دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

اینکه صبح اول وقت منتظر باشی ساعت کاری تموم بشه، آیا درسته اصلا؟ :/

یکی از کارهای دوست‌داشتنیِ محقق شونده در آینده‌ی من* اینه که کلی گل و گیاه داشته باشم و بعد به هر مناسبتی که پیش میاد، از گل‌هام تکثیر کنم و به اونایی که دوستشون دارم هدیه بدم. این به نظر من نهایت محبت و دوست داشتنه.

و خب خیلی مسخره‌اس اگه بگم که من خیلی خیلی دوست داشتم همیشه کلی گل و گیاه داشته باشم و یه گوشه از زندگیمو با اونا پر کنم. هر وقت هم از جلوی گل‌فروشی یا حتی دست‌فروشِ کاکتوس‌فروش رد می‌شدم دلم قنج می‌رفت ولی هیچی نمی‌خریدم چون فکر می‌کردم توی نگهداری از گل و گیاه بی‌عرضه‌ام!!

 ولی خب این چه فکر مسخره‌ایه؟ بیخیال. گوگی اولین دوست گیاه من :) (۹۷.۳.۱۳)


* می‌خواستم بگم رویا ، آرزو، فانتزی... ولی هیچکدوم نبود. نمی‌دونم هم دقیقا چه کلمه‌ای هست. پس به جاش گفتم «کار دوست‌داشتنی محقق شونده در آینده»

بزرگترین کاری که تو زندگیم انجام دادم چی بوده؟

بزگترین کاری که مایه افتخار باشه؟

بزرگترین کاری که شجاعانه انجام شده باشه؟

بزرگترین مهربونی یا محبت؟

و کلی کار دیگه؟

آیا جواب این سوال‌ها واقعا قراره پایدار بمونن تا آخر عمرم؟ یا همچنان قراره چالش‌هایی تو زندگیم وجود داشته باشن تا بزرگترین کارها رو تغییر بدن؟

اصلا من کار بزرگی تو زندگیم انجام دادم؟؟؟


وقتی فکر می‌کنم می‌بینم با اینکه اتفاقات و چالش‌ها و تصمیم‌های زندگیم تنوع داشتن، ولی هیچ عمل شجاعانه‌ای انجام ندادم هنوز! از یه جایی به بعد با ضعف تمام خودمو ول کردم و دادم به دست بادی که قدرت نداشت و ساکن شدم تو یه نقطه... آیا بلند شدن از این نقطه اون نقطه بزرگ زندگی منه؟ یا بعدها باز هم پیش میاد؟

فکر می‌کنم باید ترسید از اینکه زندگیمون بدون چالش باشه! بدون قله و دره! بدون نقطه عطف!


شاید نظرم بعدا عوض بشه!

توی اینستاگرام پیج glvaay@ یه لایو گذاشته و با پانته‌آ (pv44@) صحبت کرده.

من لذت بردم و کلی استفاده کردم.

اگه اینستاگرام دارین تا لایوش پاک نشده حتما یه سر بزنین.

دقیقا نمیشه گفت موضوع بحث درباره چیه چون یه مجموعه سوال از پانته‌آ پرسیده شده ولی یه جورایی میشه گفت پر از hintهای مختلف درباره زندگی تو بازه‌های مختلف از زبان یک آدم معمولیه که سعی می‌کنه رشد کنه و مسیر درست رو پیدا کنه.

دیشب شب قدر بود؟؟

فکر کن اومدم خونه، گرسنه بودم ولی اشتها نداشتم. یه آب هندونه درست کردم خوردم بعد اومدم رو تختم دراز کشیدم و شروع کردم به کتاب خوندن. بعد دیدم یه پاراگرافو دارم یه ساعته می‌خونم! کتابو بستم تا پنج دقیقه استراحت کنم. فقط در این حد یادمه که دو سه بار با افتادن یه سری وسایل از روی تختم به زمین بیدار شدم و باز خوابیدم. آخرش ساعت ۴:۳۰ صبح تو وضعیتی بیدار شدم که کل چراغای خونه همچنان روشن بودن (به اضافه اتاقم). از اون همه وسیله روی تخت هم فقط یه دفترچه مونده بود که اونم در آستانه افتادن بودن. گرسنه نبودم و اشتهایی هم نداشتم و انگار از یه خواب سیصد ساله بیدار شده بودم!

بعد از گشت و گذار در اینترنت(!) و خوردن یک صبحانه شاهانه نشستم دوباره به کتاب خوندن! و دارم به این فکر می‌کنم که من اون همه سال تحصیل کردم(!) و خرداد که میشد جونم در میومد تا درس بخونم، جونم در میومد تا صبح بیدار بشم و کلا ماه جون دراری بود برام! حالا الان که نه درسی می‌خونم نه امتحانی دارم، وسط خرداد تو یه روز تعطیل ساعت چهار صبح بیدار شدم و خیلی مثبت و مفید زندگی کردم و کلی چیز از اون کتاب یاد گرفتم! 

نتیجه چیه حالا؟ من الان تنها هستم! شاید به این دلیل باشه!


و واقعا حس سیصد سال خواب بودنو بیشتر به این دلیل دارم که حتی حواسم به این نبود که دیشب شب قدر بوده!

روز جهانی بهداشت قاعدگی چنان در من اثر کرد که امسال سرکارم با اینکه روزای قبل روزه می‌گرفتم، ولی با فرا رسیدن ایام قاعدگی به جای وانمود کردن به روزه بودن، روزه نگرفتم و غذامو خوردم و زنده موندم :)

خرید کردن برای من مثل جون کندن می‌مونه. دقیقا جون کندن. به معنی واقعی کلمه! اینقدر که به زور انجامش میدم و همیشه هم در حد رفع نیازه.

و امروز بعد از مدّت‌ها، تاکید می‌کنم مدّت‌ها، و در حالی که تمام ذخایر لباسیم دقیقا ته کشیده بودن رفتم خرید. اصلاح می‌کنم رفتم جون بکنم :|

و جون کندم و الان راهی خونه‌ام.

و دارم حسرت اون جلیقه سبز جیر رو می‌خورم که دل‌دل کردم و نخردیم! اٌف بر من... اُف بر من... حتی پرُوِش هم نکردم!!! و این در حالیه که وقتی می‌خواستم قیمتشو بپرسم فکر می‌کردم الان یه عدد بالای صد و پنجاه، دویست می‌شنوم ولی سی و ‌پنج تومن بود!!! سی و پنج!!! واقعا اُف بر من! یا حتی اِف :|

و خب می‌دونم چه مرگم بود. مغازه‌هه زیادی هنری بود و من خجالت می‌کشیدم. و فروشنده‌ها هم جالب نبودن :/

خیلی خوشگل بود جلیقه‌هه... خیلییییی... خیلی ^_^


پ‌ن : جدیدا چقدر همه چیزام سبز شدن؟ چرا؟

این چه کاری بود من کردم؟
این چه کاری بود من کردم؟
این چه کاری بود من کردم؟

با اینکه برنامه ریزی کرده بودم برای خریدم و از چهار تا چیزی که می‌خواستم بخرم سه تاشو نخریدم و به جاش دو تا کتاب دیگه خریدم، با اینکه عین زامبی‌ها بود تیپم، با اینکه صورتم عین مرده‌ها بود و پر از خستگی بعد از کار، با اینکه هیچ فروشنده‌ای سمتم نیومد تا راهنماییم کنه حتی! و با اینکه کلی از خودم بدم اومد حین خرید... با همه اینا ولی خستگی کارم در اومد. امروز بی‌نهایت خسته ‌کننده بود با اینکه هیچ کاری نکردم رسما. ولی تو کتاب فروشی خستگیم در اومد. آهنگشون عااالی بود. عاااالی. و این آهنگ هم بینشون بود.

 

 

Ludovico Einaudi - Una Mattina

 

دریافت