دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

خرده در دل مانده‌های نوشته نشده

شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ب.ظ

یک. ورژن جدیدی از خودم رو دارم می‌بینم یه مدته. منی که راحتم با همکارم. می‌شینیم با هم بحث می‌کنیم و چقدر موافقیم با هم. و چقدر من احساس می‌کنم سبک میشم وقتی باهاش حرف می‌زنم. حرفایی بیشتر از جنس کار. و کمی هم از جنس غیر کار. چه خوب میشد باهاش دوست می‌شدم. مثلا وقتی در یه مورد کاری یا حرفه‌ای یه نظری دارم و بش میگم و می‌بینم نظر اونم همینه خیلی خوشحال میشم که من تنها نیستم که اینطور فکر می‌کنه. خیلی خوبه. مغز آدم سبک میشه. وقتی بهش چیزی یاد میدم یا ازش چیزی یاد می‌گیرم خوشحالی عمیقی رو تجربه می‌کنم. هر دو از اتفاقات نو و درست حمایت می‌کنیم، کاری که تو محل کار ما همه نسبت بهش گارد دارن.


دو. نقطه مقابل این همکار یه همکار دیگه‌اس که نمی‌دونم چیکارش کنم. هی حرف حرف حرف... بعد می‌بینه من هفتاد درصد از مواقعِ حرف زدنش دارم کارمو انجام میدم، باز ول نمی‌کنه. بعد تازه خسته هم میشه و بم می‌گه یه کم استراحت کن وسط این همه کار :| فکر کنم اینطوری پیش برم وجهه‌امو خراب کنه. خداییش می‌دونم نیت بدی نداره. ولی نیت آدما به من چه ربطی داره. دیگه مخ ندارم به خدا...


سه. یه همکار دیگه دارم چسبونک. می‌دونم که اشتباه از منه. وقتی مدیرمون یه نیروی تازه کار بم می‌سپره، طرفو یه جوری وابسته می‌کنم به خودم که هر دومون باید جون بکنیم تا جدا بشیم از هم. حالا این همکار هم چسبونک جدیده و افتاده گیر یه آدم وسواسی مثل من که مو رو از ماست می‌کشم بیرون. باید راحت‌تر بگیرم. ولی خب موهای توی ماستا چی میشن پس؟ نباید مسئولانه رفتار کنم؟


چهار. یه همکارِ ... هم بعد از یه همکاریِ فرسایشی که خودمو کلی کنترل کردم تا یه دعوا راه نندازم باهاش، دوباره داره از دور میاد اینورا. اه... این خیلی بی‌شعوره. ازش بدم میاد.


پنج. یه همکار دیگه‌ داریم جدیدا شاخ بازی درمیاره واسه من! هر روزی که می‌گذره احساس می‌کنم گدازه‌های آتشفشانی درونم دارن بالاتر میان از دستش. کی برسن به سطح و آتیش بازی‌ در بیارم، خدا داند. همینم مونده بود این واسه من شاخ بازی دربیاره. همینم مونده بود این بم تیکه بندازه. همینم مونده بود این زیر زبونی غرغر کنه از کار من و اون یکی... کارِ این با گدازه حل میشه. به موقع‌اش. حیف این همه دلسوزی‌های من واسه‌اش و کمک‌های یواشکی که بش کردم. آقا تامااااامم. من من نیستم دیگه اگه گند کاریای اینو گذری رد کنم. منو بگو این همه تحملش کردم چون مثلا فکر می‌کردم دارم بش اعتماد به نفس میدم. خاک تو سر من. ببین چی شده فکر می‌کنه از من بهتر کارو بلده :| دیگه باید مهربونی و دلسوزی رو کنار بذارم درمورد این.


دیگه جونم براتون بگه تیم جدیدمون به دلم نمی‌چسبه. اصلا تیم نیستیم رسما. شاید بعدا بازم درباره باقی همکارا بنویسم. از همکارای خوبم هیچی نگفتم. همکار خوب نعمته.

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی