دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

این روزها خیلی زیاد زندگیم داره توی ترافیک و با کلاج و ترمز گرفتن حروم میشه. حداقل نسبت به چند ماه پیش. و خب اینقدر ترافیکش کند و خسته کنندس که اگه چیزی برای نوشتن اینجا به ذهنم بیاد، می تونم با چندتا کلمه کلیدی و ذخیره به صورت پیش نویس، اونم پشت فرمون نگهشون دارم!

و کلمات کلیدی امروز:

 

 

  • بارون
  •  الان
  • پلی لیست در دنیای تو ساعت چند است
  • دیالوگها
  • کشفها
  • دو ساعت
ماجرا از این قراره که امروز بارون میومد و چه بارون قشنگی هم بود. و چقدر خشمگین و ناراحت بود. بعضی وقتا آفتاب داشت، بعضی وقتها هوای ابری خالی و یهو می دیدی آسمون داره با قطره های بارونش بهت شلاق میزنه.
و توی بارون، توی ماشین، چی می چسبه؟ آلبوم موسیقی فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» مخصوصا توی بارونهای قشنگ، بارون بهاری، بارون بچگونه یا شاید نوجوون! نمیشه توصیفش کرد!
و چققققدر اون ترکاییش می چسبه که لیلا حاتمی (گلی) و علی مصفا (فرهاد) دیالوگ دارن. و خب میدونی؟ من تازه امروز دو تا نکته رو توی این دیالوگها کشف کردم! و همچنان بقیه اش برام مبهمه و با اینکه هزار باره گوششون دادم، باز به اون نقاط مبهم که میرسه من بلند میپرسم چرا؟؟ انگار باید تجربه کرد.
و خب کشفیات امروزم یکی از این پایینیه. اونجا که میگه «علی یاقوتی باز کردی قاطی؟ فاطی یا گلی؟ گلی یا فاطی؟» و بعد «اما آخرش نه گلی شد نه فاطی... بدا روزگاریه عاشقیت» و من تازه فهمیدم :))
 

 

و کشف بعدی از این پایینیه. اونجا که میگه «صدای خودشه... اسم من... گلوی گلی...» و من باید دوباره فیلمو ببینم که به این کشفم واقف بشم :))

 

 

دریافت

پست گذاشتن پشت فرمون و در حال رانندگی چه حسی داره؟

حس همین الان...

رایت نَو!


البته توی ترافیک!

استرس را تعریف کنید.

استرس؟ اضطراب؟ من.

و اینو مدت زمان کمیه که فهمیدم! قبلا ها فکر می‌کردم من بیخیال‌ترین آدم روی زمینم و خب شواهد هم همینو نشون میدادن. ولی خب احمق بودم. همون شواهد ثابت می‌کردن که من چقققدر داشتم استرس و اضطراب و نمی‌دونم بالاخره کدومو به مقدار زیادی تجربه می‌کردم و خب همچنان هم.

و جالب اینه که چقدر هم گارد می‌گرفتم نسبت به اینکه بابا من بیخیالم و مضطرب(!) نیستم.


یه سوالی که درباره من برای خیلیا پیش میاد و پیش میومده اینه که اگه فلان کارو نمی‌کنی(نمی‌کردی) پس چیکار می‌کنی(می‌کردی)؟ یا پس فلان موقع‌ها چیکار می‌کنی(می‌کردی)؟

و من نمی‌دونم «««   هیچکار   »»» دقیقا به فارسی چی میشه؟؟؟

خدایا چیکار کنم؟ من باید چیکار کنم؟ آیا اصلا باید کاری بکنم؟ 

چطور حمایت کنم؟

اصلا آیا باید جلوی چیزی رو بگیرم؟

یا بذارم روالش جلو بره؟

اصلا نمیدونم خودم چی میخوام!

نمیتونم فکر کنم

نمیتونم تصمیم بگیرم

بی عرضگی محض

هم یه سری چیزا رو میخوام هم یه سری چیزا رو نمیخوام

ولی اینطوری داره همش با هم از بین میره.

خدایا صلاح ما در چیه؟

بگو بهمون

ایا حساسیم یا نه حق داریم؟

خدایا هستی؟

میشه بگی راه درست چیه؟

کنار اومدن یا نیومدن؟

اصلا حقی این وسط وجود داره؟

از صبح تا الان مرز دیوونگی خودمو صدبار رد کردم.

چندتا بازی install کردم، بازی کردم و بعد uninstall کردم.

یه وعده درست حسابی غذا (صبحانه، ناهار،شام) نخوردم و به جاش سیصد بار چرت و پرتای بی ربط خوردم و بیشتر از همه شکلات.

کل اینستاگرامو بالا و پایین کردم و فکر کنم ۴-۵ گیگ اینترنت مصرف کرده باشم. ویدیو های چرت و پرت دیدم (از لایو آمادگی عروس توی آرایشگاه!!! تا ویدیو های پیج soyammy)

صدبار پاهام و دستام یخ کردن و به دمای عادی برگشتن.

رفتم بیرون یه کار بانکی کردم و یه تلفن مهم زدم.

 و شاید از ظهر به بعد جمعا زیر یک ساعت بیرون از اتاقم رفتم!

و کلا با خواب هم خداحافظی کردم.

و الان همچنان کلافه‌ام، بدنم میلرزه، دست و پاهام یخه، و در به در دنبال یه سرگرمی میگردم روزمو شب کنه!

اینو هزار بار خوندیم و شنیدیم ولی همیشه هم ازش رد شدیم

اینکه عجب دنیاییه که نیم ساعت هم رحم نداره و با رفتن کسی همه فعل‌ها رو گذشته میکنه. اسم ها رو جسد میکنه. و از یاد ادما نبودن یک نفرو میبره! میدونی؟ مراسم خاکسپاری یه مرحمه. یه تسکینه. اینقدر بزرگ و وحشتناکه که از یاد ادم میبره تا به عزیز از دست رفته‌اش فکر کنه. به اینکه الان کجاست. الان چه حالی داره. عجب مراسمی!