دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

به درجه‌ای از آشپزی رسیدم که دیگه کسی تمایل نداره غذاهای منو بخوره. چون نه نمک دارن نه روغن. سرخ‌کردنی هم نیستن. برنجامم نرمن. عاشق ریختن کره تو غذاهامم و عاشق رسپی‌های جدید. دقیقا این مدل از آشپزی باب میل‌ترینه برای خودم. هم موقع آشپزی لذت می‌بری هم موقع خوردنش. خیلی کم از نون و برنج استفاده می‌کنم. سیب‌زمینی و پاستا بهترین سیر کننده‌ان. یه چیزی که می‌خوام درست کنم مطمئنم هیچ کسی دلش نمی‌خواد اینو بخوره! اسموتی‌های هیجان‌انگیز دوست دارم. میوه صبح‌ها هیجان‌انگیزتره‌. عاشق ترکیب میوه و بستنی‌ام. صبحونه‌هام با اینکه ساده‌اس ولی قابل تصور واسه تنبلا نیست. چای و قهوه خیلی کمتر از قبل می‌خورم و بیشتر توی محل کارم آب می‌خورم. تا نود درصد تونستم آبو از ناهار و شامم حذف کنم. و شامم رو اینقدر زود می‌خوردم که موقع خواب اثری از شام در بدنم نیست. با این مدل غذا خوردنم، آشپزی واسه یه نفر دیگه برام عذابه. چون غذاهایی که همه دوست داشته باشن کم بلدم و اونا رو هم همیشه باید غر بشنوم! انگار نه انگار زمان گذاشتم! غذای بیرونم دوست ندارم! چند وقت پیشا یه کافه جدید رفتیم. مواد اولیه‌شون خییییییلی تازه بود... اون کافه رفت تو لیست محبوب‌ترین‌هام درحالی که منوش کاملا هلثیه و برای بقیه آدما مسخرس! کلا خیلی هلثی‌خوار شدم!!! :| مصرف شکلاتم هم پایین اومده :( جدیدا دقت کردم که وقتی شکلات میخورم ناآروم و بی‌قرار میشم. کلا بیشتر درست کردن غذاهای نرم و تازه رو دوست دارم! اینا رو وقتی به کسی بگی میگه آووووو رژیمی؟ ولی من رژیم ندارم. از هرچی رژیم گرفتن واسه لاغر کردنه هم بی‌زارم. اگه مجردی زندگی می‌کردم و صفر تا صد خونه‌ام دست خودم بود، حتی یکی از علاقه‌مندی‌هام درست کردن نون‌های مختلف میشد. و فر میشد پرکاربردترین وسیله‌ی خونه برای درست کردن غذا. ایضا ماهیتابه رژیمی. شایدم غذاهای ژاپنی رو امتحان می‌کردم! یا فرانسوی :) کلا نسبت به چینی و تایلندی گارد دارم. ایتالیایی هم تکراری شده. :دی همینا دیگه... :)

خواستم چندتا چیز دیگه بنویسم دیدم دلیلی وجود نداره... مهم روز منه که ساخته شده.

پسره لباش مشکی تنش بود، خودش تنهایی با یه سینی توی دستش که توی سینی هم فقط یدونه لیوان شربت بود کنار خیابون ایستاده بود. ۹-۱۰ ساله. من با ذوق تمام وایسادم کنارش شربت بخورم و خوشحال بودم حقیقتا. وروجکِ خنده‌رو میگه میشه به ایستگاهمون کمک کنید؟ وروجکِ درونم جواب میده چه کمکی؟ اونم میگه کمک پولی ^_^  میگم وایسا بزنم بغل. میگه پول نداریم شکر بخریم برای ایستگاهمون :))

نگاه کردم دیدم مامانش اونور نشسته رو صندلی. یه دختربچه و پسرک ۱۱-۱۲ ساله‌ام با منقل اسپند دود خاموش شده‌شون ور میرن تا شاید بردارن ببرن خونه. کمک پولی(^_^) رو که بش دادم چونان آهو جست و با بپر بپر رفت پیش مامانش و شاید خوشحال از نتیجه آخرین شربت.

تا خونه صدبار تو دلم قربون ایستگاه صلواتیشون و اینکار کوچولوشون رفتم :)) عاشق این کارای بزرگونه بچه‌هام من. اعتماد به نفسشون اندازه یا دنیا بالا میره اگه فیدبک مثبت ببینن.


پ ن : میره تو دسته دلخوشی‌ها. با عنوان‌ «چایی/شربت/شیرینی/... خوردن از یه ایستگاه صلواتی کاملا بچگونه»

پ ن : توضیحات این سری پست‌ها

بچّه‌ها سلاااام، من اومدم با یه پست دیگه...خوبین؟

امروز اومدم زودی یه توصیه پوستی بکنم و برم. امروز رفتم حموم... کلی منافذ پوستم باز شد و اینا... بعد یه چیزی یادم افتاد گفتم بیام زودی بتون بگم و برم که کلّی کار دارم... (هاپ هاپ) عه فندق!!

هیچی دیگه اومدم بگم هیچ‌وقت بعدِ حموم گریه نکنین. برای پوستتون خیلی بده. منافذ پوستتون باز شدن و دارن نفس می‌کشن، اونوقت اگه شما بیاین گریه کنین، همه این گریه‌ها مستقیم میرن جذب پوستتون میشن. تازه نمک هم دارن پوستتونو بدتر خراب می‌کنن. به جاش برین کلی ماسک‌های خوب بزنین و این چرک و کثافت‌های پوستتونو تمیز کنین. آخ آخ من دیرم شد برم دیگه... بوس به کلتون... خدافظظظ :)


+ الکی مثلا من صدف بیوتی‌ام :دی

پارسال محرم من با یه سری مجموعه سخنرانی‌ها از دکتر یا شایدم حاج آقا پناهیان یا شایدم پناهی آشنا شدم که برای دهه اول محرم بود و یواش یواش شاید طی دو هفته یا بیشتر گوششون دادم. چیزایی که ازشون یادم مونده چند سرتیتر و محتوای کلی صحبت‌ها بود که درباره زنده بودن و زندگی کردن واقعی می‌گفتن و گاهی اوقات گذری هم می‌زدن به ماجرای عاشورا. و خب یه صحنه هم یادمه که صبح بود و من توی اتوبوس بودم و داشتم یکی از وُیس‌ها رو گوش می‌دادم و داشتم به پهنای صورت آروم اشک می‌ریختم. با اینکه کلی نقد بهش داشتم و به نظرم قسمت‌های اولش بهتر بود، ولی سعی می‌کردم فهوای (فحوا؟؟) کلامو از فیلتر ذهنی خودم رد کنم تا بتونه بشینه به جانم. و شاید ۳۰درصدش نشست. 

امروز دیدم کمی انرژی در من باقی مونده پس رفتم سراغ جاناتان. با عرض شرمندیدگی من کتاب «جاناتان مرغ دریایی» رو نخوندم هیچوقت. امروز نشستم به خوندنش. اون هم ورژن جدیدش که چهار بخش داره و انگار «ریچارد باخ» اون موقع‌ها، موقع چاپ کتاب، با فصل چهارم ارتباط برقرار نکرده بوده برای همین هم چاپش نکرده بوده و حالا لابه‌لای نوشته‌هاش یهویی فصل چهارم پیدا شده و خوندتش و دیده این کم لطفیه اگه چاپش نکنه. فصل چهارمی که من با خوندن فصل یک و دو و سه که شیرینن همش برام سوال بود چه چیزی می‌تونه داشته باشه و مگه چقدر شیرین‌تر می‌تونه باشه؟ خب نمی‌خوام اسپویل کنم‌. فقط در این حد میگم که تلخه و اینکه بخش لجوج درون آدم دلش نمی‌خواد این تلخی رو بپذیره. خلاصه اینکه خواستم بر دیوار وبلاگم حک کنم که حرف‌های کتاب بی‌نهایت بر جانم نشست و بر قلبم نیز. اونی که بهم معرفیش کرد چقدر خوب می‌دونست جان و قلب من پذیرای این حرف‌هان. خواستم یه چیز دیگه هم بر دیوار وبلاگم ثبت بنمایانانم پس اگه بخش چهار رو نخوندین، نرین به ادامه مطلب!

امروز بعد از سالها احساس زنده بودن کردم. جوون شدم. و شاید فکر کنی که اینا همه جوگیری‌ای بیش نیستند ولی من بهت میگم که همه واقعین. که من خودمو می‌شناسم. جوون شدنم رو حس میکنم. و زنده شدنم رو لمس. گذراست. یک روزست. ولی عمیقه این جرقه. تا اعماق وجودم. مثل جرقه‌ی تلنگری که پارسال بهم خورد و شاید به نظر تو مسخره به نظر بیاد ولی روی من چنان تاثیری گذاشت که باعث شد دستمو به نزدیکترین تکیه گاه بگیرم و یه یاعلی کوچولو بگم.

نمیتونم با جزییات برات بنویسم از جرقه. ولی در این حد بدون که صبحم رو با حسی شروع کردم که همراه با دودلی بود. از اینکه برم یا نه؟ و با سوالهای فراوون و سرزنشای پشت صحنه‌ایِ ذهنم از اینکه چرا خب؟ تو؟ کجام من الآن؟ ولی همه رو ایگنور کردم و رفتم. عصر که شد. من دختری (تو اسممو بذار) بودم که احساس میکرد زنده شده، احساس میکرد جوون شده و احساس میکرد نهال امیدِ توی وجودش سیراب شده. مضطرب شده بود ولی تماماً اگاهانه. و حالا این دختر قصه ی ما با شناخت از خودش با اضطراب‌هاش روبرو شده بود و چه لمس شیرینی. مثل یک مادر که زمین خوردن بچه‌اش رو ببینه و به جای هیچ کار اضافی کردنی، مصمم و محکم و با دل قرص، به بچه‌اش نگاه کنه و منتظر بلند شدنش بایسته. طوری که این نگاهِ محکم تا عمق وجود بچه رسوخ کنه و یادش بره سر زانوهاش خاکی و خونی شدن. من امروز بارها و بارها به خودم یادآوری کردم آرمان‌ها و رویاهام رو و دور ندیدمشون. احمقانه ندیدمشون. و تشویق شدم به امیدوار بودن. میدونی اصلا بیا یه کم به جاده خاکی بزنیم. این روزا وضعیت اقتصادی خوب نیست ولی من متنفرم از این رخوت و ناامیدی بچه ها. بچه ها رو که میگم منظورم جوونای هم نسل خودمن نه مادر پدرایی که دیگه آماده ورود به کهن‌سالین. متنفرم از غر زدناشون. از دقیقه به دقیقه چک کردن قیمت و حسرت خوردنا. شوت نیستم. تو باغم ولی چیکار میتونم بکنم؟ درسته مثل همشون غر بزنم و بعد برم دلار و سکه و طلا بخرم و بعد هم احساس زرنگ بودن بکنم و احساس کنم حقمو از این مملکت جنگلی گرفتم؟ درسته؟ نمیدونم. ولی تو تنها کسی هستی که میتونم با خیال راحت بهش بگم من امیدوارم. و من زنده به امیدوار بودن. زنده به زندگی کردنِ امیدوارانه. و این امید جنسش تعریف کردنی نیست. چیزیه که من با نبودش شکستم و شکوندم خودمو. ولی نتونستم سرکوبش کنم. نمیتونم سرکوبش کنم این نگاه امیدوارنه به زندگی رو. شاید هم امیدوارنه نباشه. شاید یه لغت دیگه براش مناسب تر باشه. ولی من هر باری که زنده بودن رو در درونم در حد روشن بودن یه شلعه کم توان حس میکنم، بارها ایمان میارم به غلط نبودنم. به فضایی نبودم و به اشتباه بودن سرکوب این نگاه ایده‌آلم به زندگی. من نمیتونم راضی بشم به سرکوب خودم. هرجوری نگاه میکنم نمیتونم. و نتونستم. چند سال (نمیگم چقدر ولی بدون زیاد بود) تلاش کردم سرکوبش کنم و فقط زجر کشیدم. ولی دیگه نمیتونم. دیگه توانشو ندارم. اینا رو نوشتم که اگه شنبه شد و من دوباره برگشتم به روتین کسالت‌بار کاری که برای بقیه شاید افتخار آمیزه یا راضی کنند‌ه‌اس و یا حتی رویاییه، غرق نشم. گم نشم. سنگینی فانوسی که توی دستم دارم دلگرمم کنه. آینده مبهمه. میدونم. ولی ارزشهای آدم‌ها اگه درست باشن، راه گشان. من ایمان دارم.

جدیدا دقت کردم که توی محل کارم، به محض رسیدن به نقطه اشک ریختن، زودی پناه میارم به وبلاگم. شاید خیلی وقت‌ها چیزی ننوشته باشم. ولی جالبه که پناه من اینجاست.

حالا وبلاگ جان بشین برات بگم. من آدمی هستم که عوض شدن غیر منتظره یه چیز حتی خیلی کوچولو توی محیط زندگی اذیتم میکنه. از اتاق خوابم بگیر تا محل کارم. احساس نا امنی می کنم. کلافه هم میشم. و دلم میخواد گریه کنم. از اینکه یه ادم هم چه با اجازه چه بدون اجازه توی این قلمروهای امنم وارد بشه هم اذیت میشم.

شاید به همین دلیل هم باشه که تا جایی که تونستم سعی کردم میز محل کارم رو نقطه امنم نکنم. یعنی در این حد که هیچ وسیله ای که بهش تعلق خاطر داشته باشم رو هیچ وقت روی میزم نمیگذارم. خالی خالیه. ولی همچنان با اومدن و دیدن تغییرات روی همین میز خالی، دیدن یه نفر دیگه پشت میزم و دیدن اثرات بودن ادمها از قبل پشت میز عصبی میشم. 

و خب الان عصبیم. 

من ادمی هستم که یه سری اصول دارم برای خودم. یکیش اینه که کار مفید انجام بدم. از پیچوندن کار متنفرم. از مثلا حتی چک کردن دم به دقیقه گوشی هم متنفرم. مثلا حتی موقع استراحت یا خوش و بش با ادما هم همش کلافه ام چون دوست دارم برگردم به کارم!! و خب الان رو هوام. کاری نمیتونم بکنم و کلافه ترم. واقعا دلم میخواد بشینم گریه کنم همینجا!!

اینا رو نوشتم. بعد به این فکر کردم که من حتی محیط اتاق خوابم رو هم طوری کردم که با اومدن ادما توس احساس ناامنی نکنم. و خب همین اتاق خواب برای من ناامن شده!! و شاید دلیل راحت نبودنم توی اتاقم هم همین نا امنی باشه. نقطه امن من توی اتاقم یه فضای یک متر در یک متر در نیم متره! 

من اینجا چیکار میکنم؟ باید برگردم به خودم. به وبلاگ قبلی. به اون دختر دیوونه. به دوستای وبلاگیم. این منم؟ نه این من نیستم. در و دیوارشو ببین. قالب وبلاگو یک بار هم عوض نکردم. یک بار هم دست توی کدهاش نبردم. اون عکس پروفایلو میبینی. توی یک سال و ده ماه یکبار عوض شده. قالب ذهنیم همینه. وقتی میرم دوستای قدیمی رو میخونم دیوونه میشم. میدونی؟ من فقط توی مجاز نیست که این طور باشم. توی واقعیت هم همینم. هیمنم. برای همین زدم اینستاگراممو پاک کردم. دور شدم از خودم. دلتنگ شدم. و زدم پاک کردم تا به یاد نیارم من قبلی رو. اینجا هم همینه! اینجا هم همینه دقیقا.