واسه اینجور وقتا. گفت آره فکر خوبیه، بعدا انجامش بده.
قربونش برم همیشه از ایدههای تنبلانه من حمایت میکنه. اصلا بزرگترین مشوق من توی ایده زدن واسه تنبلیه.
فکر کردم دیدم با این حساب باید ماهی ۳۰ نوشتهی ذخیره برای خودم بنویسم برای اینجور وقتا. وقتایی که حرفی نیست و ندارم واقعا! وقتایی که پتوی تنبلی هم خیلی مهربون میشه باهام!
بعد از یه عمر انتظار، بالاخره اون لحظه رسید که من روزه باشم و حواسم نباشه و یه چیزی (خیار) بردارم و گاز بزنم تا بخورم. بله این لحظه رسید. یه عمر انتظار کشیدم واسه این لحظه ولی خب یهو حواسم که جمع نبود جمع شد و قورتش ندادم :(
فکر کنم آه برادرم گرفته بود منو که اینجوری شد. آخه یه بار این لحظه و این اتفاق داشت براش پیش میاومد که من ناخودآگاه و ناخواسته بش گفتم که روزهاس. فکر کنم اون لحظه بوده که یه آه کشیده و این آهِ بیچاره تا الآن پشت سر من حرکت کرده تا بعد از چند سال سرگردانی بالاخره بر سرم نازل شده و وظیفش رو انجام داده.
البته قبلا برای برادرم چندین بار اینطور شده بود و روزه بود و خورده بود یا نوشیده بود و هنوز حواسش نبود که روزهاس... ولی خب آهه دیگه یهو میبینی دامانتو میگیره.
پ ن : توضیحات این سری پستها