...
توی راه خونه داشتم به مکالمهی تلفنیم با مادر و برادرم و هیجانی که نداشتم فکر میکردم. و خب به این نتیجه رسیده بودم که من حوصلهی خودم رو هم ندارم... چه برسه به بقیه... من برای خودم و شاید درصدی از خودم که این وبلاگ باشه هم هیجان ندارم. بارها بوده موضوعی بوده که گفتم میرم حتما دربارهاش توی وبلاگم مینویسم ولی وقتی رسیدم به صفحهی وبلاگ، حال و حوصلهاش رو نداشتم.
میبینی؟ این نوشته رو هم نصفه و نیمه رها کردم. و حالا بعد از چند ساعت برگشتم.
این روزها زیادی گیج و گنگم. احساساتم یا کمرنگه یا پررنگ. سرکار بی اعصابم. توی خونه معتادوار. ساعتها رو میگذرونم که بگذرن و میدونم که نباید اینطور رهاشون کنم این زمانها رو.
خودم نمیدونم چمه. مثلا یه روز میگم من این کارو رها میکنم. فردا میگم نه شاید بودن توی این محیط به من فرصت رشد بیشتر بده. پسفرداش میگم من خیلی احمقم که اینجا موندم و روز بعد غرق از ترس میشم که اگه کارم رو رها کنم با بیکاری توی خونه چه کنم؟
یه چیزی بگم؟ همینا رو هم به زور و اجبار نوشتم. خودم خودمو مجبور کردم. دیگه بیشتر از این در توانم نیست.
- ۹۷/۰۹/۲۷