- ۰ نظر
- ۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۳۵
یه نتیجهای که این روزا دارم بهش میرسم (در حالی که از صد جای مختلف میشنومش، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن و اینکه آدم خودش به این نتیجه برسه بهتره) اینه که یه چیزایی هستن که تو هیچوقت نمیتونی از دور بهشون نگاه کنی و اینا. باید تجربهشون کنی. تجربهاش کنی، عکسالعمل خودت (و احیانا بقیه) رو ببینی و بعد حالا بگی که من این تجربه رو دارم. نه اینکه اون کار رو انجام ندی و فقط به حدس و گمان درباره خودت اکتفا کنی. تجربه کردن خود زندگیه. هر چند سخت، هر چند زمانبر و هر چند خستهکننده. یه چیزایی ارزش زمان گذاشتن برای تجربه کردن رو دارن. حتی اگه باعث بشن با کله بخوری زمین. تو با کله خوردی زمین ولی حالا یه آدم قویتر شدی. اگه هم نخوردی زمین که دیگه خودت میدونی تا تهشو...
بعضی وقتا (فقط بعضی وقتا که خیلی سرحال و کیفورم!!) با خودم فکر میکنم که کار هم برای من، مخصوصا این کار، یکی از اون تجربههاس که باید تجربهاش میکردم. بی برو و برگرد. نمیشد بدون تجربه کردنش سر کرد! هرچند سخته. هرچند ایدهآل نیست. هرچند که هزار بار در روز بعضی همکارام بم میگن یا خودم به این نتیجه میرسم که من نباید الآن و این مدت گذشته رو کار میکردم و باید دنبال راههای دیگه تو زندگیم میرفتم. ولی با این حال میگم این تجربه کردن میارزید به تجربه نکردنش. چون من برای پول درآوردن، کار یاد گرفتن، پرستیژ یا رزومهپر کردن نیومدم که بخوام این تجربه رو با این چیزا بسنجم. با معیارای دیگهای میسنجم و میگم میارزید به تجربه نکردنش. و درسته اون معیارا به حد انتظار من نرسیدن و خیلیهاشون حتی توی کارم وجود نداشتن ولی همین بالا پایینا بود که یه جور بار تجربه رو برای من داشت!
امروز داشتم یه کتاب میخوندم. و سطر به سطر و جمله به جملهاش داشت ذهن منو درگیر میکرد، همه و همه با مثالهایی از تجربههایی که تو این محیط کاری به دست آوردم. تجربههایی که هم توشون تلخی بود، هم یه اپسیلون شیرینی، هم بیمزگی به بیمزگی آب. ولی موضوع این بود که این تجربهها، این مثالها بودن، وجود داشتن، لمس شده بودن و توهمی و فرضی نبودن.
برای همین هم این پست رو نوشتم.
تابستون تموم شد. پاییز شروع شد. هوا گرمتر شد! چرا؟ چون ساعت جلو کشیده شد. چون اگه هفته پیش ساعت هشت توی خیابون بودی به سمت محل کار، الان هم ساعت هشت توی خیابونی، ولی ساعت نهِ قدیمه. یعنی خورشید بالاتره. یعنی گرمتر کرده هوا رو. فهمیدی؟ :/
اینکه یه نفرو پیدا کنی تا درباره رویاها و آرزوهات باهاش صحبت کنی خیلی سخته. نه اینکه صرفا آرزوهاتو بهش بگی! اینکه باهاش راحت باشی و بتونی نابترین قسمت خودت، یعنی امیدهات رو باهاش درمیون بذاری. و اینکه اون هم با ذوق و اشتیاق گوش بده، بی هیچ حرف اضافهای. نه مثبت نه منفی. فقط با نگاهش به تو این باور رو بده که میدونه داری نابترین قسمت وجودتو باهاش به اشتراک میذاری. مهم نیست اگه نمیدونه میرسی یا نه، میشه یا نه, یا هر چیز مزخرف دیگهای... ولی میدونه این امیدها، آرزوها و رویاها... هرچی که هستن با ارزشن... چون دلیل زنده موندن و زندگی کردن تو هستن.
آره عزیز! پیدا کردن همچین آدمی از معجزاته.
به درجهای از آشپزی رسیدم که دیگه کسی تمایل نداره غذاهای منو بخوره. چون نه نمک دارن نه روغن. سرخکردنی هم نیستن. برنجامم نرمن. عاشق ریختن کره تو غذاهامم و عاشق رسپیهای جدید. دقیقا این مدل از آشپزی باب میلترینه برای خودم. هم موقع آشپزی لذت میبری هم موقع خوردنش. خیلی کم از نون و برنج استفاده میکنم. سیبزمینی و پاستا بهترین سیر کنندهان. یه چیزی که میخوام درست کنم مطمئنم هیچ کسی دلش نمیخواد اینو بخوره! اسموتیهای هیجانانگیز دوست دارم. میوه صبحها هیجانانگیزتره. عاشق ترکیب میوه و بستنیام. صبحونههام با اینکه سادهاس ولی قابل تصور واسه تنبلا نیست. چای و قهوه خیلی کمتر از قبل میخورم و بیشتر توی محل کارم آب میخورم. تا نود درصد تونستم آبو از ناهار و شامم حذف کنم. و شامم رو اینقدر زود میخوردم که موقع خواب اثری از شام در بدنم نیست. با این مدل غذا خوردنم، آشپزی واسه یه نفر دیگه برام عذابه. چون غذاهایی که همه دوست داشته باشن کم بلدم و اونا رو هم همیشه باید غر بشنوم! انگار نه انگار زمان گذاشتم! غذای بیرونم دوست ندارم! چند وقت پیشا یه کافه جدید رفتیم. مواد اولیهشون خییییییلی تازه بود... اون کافه رفت تو لیست محبوبترینهام درحالی که منوش کاملا هلثیه و برای بقیه آدما مسخرس! کلا خیلی هلثیخوار شدم!!! :| مصرف شکلاتم هم پایین اومده :( جدیدا دقت کردم که وقتی شکلات میخورم ناآروم و بیقرار میشم. کلا بیشتر درست کردن غذاهای نرم و تازه رو دوست دارم! اینا رو وقتی به کسی بگی میگه آووووو رژیمی؟ ولی من رژیم ندارم. از هرچی رژیم گرفتن واسه لاغر کردنه هم بیزارم. اگه مجردی زندگی میکردم و صفر تا صد خونهام دست خودم بود، حتی یکی از علاقهمندیهام درست کردن نونهای مختلف میشد. و فر میشد پرکاربردترین وسیلهی خونه برای درست کردن غذا. ایضا ماهیتابه رژیمی. شایدم غذاهای ژاپنی رو امتحان میکردم! یا فرانسوی :) کلا نسبت به چینی و تایلندی گارد دارم. ایتالیایی هم تکراری شده. :دی همینا دیگه... :)
پسره لباش مشکی تنش بود، خودش تنهایی با یه سینی توی دستش که توی سینی هم فقط یدونه لیوان شربت بود کنار خیابون ایستاده بود. ۹-۱۰ ساله. من با ذوق تمام وایسادم کنارش شربت بخورم و خوشحال بودم حقیقتا. وروجکِ خندهرو میگه میشه به ایستگاهمون کمک کنید؟ وروجکِ درونم جواب میده چه کمکی؟ اونم میگه کمک پولی ^_^ میگم وایسا بزنم بغل. میگه پول نداریم شکر بخریم برای ایستگاهمون :))
نگاه کردم دیدم مامانش اونور نشسته رو صندلی. یه دختربچه و پسرک ۱۱-۱۲ سالهام با منقل اسپند دود خاموش شدهشون ور میرن تا شاید بردارن ببرن خونه. کمک پولی(^_^) رو که بش دادم چونان آهو جست و با بپر بپر رفت پیش مامانش و شاید خوشحال از نتیجه آخرین شربت.
تا خونه صدبار تو دلم قربون ایستگاه صلواتیشون و اینکار کوچولوشون رفتم :)) عاشق این کارای بزرگونه بچههام من. اعتماد به نفسشون اندازه یا دنیا بالا میره اگه فیدبک مثبت ببینن.
پ ن : میره تو دسته دلخوشیها. با عنوان «چایی/شربت/شیرینی/... خوردن از یه ایستگاه صلواتی کاملا بچگونه»
پ ن : توضیحات این سری پستها