- ۰ نظر
- ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۶
من عمیقاً برای تجربهای که شنبه داشتم خوشحالم.
عمیقاً خوشحالم که جلوی خودم رو نگرفتم.
حالا که میبینم فرصتی کوتاه بوده و من به جای از دست دادنش، ازش استفاده کردم عمیقاً خوشحالم.
عمیقاً خوشحالم که به خودم این حق رو دادم که احساس تعلق داشتن رو تجربه کنم.
عمیقاً خوشحالم که بعدش ترس به دلم راه ندادم یا اگر ترسی اومد منطقی نگاه کردم و به خودم اجازه دادم که بمونم و جا نزدم.
عمیقاً خوشحالم که چیزی رو تجربه کردم که اگر فرصتش چند هفته قبل برام ایجاد میشد ممکن بود ردش کنم! (یعنی به احتمال زیاد ردش میکردم)
خوشحالم که خودم رو، حِسّم رو و خواستهی دلم رو در اون لحظه دیدم و بهش پاسخ دادم.
شما نمیدونید ماجرای شنبه چی بود. ماجرای بزرگی نبود. تبعات بزرگی هم نخواهد داشت. ولی برای من هرچقدر هم کوچک، ارزشمند بود. بینهایت ارزشمند.
معرفی کتاب رو جایی خوندم. خوشم اومد. سرچ کردم ای-بوک نداشت. رمان نوجوان بود. +۱۲. امروز توی گذرم از یه کتابفروشی خریدمش. و الان تموم شد.
بینهایت دوستش داشتم. داستان سوزی دختری ۱۲ سالهاس که دوستش فوت میکنه و سوزی تصمیم میگیره حرف نزنه.
رمان نوجوانه ولی به نظر من خیلی خوب بود و عملا +۱۲ تا ۱۰۰ سال میتونن بخونن و لذت ببرن. البته اگه قلبشون سوراخ نشه!
بیشتر که فکر میکنم، یه جای دیگه معرفی کتاب رو دیده بودم!
از اینجا به بعد اسپویله... مختارید!
توی گروهی بودیم و اختلاف سلیقه پیش اومده بود. مخالف و موافق نظرشونو میگفتن. بعضیهام تند بود رفتارشون. اونوقت یکی از لیدرهای اون گروه یه پیام داد که حرفش چی هست و چه راهی به ذهنش میرسه و چه احساسی داره. خیلی راحت داشت میگفت چه احساسی داره، خیلی شفاف. و این حس درک شد از طرف بقیه و پذیرفته شد و خیلی زیبا بود کلا این قضیه به نظرم. یکی دیگه از لیدرها هم در کمال بلوغ، اول احساسش رو گفت و رفت. بعد نیم ساعت دوباره اومد یه مرور کرد و بعد عذرخواهی کرد و خواستهش رو گفت. یعنی من اینا رو میدیدم لذت میبردم از اینکه چقدر رفتار بالغانه داشتن لذتبخشه. چقدر لذتبخشه که اینو میبینی از یه نفر و چقدر خوب و موثره. چقدر دنیا جای زیباییه وقتی یه تعداد آدم بالغ نه کودک دور هم جمع میشن. همهش گل و بلبل نیست. مشکل پیش میاد ولی وقتی همه دارن منفجر میشن از این حجم از استیصال، یهو یکی یه تلنگر میزنه بهشون که بیاید رفتار بالغانه داشته باشیم، همه درک میکنن و همه چیز حل میشه. زیبا نیست؟
این الله اکبر گفتنا و تق و توقای امسال بلندتر بود چرا؟؟
یه لحظه تعجب کردم! نکنه من دارم توی یه جزیره زندگی میکنم فرسنگها دور؟ چرا فکر میکردم با ماجرای سقوط هواپیما باید چشم مردم بیشتر باز میشد؟؟؟؟
من نه Drew Barrymore رو میشناختم و نه Cameron Diaz رو و نه فیلم E.T. رو دیدم. این ویدیو رو هم توی اکسپلورر اینستاگرامم اتفاقی دیدم. ولی خیلی به دلم نشست. خیلی...
از نگاه کردن به خودم توی آینه فراریم. صورتم زیبا نیست. صورتم خیلی پیر شده. خیلی زودتر از انتظار. کک و مکهام پررنگ شدن. چند تا خط. و رنگ پوستم هم به خاطر موهای صورتم یه درجه تیرهتر از رنگ اصلیشه. ابروهام... به مدد مد جدیدی که دخترا نه تنها تلاش نمیکنن ابروهاشون رو بردارن، بلکه در به در دنبال پرپشتتر کردن و جنگلیتر کردنش هستن، کاملا فرم طبیعی خودش رو گرفته. و اینا همه در کمال کمک کردن به زشتتر به نظر رسیدن من، وقتی آرایشی هم نمیکنم در کنار هم کامل میشن. امروز وقتم آزاد بود و فرصت داشتم برم آرایشگاه. نرفتم. آرایشگاه رفتنو دوست ندارم. مرزبندی کردن صورت رو دوست ندارم. از استرس داشتن واسه مرتب یا نامرتب بودن صورتم هم خوشم نمیاد. نمیتونم بگم برام مهم نیست بقیه درباره صورت من، زیبا بودن یا زشت بودنم چی فکر میکنن. چون برام مهمه که فکر کنن زشتم یا من رو زشت ببینن. دوست ندارم من رو زیبا ببینن. چون نیستم. و چون حوصله زیبا بودن رو ندارم. احساس میکنم زیبا بودن وظیفهمه و دلم نمیخواد وظیفهای از این بابت داشته باشم. دلم میخواد با هرچه زشتتر بودنم از زیر این وظیفه شونه خالی کنم. در کنار همه اینها من وقتی زشتم بیشتر خودم هستم! وقتی صورتم پر موئه و ابروهام نامرتب.