...
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ
موضوع این نیست که تو آدم مخفیکاری هستی یا پنهانکاری میکنی یا مرموزی یا هرچی...
این کاری که تو میکنی اصلا هیچ کدوم از کارهای بالا نیست... تو فقط دلت نمیخواد یه چیزایی رو با بقیه به اشتراک بذاری. و اون چیزا میتونن یه سری خوراکی باشن، وسیله یا لباس باشن، لحظات خوب یا بد باشن و یا خاطرات و تجربیات باشن... هررر چیزی... حتی تمایل نداشتنت به بهاشتراکگذاری خودت و حضورت با کسی.
مثلا دلیلی نداره که من خوراکیهایی که طعمشونو دوست دارم یا برام خاطرهانگیزن یا هرچی رو بیام با هر کسی به اشتراک بذارم! مهم هم نیست اون آدم چقدر بم نزدیکه. چون من دوست ندارم بشینم ببینم نظر اون آدم درباره خوراکیای که من بینهایت طعمشو دوست دارم چیه! این کار و منتظر نشستن پای خوردن و نظر دادن اون آدم نه تنها بیهودهترین کار دنیاس بلکه احمقانهترینش هم هست.
چه آدمایی ارزش این بهاشتراکگذاشتنو دارن؟ اونایی که خیلی دوستشون داری، خیلییییی... و اینقدر دوستشون داری که اگه بگن این خوراکی بدمزهترین چیزیه که تا حالا خوردن هم ناراحتت نمیکنه، تازه میشینی باشون شوخی میکنی... این آدما اصلا خوبیشون اینه که تو رو منتظر نمیذارن، یعنی تو لحظهای برای انتظار کشیدن نداری!
خیلی دارم چرت و پرت میگم، بگذریم.
وقتی رفته بودیم فروشگاه، یکی از تنقلات محبوبمو دیدم توی یه قفسه. زودی برداشتمش و انداختمش توی سبدم که بیام و طعمش رو، لحظهی خوب خوردنش رو، با بقیه به اشتراک بذارم. خب برای بار صدم پشیمون شدم. یکی به خوردنش ادامه نداد، یکی گفت دوست نداره ولی از روی اجبار میخوره!! اون یکی هم دولپی میخورد و میگفت بددددد نیست، از این جملهای که میگه متنفرم... هیچ وقت هیچ چیزی راضیش نمیکنه. یه چیز هرچقدر هم عالی، برای اون جایگاه «بد نبودن» رو داره.
اولی رو دوست داشتم. ناراحت شدم، ولی خب بش حق دادم، خب طعمشو دوست نداشت. دومی و سومی رو دوست نداشتم و ندارم... بماند
چرا اینا رو گفتم؟ اصلا چرا مثال به این مزخرفی و دمدستی رو زدم؟ آخه خوراکی؟ شکمپرستانه به نظر نمیاد؟ مثال خوبی بود، مرحله داشت. حالا جای خوراکی هزار چیز خوب و بد دیگه رو بذار که دلت نمیخواد اونو با بقیه به اشتراک بذاری.
مثل اون لباسه که خریدم و عاشقش بودم ولی حاضر نبودم جلوی هیچکسی بپوشمش و وقتی تنها بودم میپوشیدمش.
مثل هر دفعه بستن در اتاق پشت سرم که دلم بخواد یه مدت پشت در بسته خودم و خودم تنها باشم.
مثل فیلمهایی که دیدم و لذت بردم ولی دوست نداشتم به کسی بگم دیدمشون.
مثل تصمیم هایی که گرفتم و دلم نخواست با هیچ کس دربارهاشون حرف بزنم.
مثل کتابایی که میخونم و کسی روحش هم خبر نداره.
مثل وبلاگی که دارم.
مثل آهنگهای فلانی و بیساری که باز کسی روحش خبر نداره من اینا رو گوش میدم.
مثل خاطراتم، تجربههای تلخ و شیرین و معمولی و گاه روزمرهام که یه دریان و با کسی به اشتراک گذاشته نشدن.
مثل غم هام
مثل شادی هام
مثل اعتقاداتم
مثل تفکراتم
مثل حتی این همه پوچ بودنم...
مثل همه چیز
- ۹۶/۰۶/۲۴