حالا دیگه وقت غرق شدن تو پتوم رسیده. چرا من یادم نبود فردا رو مرخصی بگیرم؟ چرا؟
من چندین و چند روز احتیاج دارم نرم سرکار و توی بغل پتوی نازنینم غرق شم و به حرفایی که شنیدم فکر کنم و ذره ذره واردشون کنم به قلبم. به توجههایی که دیدم و ندیدم. و استقبال گرمی که دوست داشتم بپرم توش و نپریدم.
من دوست داشتم احساسم رو نشون بدم، بروز بدم و این ترس لعنتی، این قضاوت مزخرف جلوش رو گرفت. یعنی گذاشتم جلوشو بگیره. یعنی تسلیمش شدم. یعنی خودمو دو دستی تقدیمش کردم.
عزیز دلم اینها رو بخون و دفعه بعد خودت پیش قدم شو. دنیا کوتاهتر از اونه که راحت این فرصتها رو از دست بدی. خودت پیش قدم شو چون حتی اگه هیچی هم بدست نیاری (که بعیده)، لااقل بهتر از تجربه نکردن و دفنتلی هیچی بدست نیاوردنه.