یه نتیجهای که این روزا دارم بهش میرسم (در حالی که از صد جای مختلف میشنومش، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن و اینکه آدم خودش به این نتیجه برسه بهتره) اینه که یه چیزایی هستن که تو هیچوقت نمیتونی از دور بهشون نگاه کنی و اینا. باید تجربهشون کنی. تجربهاش کنی، عکسالعمل خودت (و احیانا بقیه) رو ببینی و بعد حالا بگی که من این تجربه رو دارم. نه اینکه اون کار رو انجام ندی و فقط به حدس و گمان درباره خودت اکتفا کنی. تجربه کردن خود زندگیه. هر چند سخت، هر چند زمانبر و هر چند خستهکننده. یه چیزایی ارزش زمان گذاشتن برای تجربه کردن رو دارن. حتی اگه باعث بشن با کله بخوری زمین. تو با کله خوردی زمین ولی حالا یه آدم قویتر شدی. اگه هم نخوردی زمین که دیگه خودت میدونی تا تهشو...
بعضی وقتا (فقط بعضی وقتا که خیلی سرحال و کیفورم!!) با خودم فکر میکنم که کار هم برای من، مخصوصا این کار، یکی از اون تجربههاس که باید تجربهاش میکردم. بی برو و برگرد. نمیشد بدون تجربه کردنش سر کرد! هرچند سخته. هرچند ایدهآل نیست. هرچند که هزار بار در روز بعضی همکارام بم میگن یا خودم به این نتیجه میرسم که من نباید الآن و این مدت گذشته رو کار میکردم و باید دنبال راههای دیگه تو زندگیم میرفتم. ولی با این حال میگم این تجربه کردن میارزید به تجربه نکردنش. چون من برای پول درآوردن، کار یاد گرفتن، پرستیژ یا رزومهپر کردن نیومدم که بخوام این تجربه رو با این چیزا بسنجم. با معیارای دیگهای میسنجم و میگم میارزید به تجربه نکردنش. و درسته اون معیارا به حد انتظار من نرسیدن و خیلیهاشون حتی توی کارم وجود نداشتن ولی همین بالا پایینا بود که یه جور بار تجربه رو برای من داشت!
امروز داشتم یه کتاب میخوندم. و سطر به سطر و جمله به جملهاش داشت ذهن منو درگیر میکرد، همه و همه با مثالهایی از تجربههایی که تو این محیط کاری به دست آوردم. تجربههایی که هم توشون تلخی بود، هم یه اپسیلون شیرینی، هم بیمزگی به بیمزگی آب. ولی موضوع این بود که این تجربهها، این مثالها بودن، وجود داشتن، لمس شده بودن و توهمی و فرضی نبودن.
برای همین هم این پست رو نوشتم.