دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

من هی زور میزنم تا گذشته یادم بره

یا حداقل چیزای قشنگش یادم بمونه

تو هی نذار خدا جان! تو هی نذار! باشه؟؟؟

یعنی این هم یادم رفته بودااااااا یادم رفته بود! و همش چیزای قشنگ تو ذهنم بود!

اَه...

البته شکرت خدا جونم... شکر... شکر...

یک . دیشب دیدم ماست سون داریم. گفتم آخ جون، بذار فردا مثل این خارجیا صبحونه رو ماست و میوه بخورم بلکه ماست و میوه نخورده از دنیا نرم. حالا امروز رفتم در ماستو باز کردم یه قاشق خوردم و دیدم چقققدر نمک داره! این حجم از نمک اصلا واسه سلامتی خوب نیستا! حالا ماست و میوه به درک، من واسه خودشون میگم به خاطر خوشمزه کردن ماستشون اینقدر نمک نزنن خب! سلامتی مشتری پس چی میشه؟


دو . داشتم به دوستی هام فکر میکردم و بعد افتاده بودم به حساب کتاب که ببینم من مثلا با هر کسی چه مدته دوستم (جدای از عمقش). مثلا دیدم همین یک ماه پیش رفته بودم تولد دوستی که باهاش سیزده ساله دوستم!!!! گرخیدم! سیزده ساااال؟؟؟ زود نگذشت آیا؟ بعد رفتم سراغ اون یکی دوستم که قراره چند وقت دیگه ببینمش و اون خب هشت سال بود... درسته به پای سیزده نمیرسید ولی هشت هم کم نیست برای من! و اون یکی هم نه سال و مثالهای دیگه... بعد به این فکر کردم که من اصلا به اندازه مدت این دوستی، باز هم جدای از عمق دوسنی، آیا دوست خوبی بودم؟ اصلا برای این دوستی های حدودا ده ساله به اندازه ی یک سال هم حرف زدم با دوستم؟ اصلا به اندازه چه مدت من واقعا در کنار دوستم بودم؟ همدل بودم باش؟ از حال دلش خبر داشتم؟ و باز به این فکر کردم که چطور گذشت این همممه سال؟؟؟


سه . و هر دفعه که یکی از این دوستی ها کمرنگ میشه، یا یکی از این دوست ها میره یه سر دیگه دنیا من این سوال برام پیش میاد که من چقدر پررنگ یا کمرنگ بودم توی خاطرات اون آدم توی مدت دوستیمون؟ و متاسفانه جواب همیشه کمرنگ ترین حالت بوده... که باز باید پرسید چرا؟ چرا کمرنگ؟ چرا اینقدر کمرنگ؟ خب چه مرگمه من؟


چهار . وقتی اولین وبلاگم رو ساختم و اونجا از هر دری سخنی میگفتم و کلا خیلی از خودم مینوشتم و یه جورایی پام باز شده بود به یه دنیای دیگه و آدمای دیگه، این سوال برام پیش اومد که آیا من دوستانم رو دوست دارم؟(در کنار هزار سوال دیگه) و نزدیکترین مورد دم دستم دوست صمیمیم بود...


پنج . و از حق نگذریم دوستی های خیلی خوبی توی وبلاگم تجربه کردم. که همش میگم کاش کاش کاش پایدار بمونن... کاش...


شش . غذای پست قبل هم تموم شد و فقط جوابگوی یک وعده ناهار من، یک وعده شام من و بابام، وعده ی ناهار بعدی من و بابام و وعده ی بعدی شام من بود یعنی 6 نفرو کلا سیر کرد! و من برام سوال پیش اومده که مگه ما چقدددددررررر حوردیم؟؟؟؟ البته برنج اضافه اومد -_-


هفت . اون مزه ی ماده شیمیایی رو هم که غذام میداد کشف کردم! مزه گوگرد بود :( ولی زنده ام :)


هشت . از هیچ کاری نکردنم هم نگم که دیگه گوش فلک پر شده -_-


نه . منتظر ایمیل دو نفرم. نمیدونم باید خوشحال باشم که هنوز ایمیل نزدن یا ناراحت باشم؟؟ و خب من باید یه کاری بکنم... چه ایمیل بزنن چه نزنن!!!


ده . البته تجربه ثابت کرده که تا من یه جایی این جمله شماره نه رو می نویسم بلافاصله ایمیل میاد برام!


یازده . بازم حرف دارم، ولی یادم نمیان!


دوازده . دارم فکر میکنم که این پست میتونست یه پست منسجم و پیوسته باشه! و موردهای توی شماره ها بی ربط نیستن با هم! انگار مغزم دیگه اینقدر قابلیت پردازش نداشته که خوشگل و مرتب همه رو بنویسه و به هم ربط بده!!!

خسته شده بودم از آشپزی و بشور بساب! گفتم دیگه امروز کولاک می‌کنم... به اندازه یه لشکر غذا درست کردم که دو نفری توی چند روز بخوریمش. در این حد که قابلمه بزرگه‌ی مامان ابعادش یه کم کوچیک بود واسه اون همه برنج :دی

و دو تا تابه‌ی بزرگ هم برای مخلفات کنار برنج استفاده کردم. در صورتی که همیشه یک تابه چهار نفرو سیر می‌کرد که به کنار، تازه اضافه هم میومد :دی

هر چیزی هم که به غذا اضافه می‌کردم نامطمئن بودم. آخه تا حالا در این هیبت غذا درست نکرده بودم. حالا اشکال نداره اگه سیب‌زمینی و پیازش کم و زیاد بشه ولی درباره نمک و آبلیمو مسئولیتی قبول نمی‌کنم!

حالا هم نشستم و بعد از ۳-۴ ساعت فعالیت در آشپزخانه(!) چایِ یخ‌کرده می‌خورم... بوی خوبی از تابه‌ها نمیاد! فکر کنم آبیلمو زیاد زدم! یه حسی هم بهم میگه نباید اون آبلیموهای ته ظرفو می‌ریختم توی تابه، باید دور می‌ریختمشون!

برنج هم فکر کنم زیاد توی آب جوش موند! به احتمال زیاد شفته میشه! البته نمی‌دونم که آیا اشتباه کردم آب سرد هم ریختم روش یا نه!!!! :دی

چایِ یخ کرده‌ام نصفه مونده و من دارم به این فکر می‌کنم که اگه خوشمزه بشه، چه عالی میشه. ولی اگه بد مزه بشه، خب من که اوکی‌ام و سنگ هم باشه می‌خورم تو این چند روز... ولی بابام رو نمی‌دونم تا چند روز قراره طاقت بیاره؟! ولی اگه غر بزنه هم ناراحت میشم به هزار دلیل!!! خب مُردم اینقدر که غذا درست کردم! اگه برادرم بود که من اینقدر آشپزی نمی‌کردم! مرامی با هم کنار میومدیم و یه کاری می‌کردیم غذا مذا رو!

والا...


بعدا نوشت : برنج خوب شد ^_^ ولی اون آبی که ریخته بودم روش باعث شد یه کم نمکش بره... حدسم درباره آبلیمو هم درست بود! ترش نشد غذا ولی آبلیموهه باعث شده بود غذا یه مزه ی خاصی بگیره! انگار که مثلا تو آزمایشگاه شیمی بودی بعد دستت خورده یکی از اون ماده ها ریخته تو غذات! البته زیاد نیست این مزه هه :دی زودم خاموش کردم زیر غذا رو و سیب زمینی ها می تونستن بیشتر پخته بشن! همین!

هی دفتر تموم میکنم

هی خودکار تموم میکنم

و فکر میکنم که دارم کار مفیدی میکنم

ولی میدونم که بیشتر از همه ی اینا دارم فرار میکنم

ًَ

دیشب خواب دیدم! دقیقا عین واقعیت! دقیقا دغدغه ی این روزهام بود! وقتی بیدار شدم مثل یه تجربه بود، نه خواب! یعنی تجربه اش کرده بودم انگار!


ولی ولی ولی نباید فرار کرد... دیگه نباید مثل پارسال فرار کنم!


دارم به این فکر میکنم که چه خوبه این دفتر و خودکار تموم کردنه! آدم سبک میشه... بی وزن... بهش سر و سامون میده اصلا... تازه بعدا میتونه برگرده مرور هم کنه این همه دفتر تموم شده رو!

مغزم داره سووووت می کشه از این همه فکر...

چقدر هم متنوعن!

فکر خالی هم نیستن! همه و همه و همه باید به عمل منجر بشن...

میدونم باید همه و همه و همه مفصل نوشته بشن و عملا تخلیه بشن رو کاغذ تا راحت بشم، ولی نمیدونم چه مرگمه که از همین نوشتن و سر و سامون دادن بشون هم طفره میرم...

یه پست وبلاگی خوندم از بازگشت به اصل... این روزا خیلی اتفاقات داره میوفته که من برگردم به اصل خودم... با اینکه عاشق اصل خویش(!) هستم ولی ته دلم نمیدونم هنوز که آیا درسته یا نه؟ اصلا دوست داشتنش واقعیه یا نه؟

دیوانه ام، دیوانه!!!

اون فکرا هست... دلتنگی هم هست...

تا الانش با اینکه به نظر سخت میومد، ولی وقتی از بالا نگاه میکنم میبینم باز راحتتر بوده. تکلیفم حداقل مشخص بوده. و اصلا تکلیفم با خودم هم مورد سختی نبوده... نه اینکه اصلا سخت نباشه هااااا... در مقایسه با از این به بعد، آسون تر بوده! و من تا قبل از این فقط به اون موقعیت فکر میکردم و به بعدش که الان باشه هیچ فکری نکرده بودم! نه اینکه فکر نکرده باشم هااااا... بیشتر خیال پردازی های دور از واقعیت میکردم.

و حالا که دارم به تدریج تلپی از اون ماجرا میوفتم بیرون، تازه دارم میفهمم چالشهای بیشتری روبرومه... دقیقا همون چالشهایی که دوستشون ندارم، همونا که یا همیشه از دستشون فرار کردم و یا با تمام انرژیم سعی کردم ایگنورشون کنم!

همچنان معتقدم چقدر دارم چرت و پرت مینویسم... ولی گاهی وقتها چرت و پرت نوشتن هم خوبه!


پ ن : بقیه آدما وقتی یه نفرو گم میکنن چطوری میرن پیداش میکنن؟

هروقت که احساس خنگولی* یا حماقت کردی، بلافاصله از خودت یه سوال کن. بپرس چرا احساس خنگولی یا حماقت کردی؟ آیا درسته احساس خنگولی یا حماقت کردن؟ چی درسته؟ اینقد اینا رو از خودت بپرس تا به این نتیجه برسی که نباید احساس خنگولی یا حماقت بکنی!!! و بعد دوباره امیدوار بشی :)
نوشته شده به تاریخ دوشنبه بیست و سوم مرداد ماه سال یک هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی، دقیقا زمانی که این احساس داشت دوباره سراغم میومد و با سوالای بالا دورش کردم! بش گفتم دیگه این دفعه نه... اون دفعه، دفعه آخر بود!!!

*خنگولی : خنگول بودن، احساس خنگ بودن کردن!

پ ن : این سفر رایگان Tap30 چقده خوب بود... خدا خیرشون بده.
پ ن : دلم برای تو اینجا نوشتن تنگ شده... دلم کلا واسه خیلی چیزا و خیلی آدما تنگ شده...