صبحها سرحال بیدار شدن چه جوریه؟
- ۰ نظر
- ۰۴ تیر ۹۷ ، ۰۸:۱۲
خیلی مدته که نه چیزی خوندم. نه چیزی نوشتم. نه فکری کردم و نه کاری کردم.
عین یه دیوونه وحشی زندگی کردم! حافظهام ترکیده! یادم نمیاد چیکار میکردم!
یه چیزی هم درباره خودم متوجه شدم جدیدا. یعنی کشف کردم توی خودم. اونم اینه که من آدم صبوری هستم. وقتی به موردی میخورم که نیاز به صبوری داره، صبر میکنم. و این صبر یه کار عادیه برام. میدونم دارم صبر میکنم ولی اینقدر که برای من عادیه برای بقیه نیست. بعد کم کم که صبرم نزدیکای پر شدنش (قبل از لبریز شدن) میشه الارم میدم، دنبال راه حل میگردم و کارای لازمو درحد خیلی کم میکنم! ولی خب معمولا هیچ وقت کسی این الارمها رو ندیده! وقتی صبرم لبریز میشه، به مرحله تحمل کردن وارد میشم. تحمل کردن هم درجه داره. از کم به زیاد. و هر چی بیشتر زمان بگذره، تحمل کردن سختتر و طاقتفرساتر میشه. چون دیگه صبر نمیکنی، داری تحمّل میکنی! خب تا اینجاش که کلا روندشه و معمولا همه کم و بیش اینطورن. چیزی که من کشف کردم اینه که من مدت زمان صبر و تحملم زیاده و الارمهام کم و ضعیف. و اینکه وقتی مدت زیادی از تحمل کردنم میگذره، وحشی میشم. وحشی شدنم در حد گاز گرفتن و پاچه گرفتن نیست ولی برای «من» وحشی شدنه! مثلا بیتفاوت میشم، عصبی میشم، اخلاقم گند میشه، از خودم حالم به هم میخوره و بیانگیزه و بیانرژی میشم.
حالا موضوع دیگه اینه که راه حل ساده به نظر میاد. اونم اینه که اگه صبر کردم و صبر جواب نداد دیگه نباید تحمل کنم! و الارمهای گندهتری بدم! همین! :|
من دیگه دلم نمیخواد کار کنم. نه اینجا، نه هیچ جای دیگهای. نه با هیچ آدمی. دلم میخواد برم توی اتاقم، توی تختم مچاله بشم و بالشمو بغل کنم و گریه کنم و غصهی داد و بیداد آدما رو بخورم و برام هیچ مهم نباشه که دارم گند میزنم به خودم و زندگیم.
من یه معذرت خواهی بدهکارم به همه آدمایی که منو توی اتوبوس، تاکسی، خیابون، خونه، مهمونی، محل کار و دیگر اقصی نقاط میهن عزیزم میبینن و قیافه زشت، بدوی(!)، نامرتب و آرایش نشده منو تحمل میکنن :دی
پن : سر سیاهی تابستون هم یگانه عطرم تموم شده ولی معذرت خواهی لازم نداره چون دئودورانت دارم و کافیه. والا...
یه چیزی بگم؟ اعتراف کنم اصلا؟
من حوصلهام سر رفته از این کار، خستهام از دستش. و نمیخوام ناشکری هم کنم در عین حال. من از پیچوندن کار خوشم نمیاد و الان عملا وضعیتم همینه. مثلا دم به دقیقه استراحت کنی، دم به دقیقه گوشی دستت باشه، منتظر ساعت ناهار باشی. کلا استراحت خوبه ولی اینکه ازش برای فرار استفاده کنی منو اذیت میکنه. از اینکه منتظر تموم شدن ساعت کاری باشم متنفرم و الان دقیقا روزگارم اینه. از اینکه با اومدن اخرین روز کاری هفته خوشحال بشم و با رسیدن اولین روز کاری هفته دپرس بشم متنفرم و الان همینه اوضاعم. صبحا هم که با جون کندن خودمو ور میدارم میارم میندازم اینجا. مشکل هم نمیدونم چیه. هم محیط کاره. هم خودمم. هم نوع کار و خود کاره. و شاید کمی هم کمتوجهی جدید مدیرم.
باید چند تا اصل برای خودم تو کار تعریف کنم.
یکیشون اینه که توی همکاری با بعضی آدما فقط باید وحشی بود. وحشی و خشک. مثل یه کارمند قراضه. هرچقدر هم ذاتت گفت گرم باش، دوست باش، کمککننده باش، مسئولیتپذیر باش یا دلسوزِ کار تیمی باش، اصلا نباید بش توجه کنی و باید با تمام وجود وحشی باشی.
وحشی بودن میدونی یعنی چی؟ یعنی خشک بودن. یعنی فقط طبق ضوابط کاری مشخص شده برات کار کنی. یعنی آبم دست کسی ندی. یعنی فقط واسه پول کار کنی. یعنی اصلا نگران fail شدن پروژه نباشی چون تو توی ساعت کاری کار کردی و کاری که ازت خواسته شده رو انجام دادی و موفقیت یا عدم موفقیت پروژه به تو ربطی نداره. یعنی تو کار میکنی و پول میگیری تا ایکس و وای و زد رو انجام بدی نه بیشتر. یعنی هرکی رفت یا اخراج شد ذرهای برات اهمیت نداشته باشه. یعنی سنگ خالص بودن. یعنی سود. یعنی پول. یعنی وام و قسط.
ولی من وحشی نیستم، وحشی بودن رو هم دوست ندارم. کار با آدمای وحشی رو هم دوست ندارم و کار توی محیط وحشی رو. در کنارش کار با آدمایی که مجبوری باشون وحشی باشی رو هم دوست ندارم.
و کار با آدمای سختو... سخت... سخت...
فکر میکردم اینجا بنویسم غردونیم خالی میشه، ولی نشد.
چی شد که من حوصلمو نسبت به همه چیز از دست دادم؟ حتی خودم؟ از کی بود؟ چرا احساس میکنم عمق چند سالهاش به اندازه هزار ساله؟
دیشب مهران مدیری درباره عشق والد به فرزند میگفت و میگفت بچه دقیقا اون چیزیه که هرچقدر جلو بزنه، هر چقدر خوشحالتر و راضیتر از تو باشه، هرچقدر تو هر موردی از تو بهتر باشه، تو فقط کیف میکنی و باز دلت میخواد بازم جلوتر بره و به قول خودش با تریلی از روت رد شه.
جالب بود فقط.
خواستم بنویسمش اینجا.
یک. چه خوبه که من خواستگار ندارم! واقعا آرامش دارم. خواستگار فقط آرامش زندگی آدمو به هم میزنه و هیچ فایده دیگهای هم نداره.
این خیلی مسخرهاس که بزرگترین دغدغهی یه نفر حرف زدن باشه! خیلی مسخرهاس!