داشتم مقنعهام رو سرم میکردم و یک آن این سوال از ذهنم رد شد که خط چشم هم بکشم یا نه؟ اصلا آرایش کنم؟* بعد به خودم جواب دادم که چرا؟ دلیل آرایش کردنت چیه؟ که چیو نشون بدی؟ و چندتا چیز خصوصی دیگه...
و خب آخرش با خیالی آسوده (!) و خوشحال و شاد و خندان، مثل همیشه با صورتی خالی از هیچ چیز، با یه رژ همرنگ لبم که دو سه بار روش دستمال گذاشته بودم، از خونه خارج شدم. و خب وقتی قبلش خودم رو توی آینه دیدم عمیقا احساس خوبی نسبت به خودم داشتم. و همینطور به چهرهام. با اینکه خالیِ خالی بود ولی من دوستش داشتم و خب راستش رو بگم به نظر خودم زیبا هم به نظر میرسیدم. چرا که نه؟ من که چهرهی زشتی ندارم. و خب هیچ کس چهرهی زشتی نداره.
حالا همهی اینها یه وجه دیگه هم میتونست داشته باشه. مثلا وقتی این سوال برام پیش اومد که خط چشم بکشم یا نه؟ من به خودم جواب بدم که ول کن حوصله ندارم! و باز با همون چهره از خونه خارج بشم ولی چه احساسی پشتش بود؟ مسلما هیچ کدوم از موارد بالا! و البته که خیلی وقتها همچین جوابی میدم و خب مسلمه که حسی هم که به خودم دارم خوب نخواهد بود.
بعد یاد وقتهایی افتادم که آرایش میکنم واسه مهمونیای عروسیای چیزی! من اون وقتها خوشحالم؟ هم آره هم نه. وقتی مطابق با معیارهای خودم آرایش میکنم خوشحالم، یعنی وقتی خودم رو توی آینه میبینم حس خوبی نسبت به خودم دارم. ولی وقتی معیار آرایشم مشخص نیست یا نمیدونم که دارم چیکار میکنم و هر کسی یه نظری میده که اینجاشو صاف کن اونجاشو کج کن اینجاشو پررنگ کن اونجاشو کمرنگ کن خوشحال نیستم، یعنی وقتی به خودم توی آینه نگاه میکنم احساس میکنم که زشتترین دختر دنیام!
شاید واسه آدمایی که منو میشناسن عجیب باشه که من به زشت و زیبا بودن خودم و حسی که نسبت به چهرهام دارم هم توجه میکنم! ولی بله توجه میکنم و برام هم مهمه. ولی این مهم بودن به معنای نقاشی کشیدن روی صورتم و عوض کردنش نیست. من عاشق چهرهی طبیعی خودمم هرچقدر که به نظر دیگران زیبا نباشه.
دیروز رفته بودم آرایشگاه. وقتی میرم آرایشگاه دو مورد رو همیشه تذکر میدم، یکی درباره ابرومه که تقریبا شبیه به ابروی طبیعی خودم بمونه و دومی درباره فرم صورتمه که مرز مشخصی بین صورت و موهام وجود نداشته باشه! وقتی خارج میشم شاید چهرهام اصلا شبیه دخترای دیگه (هم سن و سال خودم) نباشه، ولی من خوشحالم. و اصلا به خاطر همین این آرایشگاهو میرم که اصراری ندارن همه رو شبیه به هم بکنن! دیروز هم به این موضوع فکر کردم. به احساسم از زیبا یا زشت بودنم. به سالهای قبل فکر میکردم که مدام به یه آرایشگاه میرفتم و سعی میکردم خودمو متقاعد کنم که من زشتم و زیباتر از این نمیشه! ولی به جای این چرندیاتی که به خودم میگفتم، باید آرایشگاهمو عوض میکردم. من باید سلیقهی خودمو توی چهرهام، اولین چیزی که از من به دیگران نشون داده میشه، اعمال میکردم.
شاید این حرفا خیلی کسالت آور باشه یا شاید من اون چیزی که توی ذهنم بود رو خیلی بد توضیح دادم. ولی میخواستم بگم که بعد از اینجور اتفاقها و فکر کردنها همیشه به این نتیجه میرسم که آدم زمانی خوشحاله و احساس رضایت از خودش داره که خودش باشه. به انتخاب خودش حرکت کنه. حتی اگه این انتخاب مثلا انتخاب جزییات چهره یا لباسهایی که میپوشه باشه. و با حتی اگه مطابق با نرم جامعه نباشه! این نوع از خوشحالی و احساس رضایت، خیلی بیشتر از ظاهر اون آدم نمایانه.
* اومدم بگم منظور من از آرایش و میزانش چیه... دیدم آرایش کردن هم یه چیز نسبیه. مثلا آرایش معمولیِ یه خانوم، برای من واسه عروسی هم زیاده!