دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

ذهنم شلوغه. خودم نشستم کنارِ این شلوغی ذهن و تماشا می‌کنم فقط. انگار فلجی چیزی باشم. گاهی وقت‌ها چشم‌هام رو می‌بندم تا نبینم بعضی چیزها رو... یا شلوغی رو بیشتر می‌کنم تا حواس خودمو پرت کنم...

اینه حال و احوال این روزهام.

می‌گفت چرا خودتو می‌زنی به گنگی؟ گیجی؟ چرا؟

من ... 

خدایا چقدر بارونات خوبن. چقدر دوستشون دارم. چقدر انرژی میگیرم باهاشون. تو هر فصل یه رنگ متفاوت، تو هر ساعت یه مزه متفاوت. آخه مگه چقدر میشه یه چیز اینقدر انرژی‌بخش و دوست‌داشتنی باشه؟ چقدر میشه ازت به خاطر بارونات تشکر کنم؟ چقدر ما خوشبختیم که تو نعمتی به اسم بارونو برامون خلق کردی. هر مدل بارونت یه جوری دلبری می‌کنه با حال آدم. امروز با اینکه خودمو خفه کردم با بارونت ولی هنوز احساس می‌کنم حق مطلب ادا نشده. دیوانه‌ی بارون امروزت شدم. همینی که بش میگن وارش :))


پ ن : تبدیل به اولین برف امسال شد :)))

هر آدم زنده‌ای اگر دلتنگ نیست، مُرده.

فصل اول - در خیابان قدم می‌زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. درون چاه سقوط کردم. در چاه گم شدم، خسته و نومید. می‌دانستم که سقوط به خاطر اشتباه من نبود. مدت‌ها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.


فصل دوم - در خیابان قدم می‌زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. سعی کردم وانمود کنم چاه را نمی‌بینم. دوباره در چاه افتادم! باور نمی‌کردم دوباره گرفتار همان چاه شوم و سقوط کنم. سقوطی که به خاطر اشتباه من نبود. مدت‌ها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.


فصل سوم - در خیابان قدم می‌زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. چاه را دیدم، اما عادت کرده بودم که درون چاه بیفتم. دوباره در چاه افتادم. می‌دانستم که سقوط در چاه، اشتباه من است. به سرعت بیرون آمدم.


فصل چهارم - در خیابان قدم می‌زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. از کنار آن گذشتم.


فصل پنجم - در خیابان دیگری قدم زدم...

وبلاگ جانم،

تولد دو سالگیت مبارک.

توی راه خونه داشتم به مکالمه‌ی تلفنیم با مادر و برادرم و هیجانی که نداشتم فکر می‌کردم. و خب به این نتیجه رسیده بودم که من حوصله‌ی خودم رو هم ندارم... چه برسه به بقیه... من برای خودم و شاید درصدی از خودم که این وبلاگ باشه هم هیجان ندارم. بارها بوده موضوعی بوده که گفتم میرم حتما درباره‌اش توی وبلاگم می‌نویسم ولی وقتی رسیدم به صفحه‌ی وبلاگ، حال و حوصله‌اش رو نداشتم.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۹:۲۱

من هم مثل خیلی آدمای دیگه، گاهی اوقات در برابر یک موضوع همه‌پسند قرار می‌گیرم. مثل لباسی که مد شده. مثل کتابی که همه می‌خونن و لذت می‌برن. مثل فیلمی که همه می‌بینن و دوست دارن. مثل آهنگی (یا آهنگ‌های یه خواننده) که همه گوش میدن و عاشقشن. مثل خیلی چیزا. عکس‌العمل من چیه تو این جور مواقع؟ قبل‌ترها پر از حس بد بودم. چون فکر می‌کردم حالا مجبورم من هم دوست داشته باشم اون موضوع رو.چون فکر می‌کردم که اگه اون موضوع رو دنبال نکنم، یا جا موندم از قافله، یا یه چیزیم هست که دوست ندارم اون موضوع رو!!! ولی الآن اگه حواسم جمع باشه، زودی به خودم تلنگر می‌زنم که قرار نیست اگه برای همه دوست داشتنیه برای تو هم باشه. امروز هم وقتی کنار یه دست‌فروش کتاب ایستاده بودم و داشتم همه‌ی عنوان‌های پرفروش و معروف رو از نظر می‌گذروندم و به خودم کلی تشر می‌زدم که یالا زودباش یکیو بخر، یهو یادم اومد که خب زور نیست! قرار نیست اگه همه اینا رو خوندن منم بخونم. قرار نیست منم لذت ببرم. و کتابو گذاشتم زمین و خوشحال و خندان رفتم. و من اینجور وقتا خیلی حال می‌کنم با خودم. خودمو دوست می‌دارم! چون من منم! و من منحصر به فردم برای خودم. و من سلیقه‌ی منحصر به فردی هم دارم برای خودم! نه کسی مجبوره سلیقه من رو داشته باشه، و نه من مجبور به داشتن سلیقه همرنگ جماعتم. هیچ کسی جایی نداره توی این دنیای درونی من که بخواد بهش با یه موضوع همه‌گیر جهت بده. برای همینا من یه کوچولو بال درمیارم :)

تو چطور؟

قبلا‌ ها فکر می‌کردم تنهایی مثل زندگی توی یه غار سیاه و نمور می‌مونه. با لباسای چرک و کثیف. پر از عذاب و ترس. غاری که کسی حاضر نیست تا چند صد متریش هم بیاد. وقتی میری سمتش کسی دنبالت نمیاد، کسی دلش برات تنگ نمیشه و کسی دنبالت نمیاد تا برت گردونه. خب اون موقع تنهایی رو دوست نداشتم. ازش می‌ترسیدم. البته تنها هم نبودم. در واقع انزوا گزیده بودم!

ولی الان به تنهایی یه نگاه کاملا متفاوت دارم. چون بهتر تجربه‌اش کردم. به نظرم تنهایی مثل زندگی کردن توی یه قصره. یه قصر بزرگ که تازه فقط یه دروازه‌ به یه دنیای هیجان‌انگیزه. وقتی میری توی قصر تنهاییت و درهاش رو می‌بندی، همه با حسرت پشت در می‌مونن. دنبالت میان، در می‌زنن،  ولی درو می‌بندی. خیلی هیجان‌انگیزه. تو پادشاه دنیای تنهایی خودت هستی و برای بقیه که چنین قصر و چنین دنیایی ندارن حسرت آوره. می‌دونی‌ اون دنیا چطوره؟ منم خیلی نمی‌دونم. می‌دونم بی‌انتهاست. می‌دونم کشف کردنیه (نه دیدنی) و می‌دونم تنها کسی که توش زندگی می‌کنه فقط خودِ خودِ تنهایِ شخصه!

بذار برات مثال بزنم. قصر یخی السا توی فروزن رو دیدی؟ اینکه چقدر شاده توش؟ چقدر هر روز یک چیز جدید، یه قدرت یا توانایی جدید کشف میکنه؟ اینکه چقدر خودشه؟ اون یه نمونه‌ی کوچیک، خیلی کوچیک از قصر تنهاییه، از دنیای تنهایی.