A kingdom of isolation, And it looks like I'm the queen
قبلا ها فکر میکردم تنهایی مثل زندگی توی یه غار سیاه و نمور میمونه. با لباسای چرک و کثیف. پر از عذاب و ترس. غاری که کسی حاضر نیست تا چند صد متریش هم بیاد. وقتی میری سمتش کسی دنبالت نمیاد، کسی دلش برات تنگ نمیشه و کسی دنبالت نمیاد تا برت گردونه. خب اون موقع تنهایی رو دوست نداشتم. ازش میترسیدم. البته تنها هم نبودم. در واقع انزوا گزیده بودم!
ولی الان به تنهایی یه نگاه کاملا متفاوت دارم. چون بهتر تجربهاش کردم. به نظرم تنهایی مثل زندگی کردن توی یه قصره. یه قصر بزرگ که تازه فقط یه دروازه به یه دنیای هیجانانگیزه. وقتی میری توی قصر تنهاییت و درهاش رو میبندی، همه با حسرت پشت در میمونن. دنبالت میان، در میزنن، ولی درو میبندی. خیلی هیجانانگیزه. تو پادشاه دنیای تنهایی خودت هستی و برای بقیه که چنین قصر و چنین دنیایی ندارن حسرت آوره. میدونی اون دنیا چطوره؟ منم خیلی نمیدونم. میدونم بیانتهاست. میدونم کشف کردنیه (نه دیدنی) و میدونم تنها کسی که توش زندگی میکنه فقط خودِ خودِ تنهایِ شخصه!
بذار برات مثال بزنم. قصر یخی السا توی فروزن رو دیدی؟ اینکه چقدر شاده توش؟ چقدر هر روز یک چیز جدید، یه قدرت یا توانایی جدید کشف میکنه؟ اینکه چقدر خودشه؟ اون یه نمونهی کوچیک، خیلی کوچیک از قصر تنهاییه، از دنیای تنهایی.
- ۹۷/۰۹/۱۷