دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یک. کل هفته هی میگم کاش آخر هفته بشه کارایی که مونده رو انجام بدم. کارایی که خیلی ساده ان. آخر هفته میشه و من در کنار عذاب وجدان واسه انجام ندادن اون کارها، به زندگی کردن در تختم رو میارم. یک زندگی درازکش محض. و اینطوریه که کارها روی هم تلنبار میشن.



دو. تو ماشین بودم. یه عکس از ماشینای جلوم انداختم. و با خودم فکر کردم چقدر عجیب و جالبه. اینکه همیشه فکر می‌کردم که هیچ‌وقت از این بدتر نمیشه ولی زمان همیشه و همیشه بهم ثابت کرده که توی بدتر شدن هیچ انتهایی وجود نداره.



سه. یه لایو خوب توی اینستاگرام دیدم. این روزا ازین لایوا که توش بحثای خوبی شکل می‌گیره استقبال می‌کنم، می‌بینم و لذت می‌برم. اینبار دغدغه‌های اون شخص برام جالب بود. و همش باعث میشد رجوع کنم به خودم. به دغدغه‌هایی که آشنا بودن ولی برخورد من و ایشون متفاوت بود. به خودم بیشتر نگاه کردم. از دست خودم عصبانی شدم. که چرا اینقدر با حس گناه و عذاب وجدان زندگی می‌کردم و زندگی می‌کنم همچنان. چرا تمام کارای عادی، روزمره و حتی افتخارآمیزم رو طوری انجام می‌دادم انگار که دارم خلاف می‌کنم و همچنان هم. باورش برای خودم هم سخته هنوز که مثلا یک روز با دوستم بعد از مدرسه به کتابخونه رفتم و چقدر احساس می‌کردم بزرگترین خلافکار دنیام! سیصد تا مثال دیگه زدم و پاکشون کردم. بگذریم. باید روزی صدبار به خودم متذکر بشم که تو بد نیستی، ذاتت بد نیست، کارهات اشتباه نیستن.‌ همینطور باید روزی صدبار خود بالقوه‌ام (البته ورژن واقع‌بینانه) رو به خودم یادآوری کنم که راضی نشم به این زندگی مسخره. که راضی نشم و راضی نکنم خودمو به این سطح از زندگی که زندگی نیست. برای من نیست. حکم مرگ منه. راضی نباشم که اگه حداقل‌های راضی بودن از خود رو از نظر یکی دیگه دارم پس بسه و کافیه... این چیزی نیست که من توش بگنجم و بتونم راحت زندگی کنم. این من نیستم. واقعا نیستم. و بدی ماجرا اینه که نمی‌دونم من دقیقا کیم؟!



چهار. به چیز دیگه  هم هست، اینکه انگار اخر هفته یه بار استراحت روانی برای من داره. منی که کل هفته خیلی خسته میشم از نظر روانی‌. و سختمه این آخر هفته‌ها رو پر کنم با کارایی که احتمالا خسته‌تر می‌کنن من رو :دی


کلا عادت دارم دستی دستی جمعه شبی گند بزنم به شنبه صبحم و عملا یه جورایی به کل هفته‌ام...

من پست قبل رو رمزی کردم. قبل از رمزی شدن دو تا بازدید داشت فکر کنم. و رمزش رو هیچ کسی نداره! اونوقت چطور تعداد بازدیدش اضافه شده؟ 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۷

من چطوری می‌تونم تو وبلاگ خودم سرچ کنم؟؟؟

اون باکس سرچ سمت چپ انگار هیچ خاصیتی نداره! توی پنل مدیریت هم جایی واسه سرچ کردن پیدا نمی‌کنم!

۱. منتظر دوستمم که ندا بده براش روتختی بدوزم :| اینقدر نیستش که روتختی خودم پوسیده شد رفتم پارچه خریدم و برای خودم دوختم. می‌خوام ببینم دلش سوخت آیا؟؟؟ بعدم الان دارم ست دستگیره و دم‌کنی و دستمال آشپزخونه می‌دوزم بازم صرفا جهت دل سوزوندن :) بعله :)


۲. داشتم به این فکر می‌کردم که مجموعه‌ی آدمایی که باشون کار می‌کنی خیلی مهمن. من هرچقدر هم کارم رو دوست داشته باشم، مدیرم هرچقدر ایده‌آل باشه و خوب باشه، ولی باز وقتی رفتارای غیر حرفه‌ای از مدیرهای دیگه که غیر مستقیم با من در ارتباطن رو می‌بینم دلسرد میشم. و این چیزیه که مدیر عامل و هیئت مدیره و کلا هرکسی که راس این مدیرهاست باید بش دقت کنه. رفتارای غیرحرفه‌ای دیگه خیلی داغونن. فکر کن شما تو بخشت دنبال پیشرفتی، اونوقت یه سری رفتارا تو بخشای دیگه می‌بینی که شاخ در میاری چون به نظرت اونا دیگه حل شده‌اس ولی انگار هنوز اون آدما از پشت کوه اومدن!!!! بگذریم. دلسرد شدن خوب نیست توی کار. منی که دلم می‌خواد برای کارم انرژی بذارم، با انگیزه براش تلاش کنم و توی کارم رشد کنم، وقتی دلسرد بشم دیگه فاتحه سیستم خونده‌اس. چه برسه کسی که اصلا دنبال این چیزا نباشه و دلش فقط یه کار روتین و یه حقوق سر وقت بخواد!

و یکی از غیرحرفه‌ای ترین رفتارها جلز و ولز زدن واسه یک ریال پوله! یک ریال!!!! من همچنان تو شوک این رفتار آخری و یکی مونده به آخریشم!!! کاش میشد بنویسمشون اینجا.


۳. یه مدتیه که وحشی شدم! فکر کنم باز گفتم توی چند پست قبل! خواستم بگم هنوز ادامه داره. اونم به این صورته که کلا زندگیم به صورت افقی روی تخت می‌گذره و به گشت و گذار توی پستای چرت و پرت اینستاگرام برای اینکه لحظه‌ای مغزم دلش نخواد کار کنه. یکی دوساعتم عمودی‌ام، خارج از اتاق، که همش دلم می‌خواد زودی بیام افقی بشم.


۴. و دیگه یه چیز دیگه اینکه الان دقت کردم ولی چندسالی اینطوری بوده که هرکاری انجام میدم زود خسته میشم. و هرکاری رو در هر جون کندن برای خودم سخت می‌کنم! خل شدم!


۵. اون موقع‌ها که جام جهانی اون سر کره زمین برگزار میشد بهتر بود انگار! آدم می‌نشست ساعت یک شب به فوتبال دیدن و بعدشم های های واسه تیم بازنده غصه خوردن! اصن فوتبال بدون غصه خوردن حال نمیده... اونم تنهایی...


۶. آهان و اینکه دلم میخواد اینایی که بم میگن مظلومو بگیرم پخش دیوار کنم تا بفهمن کی مظلومه :/

خب منم دوست داشتم امشب بعد از بازی (ایران-پرتغال) می‌رفتم بیرون بوق می‌زدم!

بعد از حموم، تنها جایی که میشه با خیال راحت گریه کرد پشت فرمونه.


پ‌ن : یه کرمی افتاده به جونم که برم همه پستامو تگ بزنم :| کرم‌کُشم کجاست؟