دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

بچّه‌ها سلاااام، من اومدم با یه پست دیگه...خوبین؟

امروز اومدم زودی یه توصیه پوستی بکنم و برم. امروز رفتم حموم... کلی منافذ پوستم باز شد و اینا... بعد یه چیزی یادم افتاد گفتم بیام زودی بتون بگم و برم که کلّی کار دارم... (هاپ هاپ) عه فندق!!

هیچی دیگه اومدم بگم هیچ‌وقت بعدِ حموم گریه نکنین. برای پوستتون خیلی بده. منافذ پوستتون باز شدن و دارن نفس می‌کشن، اونوقت اگه شما بیاین گریه کنین، همه این گریه‌ها مستقیم میرن جذب پوستتون میشن. تازه نمک هم دارن پوستتونو بدتر خراب می‌کنن. به جاش برین کلی ماسک‌های خوب بزنین و این چرک و کثافت‌های پوستتونو تمیز کنین. آخ آخ من دیرم شد برم دیگه... بوس به کلتون... خدافظظظ :)


+ الکی مثلا من صدف بیوتی‌ام :دی

پارسال محرم من با یه سری مجموعه سخنرانی‌ها از دکتر یا شایدم حاج آقا پناهیان یا شایدم پناهی آشنا شدم که برای دهه اول محرم بود و یواش یواش شاید طی دو هفته یا بیشتر گوششون دادم. چیزایی که ازشون یادم مونده چند سرتیتر و محتوای کلی صحبت‌ها بود که درباره زنده بودن و زندگی کردن واقعی می‌گفتن و گاهی اوقات گذری هم می‌زدن به ماجرای عاشورا. و خب یه صحنه هم یادمه که صبح بود و من توی اتوبوس بودم و داشتم یکی از وُیس‌ها رو گوش می‌دادم و داشتم به پهنای صورت آروم اشک می‌ریختم. با اینکه کلی نقد بهش داشتم و به نظرم قسمت‌های اولش بهتر بود، ولی سعی می‌کردم فهوای (فحوا؟؟) کلامو از فیلتر ذهنی خودم رد کنم تا بتونه بشینه به جانم. و شاید ۳۰درصدش نشست. 

امروز دیدم کمی انرژی در من باقی مونده پس رفتم سراغ جاناتان. با عرض شرمندیدگی من کتاب «جاناتان مرغ دریایی» رو نخوندم هیچوقت. امروز نشستم به خوندنش. اون هم ورژن جدیدش که چهار بخش داره و انگار «ریچارد باخ» اون موقع‌ها، موقع چاپ کتاب، با فصل چهارم ارتباط برقرار نکرده بوده برای همین هم چاپش نکرده بوده و حالا لابه‌لای نوشته‌هاش یهویی فصل چهارم پیدا شده و خوندتش و دیده این کم لطفیه اگه چاپش نکنه. فصل چهارمی که من با خوندن فصل یک و دو و سه که شیرینن همش برام سوال بود چه چیزی می‌تونه داشته باشه و مگه چقدر شیرین‌تر می‌تونه باشه؟ خب نمی‌خوام اسپویل کنم‌. فقط در این حد میگم که تلخه و اینکه بخش لجوج درون آدم دلش نمی‌خواد این تلخی رو بپذیره. خلاصه اینکه خواستم بر دیوار وبلاگم حک کنم که حرف‌های کتاب بی‌نهایت بر جانم نشست و بر قلبم نیز. اونی که بهم معرفیش کرد چقدر خوب می‌دونست جان و قلب من پذیرای این حرف‌هان. خواستم یه چیز دیگه هم بر دیوار وبلاگم ثبت بنمایانانم پس اگه بخش چهار رو نخوندین، نرین به ادامه مطلب!

امروز بعد از سالها احساس زنده بودن کردم. جوون شدم. و شاید فکر کنی که اینا همه جوگیری‌ای بیش نیستند ولی من بهت میگم که همه واقعین. که من خودمو می‌شناسم. جوون شدنم رو حس میکنم. و زنده شدنم رو لمس. گذراست. یک روزست. ولی عمیقه این جرقه. تا اعماق وجودم. مثل جرقه‌ی تلنگری که پارسال بهم خورد و شاید به نظر تو مسخره به نظر بیاد ولی روی من چنان تاثیری گذاشت که باعث شد دستمو به نزدیکترین تکیه گاه بگیرم و یه یاعلی کوچولو بگم.

نمیتونم با جزییات برات بنویسم از جرقه. ولی در این حد بدون که صبحم رو با حسی شروع کردم که همراه با دودلی بود. از اینکه برم یا نه؟ و با سوالهای فراوون و سرزنشای پشت صحنه‌ایِ ذهنم از اینکه چرا خب؟ تو؟ کجام من الآن؟ ولی همه رو ایگنور کردم و رفتم. عصر که شد. من دختری (تو اسممو بذار) بودم که احساس میکرد زنده شده، احساس میکرد جوون شده و احساس میکرد نهال امیدِ توی وجودش سیراب شده. مضطرب شده بود ولی تماماً اگاهانه. و حالا این دختر قصه ی ما با شناخت از خودش با اضطراب‌هاش روبرو شده بود و چه لمس شیرینی. مثل یک مادر که زمین خوردن بچه‌اش رو ببینه و به جای هیچ کار اضافی کردنی، مصمم و محکم و با دل قرص، به بچه‌اش نگاه کنه و منتظر بلند شدنش بایسته. طوری که این نگاهِ محکم تا عمق وجود بچه رسوخ کنه و یادش بره سر زانوهاش خاکی و خونی شدن. من امروز بارها و بارها به خودم یادآوری کردم آرمان‌ها و رویاهام رو و دور ندیدمشون. احمقانه ندیدمشون. و تشویق شدم به امیدوار بودن. میدونی اصلا بیا یه کم به جاده خاکی بزنیم. این روزا وضعیت اقتصادی خوب نیست ولی من متنفرم از این رخوت و ناامیدی بچه ها. بچه ها رو که میگم منظورم جوونای هم نسل خودمن نه مادر پدرایی که دیگه آماده ورود به کهن‌سالین. متنفرم از غر زدناشون. از دقیقه به دقیقه چک کردن قیمت و حسرت خوردنا. شوت نیستم. تو باغم ولی چیکار میتونم بکنم؟ درسته مثل همشون غر بزنم و بعد برم دلار و سکه و طلا بخرم و بعد هم احساس زرنگ بودن بکنم و احساس کنم حقمو از این مملکت جنگلی گرفتم؟ درسته؟ نمیدونم. ولی تو تنها کسی هستی که میتونم با خیال راحت بهش بگم من امیدوارم. و من زنده به امیدوار بودن. زنده به زندگی کردنِ امیدوارانه. و این امید جنسش تعریف کردنی نیست. چیزیه که من با نبودش شکستم و شکوندم خودمو. ولی نتونستم سرکوبش کنم. نمیتونم سرکوبش کنم این نگاه امیدوارنه به زندگی رو. شاید هم امیدوارنه نباشه. شاید یه لغت دیگه براش مناسب تر باشه. ولی من هر باری که زنده بودن رو در درونم در حد روشن بودن یه شلعه کم توان حس میکنم، بارها ایمان میارم به غلط نبودنم. به فضایی نبودم و به اشتباه بودن سرکوب این نگاه ایده‌آلم به زندگی. من نمیتونم راضی بشم به سرکوب خودم. هرجوری نگاه میکنم نمیتونم. و نتونستم. چند سال (نمیگم چقدر ولی بدون زیاد بود) تلاش کردم سرکوبش کنم و فقط زجر کشیدم. ولی دیگه نمیتونم. دیگه توانشو ندارم. اینا رو نوشتم که اگه شنبه شد و من دوباره برگشتم به روتین کسالت‌بار کاری که برای بقیه شاید افتخار آمیزه یا راضی کنند‌ه‌اس و یا حتی رویاییه، غرق نشم. گم نشم. سنگینی فانوسی که توی دستم دارم دلگرمم کنه. آینده مبهمه. میدونم. ولی ارزشهای آدم‌ها اگه درست باشن، راه گشان. من ایمان دارم.

جدیدا دقت کردم که توی محل کارم، به محض رسیدن به نقطه اشک ریختن، زودی پناه میارم به وبلاگم. شاید خیلی وقت‌ها چیزی ننوشته باشم. ولی جالبه که پناه من اینجاست.

حالا وبلاگ جان بشین برات بگم. من آدمی هستم که عوض شدن غیر منتظره یه چیز حتی خیلی کوچولو توی محیط زندگی اذیتم میکنه. از اتاق خوابم بگیر تا محل کارم. احساس نا امنی می کنم. کلافه هم میشم. و دلم میخواد گریه کنم. از اینکه یه ادم هم چه با اجازه چه بدون اجازه توی این قلمروهای امنم وارد بشه هم اذیت میشم.

شاید به همین دلیل هم باشه که تا جایی که تونستم سعی کردم میز محل کارم رو نقطه امنم نکنم. یعنی در این حد که هیچ وسیله ای که بهش تعلق خاطر داشته باشم رو هیچ وقت روی میزم نمیگذارم. خالی خالیه. ولی همچنان با اومدن و دیدن تغییرات روی همین میز خالی، دیدن یه نفر دیگه پشت میزم و دیدن اثرات بودن ادمها از قبل پشت میز عصبی میشم. 

و خب الان عصبیم. 

من ادمی هستم که یه سری اصول دارم برای خودم. یکیش اینه که کار مفید انجام بدم. از پیچوندن کار متنفرم. از مثلا حتی چک کردن دم به دقیقه گوشی هم متنفرم. مثلا حتی موقع استراحت یا خوش و بش با ادما هم همش کلافه ام چون دوست دارم برگردم به کارم!! و خب الان رو هوام. کاری نمیتونم بکنم و کلافه ترم. واقعا دلم میخواد بشینم گریه کنم همینجا!!

اینا رو نوشتم. بعد به این فکر کردم که من حتی محیط اتاق خوابم رو هم طوری کردم که با اومدن ادما توس احساس ناامنی نکنم. و خب همین اتاق خواب برای من ناامن شده!! و شاید دلیل راحت نبودنم توی اتاقم هم همین نا امنی باشه. نقطه امن من توی اتاقم یه فضای یک متر در یک متر در نیم متره! 

من اینجا چیکار میکنم؟ باید برگردم به خودم. به وبلاگ قبلی. به اون دختر دیوونه. به دوستای وبلاگیم. این منم؟ نه این من نیستم. در و دیوارشو ببین. قالب وبلاگو یک بار هم عوض نکردم. یک بار هم دست توی کدهاش نبردم. اون عکس پروفایلو میبینی. توی یک سال و ده ماه یکبار عوض شده. قالب ذهنیم همینه. وقتی میرم دوستای قدیمی رو میخونم دیوونه میشم. میدونی؟ من فقط توی مجاز نیست که این طور باشم. توی واقعیت هم همینم. هیمنم. برای همین زدم اینستاگراممو پاک کردم. دور شدم از خودم. دلتنگ شدم. و زدم پاک کردم تا به یاد نیارم من قبلی رو. اینجا هم همینه! اینجا هم همینه دقیقا.

یک. بوق ماشین خرابه. موقع رانندگی احساس میکنم لالم. کر نیستم. لالم. مثل مواقع غیر رانندگی.


دو. یه برنامه برای جمعه دارم. باید یه جایی برم. می ترسم. ترسناکه. هی به خودم میگم نترس!


سه. قرار بود کمی فعالیت بدنی بنمایم :| ننماییدم :/


چهار. یه مدته توی محل کار آرامش به من برگشته. چرا؟ چون که اولا احساس مولد بودن دارم. هرچند ناچیز. دوما احساس می کنم همکارم توی کار بهم اعتماد داره و من هم توی کار بهش اعتماد دارم (در صورتی که هر دو به همکار مشترکمون که حضورش هم کمرنگ شده اعتماد نداریم). بعضی وقتا هم تشویقم (یا شاید هم تحسین) می کنه و من خوشحال میشم. سوما با همکار قبلیم کمتر در ارتباطم و با تنش روانی کمتری مواجه میشم. کلا همکار قبلی یه اشتباه بزرگ در روابط کاری من بود. باید پستها و پستها درباره اش بنویسم تا بلکه از وجودم شسته بشه بره و شاید باعث بشه کسی از این اشتباه ها انجام نده. و یه تذکر همشیگی هم به خودم برای دوباره مرتکب نشدن این اشتباه. چهارما مدیرم هم کمتر بالای سرمه و من اون روی کمال گرای نابودکننده درونم رو آوردم بالا و حسابی بهش جولان میدم. مدیرمون بد نیست. خیلی خوبه. فقط خیلی خوب تونسته غول کمال گرای درونش رو سرکوب کنه و من سختمه اینکار!


پنج. دلتنگم. چه جوری باید اینو داد بزنم تا بشنوه؟ نشستم به دوباره خوانی آرشیو دوستم. بگذریم که ورداشته نمیدونم با چه الگویی کلی پست اون وسط مسط ها پاک کرده و من تازه فهمیدم :| ولی این دوباره خوندن لذت بخشه. مثل مرور خاطراته. دلگرم کننده اس. و خب حالا دغدغه های اون وقت هاش برام شاید کمی ملموس تره ^_^


شش. چند روز پیش داشتم فکر میکردم که این همکارم که با هم دوستیم چقد خوبه. چقد خوبه که هست. چقد خدا رو شکر. دختره. میتونست دختر خوبی نباشه و من همش غصه بخورم. ولی به طرز جالبی من جلوش با اینکه هنوز هم گارد خودم رو دارم ولی همچنان خیلی راحتم و تونستم بخشهای ناچیزی از وجودم رو بهش نشون بدم. دقیقا همون بخش های مخفی وجودم که از همه مخفی میکنم.


چهار. بوی مهر رو میشنوین؟ همیشه ی خدا مهر برای من معنی شروع رو میده. و باکلاس ترین ماهه بین دوازده ماه. باکلاسه. بوی نویی میده(مسلما خیلی خیلی بیشتر از عید) و بوی شروع و جوونه زدن میده! کاملا دیدگاه من نسبت به فروردین و مهر برعکسه. اینقدر که پاییز برای من بوی سرزندگی میده بهار نمیده. و خب معلومه که اینا همش به دلیل یه عمر مدرسه و دانشگاه رفتنه. من حتی شروع کارم هم با پاییز بود :|


پنج. خیلی سطحی شدم. خیلی سطحی هستم. این وبلاگ هم کلا بوی سطحی بودن گرفته. همش نوشتن زورکی و شماره زده(!). یکی هم نیست بگه خب مرض داری؟ همون طوری که دوست داری بنویس. قالب بده به ذهنت!


پ ن : فقط ترتیب شماره ها!!!

هیچ فکرشو نمی‌کردم که کلمه غار رو از زبونش بشنوم. حتی کلمه غار! چه برسه به اشاره‌اش به غارنشنین بودن من! به مانند «زندگی‌کنندگان در غار» بودن من!

حال می‌توانم با خیالی آسودی و با کمی به اندازه‌ی یک ارزن افتخار، نام سرخپوستی «زیَنده در غار» را که بر خود نهم!! باشد که رستگار شوم.